بان . (اِ) رئیس . || (پساوند) دارنده . دارا. (یادداشت مؤلف ). خداوند، و استعمال آن مرکب است . (شرفنامه ٔ منیری ). صاحب . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). صاحب . خداوند. بزرگ . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دارنده ٔ چیزی . (فرهنگ رشیدی ). در پهلوی پان
۞ و در اوستا و سانسکریت پانه
۞ بمعنی محافظ و نگهبان ازمصدر پا بمعنی پاییدن است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بان سواران ، رئیس سواران ، در فردوسی آمده است . (یادداشت مؤلف ). || حرف حفظ و حراست است . (شمس قیس رازی ). حارس . پاینده . نگاهبان . مراقب . محافظت کننده . نگاه دارنده . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام )(از فرهنگ شعوری ج
1 ص
181). پاسدارنده . حافظ. خادم .(از نشوء اللغة ص
90). || افاده ٔ معنی فاعل و عامل می کند. مثل : نخجیربان . (از انجمن آرای ناصری ). چنانکه از متنها و لغت نامه ها معلوم شد کلمه ٔ بان پساوند است و بتنهایی بکار نمی رود و هنگام ترکیب باکلمه ٔ دیگر بمعانی حافظ و حارس (از پاییدن ) و دارنده و فاعل و عامل کار یا چیزی استعمال میشود و اینک برخی از کلمه هایی را که «بان » به آخر آنها پیوسته است با شواهدی که در دسترس بود بترتیب الفبا می آوریم :
-
آتربان ، آذربان ، آتشبان ؛ محافظ آتش .
-
آس بان ، آسیابان ؛ نگهبان آسیا.
-
استربان ؛ نگاه دارنده ٔ استر. قاطرچی .
-
آسیابان ؛ که آسیا را نگاهدارد. آسیادار
: نفس حضرت خواجه را به آسیابان رسانیدم . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف ص
97).
-
بادبان ؛ نگهدارنده ٔ باد
: در ورطه ٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بی بادبان شود.
سعدی .
-
باژبان ؛ عامل باژ.
-
باغبان ؛ محافظ باغ . پاینده ٔ باغ . که باغ را نگاه دارد. گل پیرای
: همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس .
نظامی .
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل بباغ آید نگهدار آشیانش را.
کلیم .
و رجوع به باغبان شود.
-
بستان بان ، بوستان بان . رجوع به بستان بان شود.
-
بوستان بان ؛ باغبان . گل پیرا
: بوستان بانا حال و خبر بستان چیست .
منوچهری .
بوستان بانا امروز به بستان بده ای ؟
منوچهری .
ندیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش .
سعدی .
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستان بانت .
سعدی (بدایع).
برد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه .
سعدی (بوستان ).
-
بیماربان ؛ نگهبان بیمار.
-
پاسبان ؛ که پاس دارد. نگهبان . حافظ. شبگرد. عسس
: وگرنه تو خود شاهی و شهریار
ترا با سگ پاسبانان چه کار.
نظامی .
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله .
نظامی .
بگفتن درآمد سگ پاسبان ....
نظامی .
چه داند سبب پاسبان چون گذشت ...
سعدی .
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوئی پاسبان .
سعدی .
رجوع به پاسبان شود.
-
پالیزبان ، فالیزبان ؛ نگاهدارنده ٔ کشتزار خصوصاً خربزه زار. رجوع به پالیزبان شود.
-
پشتیبان ؛ یار و یاور و مددکار
: چه غم دیوار امت راکه دارد چون توپشتیبان .
سعدی .
رجوع به پشتیبان شود.
-
پیلبان ؛ که پیل را نگاهدارد. که پیل را راه برد
: چو هندی زنم بر سرژنده پیل
زند پیلبان جامه در خم نیل .
نظامی .
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل .
سعدی .
رجوع به پیلبان شود.
-
تکه بان ۞ ؛ تیاس . (یادداشت مؤلف ).
-
جالیزبان ؛ نگهدارنده ٔ خربزه زار. پالیزبان .
-
جنگلبان ؛ محافظ جنگل .
-
جهانبان ؛ نگهبان جهان . خداوند.
- || بمجاز پادشاه
: جهان تو دار و جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران .
فرخی .
جهانبان دین پرور دادگر.
سعدی .
تهیدست غم بهرنانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد.
سعدی (بوستان ).
رجوع به جهانبان شود.
-
خربان ؛ چارپادار. چاروادار. مکاری .
-
خُربان ؛ مخفف خوربان (خورشید بان ) بمعنی حربای عربی . چلپاسه . (از المعرب جوالیقی ص
118).
-
خلبان ؛ خله بان . پاروزن . (یادداشت مؤلف ). اصطلاحاً راننده و مکانیک هواپیما.
-
خوک بان ؛ محافظ خو». خوک چران .
-
خیل بان ؛ نگهبان خیل .
-
دجله بان ؛ نگهبان دجله .
-
دخمه بان ؛ حافظ دخمه .
-
دربان ؛ حاجب . محافظ در
: از دربان و خدم و حشم واعیان ... (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ص
134).
بجان شو پذیرنده ٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص .
نظامی .
ز دربانی آدمی رسته به ...
نظامی .
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن .
سعدی .
رجوع به دربان شود.
-
دروازه بان ؛ حافظ دروازه .
-
دریابان ؛ نگهدار دریا.
-
دزبان ؛ دژبان
: بدزبان براز وی درود آمدی .
نظامی .
-
دژبان ؛ قلعه بان . نگهبان دژ
: کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بردر به امید بار.
نظامی .
-
دشتبان ؛ نگهبان دشت زراعتی
: برآورده با دشتبانان سرود.
نظامی .
پی گور کز دشتبانان گم است
ز نامردمی های این مردم است .
نظامی .
رجوع به دشتبان شود.
-
دوستاق بان ؛ محافظ زندان تاریک . محافظ سیاه چال .
-
دولبان ؛ حافظ دلو یا دول در تداول عامه .
-
دیده بان ؛ طلیعه . (الازهری ). مرکب از دیده و بان . (از المعرب جوالیقی ص
141). دیده . پاسبانی که بربلندی نشسته از دورحالات دشمن و غیره را میپاید. (فرهنگ نظام )
: بدان تا بود دیده بان گاه و تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت .
نظامی .
رجوع به دیده و دیده بان شود.
-
دیوان بان ؛ محافظ دیوان .
-
رازبان ؛ صاحب السر. (یادداشت مؤلف مستنبط از فردوسی ).
-
راهبان ؛ حافظ راه . نگهدارنده ٔ راه . رجوع به راهبان شود.
-
رباطبان ؛ کاروانسرادار. نگهدار رباط.
-
رزبان ؛ حافظ رز. دارنده و نگهدارنده ٔ باغ انگور. محافظ تاکستان
: رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی .
منوچهری .
رجوع به رزبان شود.
-
رصدبان ؛ نگهبان رصد
: و با رصدبانان خیانت مکن . (منتخب قابوسنامه ص
182). رجوع به رصدبان شود.
-
رمه بان ؛ شبان . چوپان
: ما را رمه بانست نه زو در رمه آشوب .
منوچهری .
رجوع به رمه بان شود.
-
رودبان ؛ حافظ رود.
-
روزبان ؛ میرغضب . (یادداشت مؤلف )
: بر روزبانان مردم کشان .
فردوسی .
رجوع به روزبان شود.
-
زندان بان ؛ نگهدار زندان . حافظ زندانیان . محافظ محبس .
-
ساربان ؛ نگهدار سار. شتربان . اشتربان
: الا یا ساربان
۞ محمل فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل .
منوچهری .
چو آمد برمردم کاروان
شنیدم که می گفت با ساربان .
سعدی (بوستان ).
فرو کوفت طبل شترساربان
به منزل رسید اول از کاروان .
سعدی (بوستان ).
رجوع به ساربان شود.
-
سایه بان ؛ سایبان ؛ نگهدار سایه . که سایه را نگهدارد.که مانع تابش آفتاب شود. جای سایه . مظلة
: گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایه بان بود و هم چشمه سار.
نظامی .
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی میان سایبانست .
سعدی .
بچند روز اگر آفتاب گرم شده ست
مقر عیش بود سایبان و سایه ٔ بان .
سعدی .
رجوع به سایبان شود.
-
سپه بان ؛ حافظ سپاه .
-
ستوربان ؛ نگهبان ستور.
-
سرایبان ؛ نگهبان سرای . حافظ خانه . سرایدار.
-
سگبان ؛ حافظ سگ .
-
سوزن بان ؛ در مواضع انشعاب بچند خط راه آهن سر یکی از دو ریل آهن آزاد است و با متصل ساختن آن سر آزاد به سرآزاد ریل دیگر خط آهن از مسیری بمسیر دیگر رود. این کار بکمک اهرمی انجام گیرد و مأمور این کار را اصطلاحاً سوزن بان نامند.
-
سیمبان ؛ آنکه سیم های برق یا تلفن و تلگراف را محاظت کند. تعمیرکار سیم های مخابراتی .
-
شبان ۞ ؛ چوپان
: نبی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان .
نظامی .
رجوع به شبان شود.
-
شتربان ؛ساربان . اشتربان
: تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل .
منوچهری .
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خربنده کشت .
نظامی .
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد.
نظامی .
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر برسرم زد که خیز.
سعدی (بوستان ).
شتربان را گفتم دست از من بدار... (گلستان ).
رجوع به شتربان شود.
-
شهربان ؛ حافظ شهر. ساتراپ .
-
شیربان ؛ که شیر را نگهدارد. مأمور نگاهداری شیرها در باغ وحش و سایر اماکن .
-
فالیزبان ؛ پالیزبان . حافظ خربزه زار.
-
فیل بان ؛ که فیل را هدایت کند. که فیل را نگاهدارد. پیلبان .
-
فلک بان ؛ حافظ فلک
: وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی ترا شد لازم ایدر.
ناصرخسرو.
-
قلعه بان ؛ دژبان . کوتوال .
-
کاربان ؛ وکیل . (یادداشت مؤلف ). کاردان .
-
کرجی بان ؛ قایق ران .
-
کشتیبان ؛ ناخدا. ملوان . و نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت . (ترجمه طبری بلعمی )
: چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتیبان .
سعدی .
-
کعبه بان ؛ حافظ کعبه .
-
گاوبان ؛ که گاو نگهدارد. چراننده ٔ گاو. گوبان .
-
گذربان ؛ راهبان . راهدار. محافظ گدار.
-
گرزبان ؛ حافظ گرز.
-
گرمابه بان ؛ حمامی . گلخنی . گرمابه دار.
-
گروهبان ؛ گروه بان ؛ سرپرست گروه . حافظ گروه .
- || در درجات نظامی ارتش ایران مقامی است بالاتر از جوخه بان (سرجوخه ) و کمتر ازاستوار.
-
گریبان ؛ قسمی از جامه که گلورا حفظ کند.
-
گلخن بان ؛ نگهدار گلخن . تون تاب .
-
گله بان ؛ چوپان . شبان گوسفنددار
: چوبی بزرگ برسم گله بانان به دست گرفته . (انیس الطالبین ص
34).
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش .
سعدی .
رجوع به گله بان شود.
-
گنجبان ؛ گنجور.محافظ گنج .
-
گوبان ؛ گاوبان .
-
گوربان ؛ حافظ گور.
-
گوزبان ؛ نگهدار گوز، حافظ درخت گردو.
-
گوبان ؛ نگهدارنده گله ٔگاو. گاوچران .
-
گوگل بان ؛ نگهبان گله ٔ گاو.
-
گیتی بان ؛ حافظ گیتی . جهانبان ، خداوند که گیتی را نگاهدارد. مجازاً شاه .
-
مرزبان ؛ مرزدار. کنارنگ . طرف دار. سرحددار. به عربی مرزُبان ، رئیس الفرس . (المعرب جوالیقی ص
317). جمع آن مرازبه و مرازب است و تفسیر آن به عربی حافظ حد و مرز است . (از المعرب ص
317)
: عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان .
نظامی .
نباشد بخود برکسی مرزبان
که گوید هرآنچ آیدش برزبان .
نظامی .
یکی مرزبان ستمکار بود...
سعدی .
رجوع به مرزبان شود.
-
ملک بان ؛ حافظ ملک . پادشاه
: ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمرو گاهی در خمار.
سعدی .
-
مهربان ؛ دارنده ٔ مهر.دوستدار
: روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزا ای نگار مهرچهر مهربان .
مسعودسعد.
که آن مهربان ماه خسروپرست
به اقبال شه عطسه ای داد و رست .
نظامی .
رجوع به مهربان شود.
-
میزبان ؛ مهماندار. صاحبخانه
: از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول .
سعدی (طیبات ).
رجوع به میزبان شود.
ناوبان ، ناخدا. کشتی بان بخصوص در کشتی جنگی .
-
نخجیربان ؛ نحجیروان . نخجیروال
: در این دشت نخجیربانی کنیم
برسم ددان زندگانی کنیم .
نظامی .
- || قرق چی .میرشکار. شکارچی .
-
نگاهبان ؛ نگهبان . محافظ. مراقب
: نخست آفرینش مر او را شناس
نگهبان جان است زو دان سپاس .
فردوسی .
نگهبان برانگیزد آن راه را
کندبرخود ایمن گذرگاه را.
نظامی .
فرستید و خوانید بقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را.
نظامی .
نگهبان این ماه پیکر درفش
زراندود بر پرنیان بنفش .
نظامی .
بیا اگر همه بد کرد هرکه نیکت باد
دعای نیکان از چشم بدنگهبانت .
سعدی (طیبات ).
رجوع به نگهبان شود.
-
یخچال بان ؛ محافظ یخچال . مراقب یخدان .
- || یخ فروش .
-
یوزبان ؛ که یوز نگهدارد. یوزدار.
|| برحسب یادداشت مؤلف کلمه ٔ بان در شواهد ذیل بصورت مزید مؤخر امکنه آمده است : اسفیدبان . اشگندبان . البان . باغنابان . ثربان . ثقبان . جرجنبان . جوبان . جرزبان . خذابان . خاربان . دوبان . رغبان . زغربان . زرده بان . زله بان . سربان . سیسبان . شهرابان . طوبان . طابان . فادوسبان . کشکیبان . کرزبان . کوبان . گرزبان . مالبان . مرغابان . مرغبان . نمذبان . نمک بان . در کلمه های بالابان بمعنی یکی از پرندگان شکاری و بِرازبان که در برهان نیز آمده است معلوم نشد «بان » پساوند است یا جزء کلمه و مجموع کلمه ٔ بسیط است . رجوع به هر یک از کلمه های مذکوردر جای خود شود.