اندام
نویسه گردانی:
ʼNDʼM
اندام . [ اِ ] (ع مص ) پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
اندام . [ اَ ] (اِ) ۞ بدن . (برهان قاطع) (سروری ) (هفت قلزم ). بدن و تن . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گوین...
که اندام . [ ک ُه ْ اَ ] (ص مرکب )کوه پیکر. که اندامی بزرگ چون کوه دارد : که اندام و مه تازش و چرخ گردزمین کوب و دریابر و ره نورد.اسدی .
گل اندام . [ گ ُ اَ ] (ص مرکب ) از اسمای محبوب است . (آنندراج ). || آنکه اندامش در نازکی بگل ماند. نازک بدن .آنکه اندامی به نازکی و تازگی...
یک اندام . [ی َ / ی ِ اَ ] (ص مرکب ) سروته یکی . که همه تن او را قطر واحد باشد. سرابون . (یادداشت مؤلف ) : زین سرابونی یک اندامی درشتی پردلی...
۱ - مطرح کردن٬ مطرح شدن.
۲ - نمایش دادن٬ نشان دادن٬ پز دادن٬ خود را در مرکز توجه قرار دادن.
۳ - جلوه٬ جلوه کردن٬ بارز شدن٬ معلوم شدن.
نرم اندام . [ ن َ اَ ] (ص مرکب ) لطیف الخلقه . ظریف خلقت . ظریف اندام . که اندامی نرم و نازک دارد. ناعم . ناعمة.
هفت اندام . [ هََ اَ ] (اِ مرکب ) به حسب ظاهر اول سر، دوم سینه ، سوم پشت ، چهارم و پنجم هر دو دست ، ششم و هفتم هر دو پای . و به حسب باطن دما...
خشک اندام .[ خ ُ اَ ] (ص مرکب ) لاغر. نحیف . کم گوشت . (ناظم الاطباء). آنکه گوشت و رطوبت در تن او نمانده است . نزار. پوست بر استخوان ترنجیده ...
خوب اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) خوش اندام . آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب . خوش کالبد: هَبَرْکَل ؛ جوان خوب اندام . (منتهی الارب ).
پهن اندام . [ پ َ اَ ] (ص مرکب ) پهن بر. پهن تن .