بخاک کردن . [ ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خاک کردن . پشت کسی را به خاک رساندن . به اصطلاح کشتی گیران حریف را بر زمین نواختن و از جا برداشته به هر دو دست و دو پا مثل چاروا استاده کردن . (آنندراج )
: چه شود گر به زمین آری و در خاک کنی
با فلک کشتی خصمانه ٔ خود پاک کنی .
میرنجات .
|| دفن کردن . (آنندراج ). خاک کردن
: سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریده ٔ خورشید را به خاک کنیم .
سلیم .