اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

انگشت

نویسه گردانی: ʼNGŠT
انگشت . [ اَ گ ِ ] (اِ) محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال . اخگر کشته . (برهان قاطع). آتش زغال . (انجمن آرا). زغال . فحم . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات ). زگال مرده و سیاه شده . (شرفنامه ٔ منیری ). زگال آهنگران . (نسخه ای از اسدی ). فحم فحیم . (منتهی الارب ). زوال . زغال . زگال . (یادداشت مؤلف ). آلاس . بجال . اشتوا. اشتو. بک . (ناظم الاطباء) : سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه ٔ مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
انگشت بر روش ۞ بمانند تگرگ ۞ است
پولاد بر گردن او همچون لادست .

ابوطاهر خسروانی .


به خروار انگشت ۞ بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند.

فردوسی .


از او ۞ صد رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی .

فردوسی .


سرد آهش ۞ چو زنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت .

عنصری .


گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود در دم در دست من انگشت .

عسجدی (از انجمن آرا).


از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان تار و تاریک دود از دهن .

(گرشاسب نامه ص 186).


بچهره چو انگشت هریک برنگ
ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ .

(گرشاسب نامه ص 59).


چو انگشت گشت آتش و رفت دود
ببردند خاکستر هر دو زود.

(گرشاسب نامه ص 144).


دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر.

قطران .


گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.

معزی .


حال این نوع ...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته ٔ بی هیزم است . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295).
هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب
غرچه ٔ هیزم شکن تبر زده یکبار.

سوزنی .


آتش از انگشت بین سر برزده
روم از هندوستان برخاسته .

خاقانی .


شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت .

نظامی .


چو انگشت سیه روگشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش .

عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335).


بر درختی که پرگره شد و زشت
درزنند آتش و کنند انگشت .

اوحدی .


وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت
ساختندش به بیشه ها انگشت .

اوحدی .


ور وسمه کنی بر ابروی زشت
چون سبزه بود به روی انگشت .

امیرخسرو دهلوی .


- انگشت فروش ؛ فحام . (دهار). زغال فروش .
- گرد از انگشت برانگیختن ؛ آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن . (یادداشت مؤلف ). غبار سیاه برانگیختن . هوا را تیره و تار ساختن :
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
انگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) ۞ هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک...
انگشت . [ اَ گ َ ؟ ] (اِ) برزیگر صاحب سامان . و رجوع به انگشته و حاشیه ٔ آن شود.
انگشت در سنسکریت انگوشتهه angushtha به معنی نگهدارنده ی تن (زیرا همه کارهای تن آدمی از لباس پوشیدن و خوردن و... با انگشتان است)؛ در اوستایی: انگوشته a...
انگشت کش . [ اَ گ ُ ک َ / ک ِ ] (ن مف مرکب ) انگشت نما. هر چیز آشکار و نمودار. نموده شده ٔ به انگشت . هر چیز مشهور و معروف بخصوص در بدی . (ازناظم ...
خط انگشت . [ خ َطْ طِ اَ گ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اثر انگشت که در چین بر اسناد و قباله ها می نهادند. (یادداشت بخط مؤلف ) : و می گفتند اثر...
سه انگشت . [ س ِ اَ گ ُ ] (اِ مرکب ) افزاری سه شاخه که دهقانان بدان غله را بر میگردانند. (ناظم الاطباء).
شش انگشت . [ ش َ / ش ِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) آنکه بر دست یا پای بجای پنج شش انگشت دارد و چنین کسی را در تداول عوام شش انگشتی گویند. اعنش . ع...
خوش انگشت . [ خوَش ْ / خُش ْ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) دارای انگشت نیکو. || هنرمندی که بخوبی و شایستگی چیزی را بسازد. || مطرب و نوازنده ٔ خوب . ...
اثر واژه ای عربی است و پارسی جایگزین آن دو واژه این است: تیپِل (کردی: ته پل)
پنج انگشت . [ پ َ اَ گ ُ ] (اِ مرکب ) مجموع انگشتان هر یک از دست و پا که به کف پیوسته است . || انگشته ، و آن افزاریست که برزگران بدان د...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.