اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بری

نویسه گردانی: BRY
بری . [ ب َ ] (از ع ، ص ) بری ٔ. بری ّ. برکنار. دور :
بر حال من گِری که بباید گریستن
بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری .

فرخی .


بری دان ز افعال چرخ برین را
نشاید ز دانش نکوهش بری را.

ناصرخسرو.


ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 345).
چون فلک از عهد سلیمان بری است
آدمی آنست که اکنون پری است .

نظامی .


بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری .

نظامی .


گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری .

نظامی .


چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.

سعدی .


کسانی که آشفته ٔ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.

سعدی .


بری ذاتش از تهمت ضد و جنس .

سعدی .


- بری حاجت ؛ بی نیاز. دور از حاجت و نیاز :
قوی حجت از هرچه گیری شمار
بری حاجت از هرچه آید بکار.

نظامی .


|| پاک . بی گناه . (غیاث ). منزه :
بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری .

فرخی .


دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی .

منوچهری .


تمییز میان بری و مجرم برخاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 429).
رنج ز فریاد بری ساحت است
در عقب رنج بسی راحت است .

نظامی .


|| بیزار :
من نبرم نام تو نامم مبر
من بریَم از تو تو از من بری .

ناصرخسرو.


|| (اصطلاح عروض ) هر جزو [ از ارکان عروضی ] که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت . (المعجم ). و رجوع به معاقبت شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
فوه ٔ بری . [ ف ُ وَ / وِی ِ ب َرْ ری ] (اِ مرکب ) بلسکی است . (فهرست مخزن الادویه ). روناس بیابانی . حب الصبیان . (یادداشت مؤلف ).
فرمان بری . [ ف َ مام ْ ب َ ] (حامص مرکب ) فرمان برداری . اطاعت . (ناظم الاطباء) : که نپسندد او را به پیغمبری سر اندرنیارد به فرمان بری . فردوسی ...
فلفل بری . [ ف ِ ف ِ ل ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حب الفقد است که بذر فنجنگشت باشد، و فلفل صقالبه را نیز نامند. (فهرست مخزن الادوی...
لفاح بری . [ ل ُف ْ فا ح ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شجرة سلیمان . یبروح الصنم . (از فهرست مخزن الادویه ).
عرفج بری . [ ع َ ف َ ج ِ ب َرْ ری ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بکمون است . (مخزن الادویه ). رجوع به عرفج شود.
صناب بری . [ ص ِ ب ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حشیشةالسلطان . حُرف یا نوعی از حرف . حرف السطوح . خرفق . خرفوق .
سالت بری . [ ] (اِخ ) قلعه ای است بفاصله 47 هزار و پانصدگزی در شمال مشرق بزی گنبد در علاقه ٔ پامیر خورد مربوط بحکومت بدخشان که بین 74 درجه ...
سمسم بری . [ س ِ س ِ م ِب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جلبهنگ . (از اختیارات بدیعی ). جبلاهنگ . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). جلبهک . رجوع به سمسم ...
سنای بری . [ س َ ی ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به سنا شود.
خلاف بری . [ خ ِ / خ َ ف ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بید. درخت بید. بید مطلق . (یادداشت بخط مؤلف ).
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۹ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.