اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بکردار

نویسه گردانی: BKRDʼR
بکردار. [ ب ِ ک ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب )بطریقه و برفتار ومانند و مثل . (ناظم الاطباء). چون . بسان :
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ .

فردوسی .


یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
پیامی بکردار تیر خدنگ .

فردوسی .


زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او بکردار مغاک .

طیان مرغزی .


بکردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددْش روغن .

منوچهری .


تن او را بکردار جامه ست راست
که گر بفکندور بپوشد رواست .

اسدی .


|| (ق مرکب ) در عمل . عملاً. مقابل بلفظ :
بکردار کرد آنچه با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت .

فردوسی .


دوروی و فریبنده و زشتخوست
بکردار، دشمن ، بدیدار، دوست .

اسدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.