انبان . [ اَم ْ] (اِ)
۞ ظرف چرمی که در آن زاد نگه دارند. توشه دان . (آنندراج ). جراب . (دهار) (منتهی الارب ). علق . جشیر. خرص . قشع. (منتهی الارب ). خریطه که در او هرچه باشد بدارند. (مؤید الفضلاء). زنبیل فقیران که از چرم میباشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کیسه ای از پوست گوسفند دباغت کرده که درست از گوسفند برآورند. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مشکیزه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پوست بزغاله ٔ خشک کرده که درویشان در میان بندند و ذخیره در او بدارند. (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات )
: همی بود شاپور با باژ و ساو
فرستاد قیصر ده انبان گاو
پراز زرّ و دینارها قیصری
فزوده بر او چیزها برسری .
فردوسی .
بمال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند پر از آرد انبانها.
ناصرخسرو.
بدین نان ریزه ها منگر که شب دارد بدین سفره
که از دریوزه ٔ عیسی است خشکاری در انبانش .
خاقانی .
کرد از آن برگها دو انبار پر
تعبیه در میان بار شتر.
نظامی .
دیریست که این دو مرغ گستاخ
انبان تو می کنندسوراخ .
نظامی .
باده در چنگ و بنگ در انبان
گر نه دیوانه ای مشو جنبان .
اوحدی .
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دست این انبار پر؟
مولوی .
خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خورد انبان خود بالذت تر. (گلستان ). و انبان حیله و تزویر لبریز. (مجالس سعدی ).
کای فرومایه این چه دندانست
چند خایی لبش ؟ نه انبانست .
سعدی .
مرائی که چندین ورع می نمود
چو دیدند هیچش در انبان نبود.
(بوستان ).
سینه ٔ خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پراستخوان .
بهائی .
چو برهان سخن دانی سخن گفتن بود الحق
از انبان در میان چیزی چرا نارد که آن دارد.
منیری (ازشرفنامه ).
مسافر که نانش در انبان بود
برو راه دشوار آسان بود.
هاتفی (از شعوری ج 1 ورق 123 الف ).
گر آب ناشتا خورد از نیستی ّ خضر
زانبان کهنه ناورد این سفله نان برون .
مسیح کاشی (از آنندراج ).
کِفْت ؛ انبان استوار که چیزی را ضایع نکند. انبان ستبر؛ اندرانی . قَرَع ؛ انبان کوچک یا انبان فراخ شکم که در آن طعام می نهند. هَیْل ؛ فروریختن آرد را در انبان بی وزن و کیل . (از منتهی الارب ).
-
از انبان تهی پنیر جستن ؛ از غایت شره و آز عمل لغو و بیهوده انجام دادن . (از فرهنگ فارسی معین ).
-
باد در انبان داشتن ؛ انبان خالی داشتن . چیزی در انبان نداشتن
: گر بیاد تو دهم خرمن خود بر باد
نبود فردا جز باد در انبانم .
ناصرخسرو.
-
دست در انبان داشتن ؛ کنایه از چیزی در سفره داشتن .از مال بهره ای داشتن
: چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما
صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن
بوهریره وار باید باری اندر اصل و فرع
گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن .
سنایی .
و رجوع به انبان ابوهریره (در امثال ) شود.
-
سر انبان گشودن ؛ باز کردن سر انبان
: گر گشاید دل سر انبان راز
جان بسوی عرش سازد ترکتاز.
مولوی .
-
گربه در انبان ؛ بیچاره . محصور
: گربه در انبانم اندر دست عشق
یک دمی بالا و یک دم پست عشق .
مولوی .
-
گربه در انبان داشتن ؛ کنایه از مکر کردن و حیله ورزیدن باشد. (برهان قاطع). گربه در انبان داشتن و کردن و فروشدن و در بغل داشتن ؛ کنایه از مکر و حیله کردن . (از آنندراج ، ذیل گربه ...)
: شد آن که دشمن توداشت گربه در انبان
کنون که هست که با سگ فروشود بجوال ؟
انوری .
بعهد او که دایم باد عهدش
کمینه ثروت آمال مال است
طمع کی گربه در انبان فروشد
چو بخل امروز با سگ در جوال است
۞ ؟
انوری .
با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران بگربه در انبان روزگار.
انوری .
نمیرد موش بر زخم پلنگش تا چرا زین سان
بود با شیرمردان گربه ٔ حیلت در انبانش .
خاقانی .
و رجوع به گربه و کنایات و ترکیبات آن شود.
-
نان در انبان کسی گذاشتن یا (نهادن ) ؛ او را تهیه ٔ اسباب سفر و تکلیف غربت کردن . (آنندراج ). از خانه بیرون کردن . راندن . (امثال و حکم مؤلف ج
4 ص
1791)
: چون نکردم قضا در انبانش
نرم بنهاد نان در انبانم .
روحی ولوالجی .
نان در انبانم منه شرمی بدار
بس بود این کآبرویم برده ای .
اثیر اخسیکتی .
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی .
نظامی .
-
نان در انبان یافتن ؛ موجود یافتن اسباب معاش . (آنندراج )
: میهمان ربع مسکون را بروی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته .
انوری (از شرفنامه ٔ منیری ).
با وجود معجز کلکت که آب ملک ازوست
امت موسی عصا را نان در انبان یافته .
رضی الدین نیشابوری .
-
نای انبان ؛ رجوع به همین کلمه شود.
-
امثال :
موش با انبان نمی کاود انبان با موش می کاود. (از امثال و حکم مؤلف ). و رجوع به همین کتاب شود.
انبان ابوهریره ؛ آمیغی از هر چیز. (امثال و حکم مؤلف ج
3ص
1405). کنایه از چیزی که هر چیزی در آن یافته شود:ز بهر نان غم انبان بوهریره شدی . (فلکی شیروانی ). بعد از این دست در زیر حصیر کن که آنرا انبان ابوهریره گردانم که هر چه خواهی بیابی . (از عناوین مثنوی ).
مثل انبان ملاقطب ؛ گویا مراد از انبان ملاقطب کتاب درةالتاج قطب الدین شیرازی باشد. (امثال و حکم مؤلف ج
3 ص
1405).
مثل انبان ملاقطب که همه چیز در آن یافت شود . (یادداشت مؤلف ).
|| پوست دباغت داده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). پوست بز نرم و اعلا. (ناظم الاطباء)
: بر همه عالم همی تابد سهیل
جایی انبان می کند جایی ادیم .
سعدی (گلستان چ فروغی ص 159).
-
امثال :
ارزان خری انبان خری . (از امثال و حکم مؤلف ). و رجوع به همین کتاب شود.
|| کنایه از آدمی فربه و بیکاره و شکم خواره . (خاتمه ٔفرهنگ انجمن آرا پیرایش اول ). || شکم . بطن . (فرهنگ فارسی معین ). || کیسه ای که از پوست یا قماشهای زبر و خشن سازند و بر دوش اندازند و توشه و زاد سفر در آن گذارند. (از قاموس کتاب مقدس ).