اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اعمی

نویسه گردانی: ʼʽMY
اعمی . [ اَ ما ] (ع ص ، اِ) نابینا. ج ، عُمی .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نابینا و انثی عمیاء. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). نابینا. (مصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ). کور. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). آنکه نابینایی دارد. مؤنث : عَمْیاء. ج ، عُمی ، عُمیان ، اَعماء، عُماة. (از اقرب الموارد). بی دیده . ضریر. مضعوف . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.

قطران .


دو چشم دولت بی تیغ توبود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن .

مسعودسعد.


ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را.

انوری .


روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت .

خاقانی .


گر ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه .

خاقانی .


به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی .

خاقانی .


وجود او که جهان را در ابتدای ظهور
بجای نور بصر بود چشم اعمی را.

ظهیر فاریابی .


هرکه اول بین بود اعمی بود
هرکه آخربین چه بامعنی بود.

مولوی .


مردم چشمش بدرد پرده ٔ اعمی ز شوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.

سعدی .


بینش اعمی بمقدار عصایی (کذا) بیش نیست .

وحید قزوینی .


|| نادان .ج ، اَعماء. قیل و منه : لم حشرتنی اعمی ؛ ای عن حجتی و قد کنت بصیراً؛ ای عالماً بها. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نادان . (آنندراج ). جاهل . ج ، اَعماء. (از اقرب الموارد). نادان . (المنجد). و قولهم «ما اعماه » انما یراد به «ما اعمی قلبه » لاِ َٔن ذلک ینسب الیه الکثیرالضلال . و لایقال فی عمی العیون «ما اعماه » لاِ َٔن ما لایتزید لایتعجب منه . || مکان اعمی ؛ ای لایهتدی فیه . (المنجد). || لقیته اعمی ؛ ای فی اشدالهاجرة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لقیته صکة اعمی ؛ ای فی اشدالهاجرة حراً. (اقرب الموارد). || نام یک قسم است از دو قسم زوج پنجم از زوجهای عصبها که از دماغ رسته . شیخ میفرماید احتمال دارد که نام آن رهگذر باشد که این قسم پی در آنجا میگذرد. (بحر الجواهر). || یک چشم . (بحر الجواهر). || ثقبه ای که شاخ دوم از عصب اندر استخوان حجری در آن پیچیده است . مؤلف ذخیره ٔ خوارزمشاهی آرد: و شاخ دوم [از عصب ] اندر ثقبه ای پیچیده که اندر استخوان حجری اندر آمده است و این ثقبه را اعور گویند و اعمی نیز گویند از بهر پیچیدگی را که سخت پیچیده است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). در تشریح ، عبارتست ازسوراخ استخوان حجری . (بحرالجواهر).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
اعمی . [ اَ ما ] (اِخ )سلیمان بن ولید انصاری . از شاعرانی است که بخاندان برمکی پیوست و در مدح و رثاء آنان اشعار بسیار گفت و در حدود سال 217...
اعمی وش . [ اَ ما وَ ] (ص مرکب ) کورمانند؛ بسان کور. ماننده ٔ نابینا : توسن دلی و رایض تو قول لااله اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی .خاقانی .
اعمی دل .[ اَ ما دِ ] (ص مرکب ) کوردل . بی بصیرت : اهل دنیا زآن سبب اعمی دلندشارب شورابه ٔ آب وگلند.مولوی .
اعمی دیده . [ اَ ما دی دَ / دِ ] (ص مرکب ) کورچشم . نابینا. آنکه بینایی چشم از دست داده : ور تو اعمی دیده ای بر دوش احمد دار دست کاندرین ره ...
اعمی شدن . [ اَ ما ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کور شدن . نابینا گردیدن . نور چشم از دست دادن : بر امام خلق ریزد هر زمانی صدهزارتا مخالف را ز دیدن دی...
اعمی فطری . [ اَ ما ی ِ ف ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کور مادرزاد. (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
اعمی الطلیطلی . [ اَ مَطْ طُ ل َ طَ / طُ ] (اِخ ) رجوع به ابوجعفر البیری شود.
اَعْمى‌ تُطیلى‌، ابوجعفر (یا ابوالعباس‌) احمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ هریرة عتبى‌ قیسى‌ (منسوب‌ به‌ قبیلة قیس‌) اشبیلى‌ (ح‌ 485- 525ق‌/ 1092-1131م‌)، شاعر و ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.