بلبل . [ ب ُ ب ُ ] (ع  اِ) هزاردستان . (منتهی  الارب ) (دهار) (مهذب  الاسماء). مرغی  است  معروف ، بقدر عصفوری  و خوش الحان . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). جانور معروف  که  هزار باشد. (هفت قلزم ). پرنده ایست  خردجثه  و سریعحرکت  و در طلاقت  لسان  و زبان آوری  بدو مثل  زنند. (از اقرب  الموارد). پرنده ایست  جزو راسته ٔ گنجشکان  متعلق  به  دسته ٔ دندانی نوکان  که  قدش  تقریباً به اندازه ٔ گنجشک  است  و رنگش  در پشت  خاکستری  متمایل  به قرمز و در زیر شکم  متمایل  به  زرد است . نوکش  ظریف  و تیز است . این  پرنده  حشره خوار است  و آوازی  دلکش  دارد.(فرهنگ  فارسی  معین ). نام  هریک  از مرغان  برّ قدیم  ازنوع  «لوسکینیا» از تیره ٔ گنجشکها. برعکس  چهچهه ٔ دل انگیزش ، رنگ  بال  و پر آن  زیبایی  خاصی  ندارد. در هر دوجنس  نر و ماده  رنگ  پرها در پشت  قهوه ای  مایل  به  سرخی ، و در زیر شکم  سفید مایل  به  خاکستری  و در سینه  تیره تر است ، و تنها دم  آن  رنگ  جالبی  دارد. پرنده ایست  مهاجر و زمستانها را در عربستان  و نوبی  و حبشه  و الجزایر می گذراند. بلبل  از قدیم الایام  بسبب  چهچهه ٔ دل انگیز و نغمات  موزونش  در ادبیات ، خاصه  ادبیات  شرقی  و بخصوص ادبیات  فارسی ، مقام  بلند داشته  است . از زمان  آریستوفانس  تاکنون  کوشش  در تحلیل  نغمه های  آن  به  سیلابها بعمل  آمده ، ولی  هنوز توفیق  حاصل  نشده  است . (از دایرة المعارف  فارسی ). مرغی  است  معروف  که  در ولایت  می باشد، و اینکه  در هندوستان  می باشد مرغی  دیگر است . و خوشخوان ،خوشگوی ، خوش نغمه ، خوش آهنگ ، خوش آواز، خوش ترانه ، شیرین نفس ، آتش نفس ، آتش زبان ، آتش نوا، رنگین نوا، فردنوا، نواساز، نواپرداز، بلندصفیر، شوخ زبان ، هنگامه طراز، شوریده ، بی درد، بی طالع، محبوب ، زار از صفات  اوست . (آنندراج ). بوبَر. بوبَرد. بوبَردک . تُندر. تُندور. جُملانة. جُمیل . جُمیَّل . جُمَیلانة. زَندباف . زندخوان . زندلاف . زندواف . زندوان . عَندلیب . فَتّال . کُزَم . کُعیَت . مرغ  باغ . مرغ  چمن . مرغ  خوشخوان . مرغ  زندخوان . مرغ  سحر. مرغ  سحرخوان . مرغ  شب خوان . مرغ  شب خیز. مرغ  صبح خوان . نُغَر. هزار. هزارآوا. هزارداستان . هزاردستان . ج ، بَلابِل . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد) 
: ای  بلبل  خوش آوا آوا ده 
ای  ساقی  آن  قدح  را با ما ده . 
رودکی .
ای  ساخته  بر دامن  ادبار تنزل 
غماز چو ببغائی  و پرگوی  چو بلبل . 
منجیک .
نقل  ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفچ 
بلبل  و صلصل  رامشگر و در دست  عصیر. 
بوالمثل .
ز گرگان  به  ساری  و آمل  شدند
بهنگام  آواز بلبل  شدند. 
فردوسی .
بود جغد خرم  به  ویران  زشت 
چو بلبل  به  خوش  باغ  اردیبهشت . 
اسدی .
ز می  بلبله  گونه ٔ گل  گرفت 
بم  و زیر آوای  بلبل  گرفت . 
اسدی .
دفتر پر کن  زفعل  نیک  که  یکچند
بلبله  کردی  تهی  به  غلغل  بلبل . 
ناصرخسرو.
همچو بلبل  لحن  و دستانها زنند
چون  لبالب  شد چمانه  و بلبله . 
ناصرخسرو.
گفتم  ز اسرار باغ  هیچ  شنیدی  بگوی 
گفت  دل  بلبل  است  در کف  گل  مبتلی . 
خاقانی .
بی  عشق  ز خاقانی  چیزی  نگشاید
بی  وصل  گل  از بلبل  آواز نخواهند. 
خاقانی .
وی  بلبل  جغدگشته  وقت  است 
کز نوحه گری  نوات  جویم . 
خاقانی .
مرغ قنینه  بلبل  عید است  پیش  شاه 
گل  در دهن  گداخته  و ناله  در برش . 
خاقانی .
وقت  آنست  که  بر سماع  بلبل  بلبله  نوشیم . (سندبادنامه  ص 
136).
بلبل  عرشند سخن پروران 
باز چه  مانندبه  آن  دیگران . 
نظامی .
ز آوازه ٔ آن  دو بلبل  مست 
هر بلبله ای  که  بود بشکست . 
نظامی .
ز گریه ٔ بلبل  وز ناله ٔ بلبل 
گره  بر دل  زده  چون  غنچه ٔ گل . 
نظامی .
تو که  در خواب  بوده ای  همه  شب 
چه  نصیبت  ز بلبل  سحر است . 
سعدی .
بلبلا مژده ٔ بهار بیار
خبر بد به  بوم  بازگذار. 
سعدی .
دانی  چه  گفت  مرا آن  بلبل  سحری 
توخود چه  آدمیی  کز عشق  بی خبری . 
سعدی .
بلبل  بیدل  توعمر خواه  که  آخر
باغ  شود سبز و سرخ  گل  بدر آید. 
حافظ.
بلبل  به  باغ  و جغد به  ویرانه  ساخته 
هرکس  بقدر همت  خود خانه  ساخته . 
هلالی .
چرا ننالد بلبل  که  بی وفایی  دهر
امان  نداد که  گل  خنده  را تمام  کند. 
کلیم .
عَندلة؛ بانگ  کردن  بلبل . (منتهی  الارب ).
-  
امثال  : 
بلبلان  خاموش  و خر عرعر کند  و یا خر در عرعر است ؛ در مورد کسی  گفته  میشود که به  آهنگ  کریه  و ناهنجاری  آواز بخواند. یا در موردی  گفته  میشود که  هنرمندان  از کار کناره جوئی  وخاموشی  کنند و بی هنران  جای  ایشان  گیرند و به  خودنمایی  پردازند. (از فرهنگ  عوام ). 
بلبل  هفت  بچه  میگذارد یکی  بلبل  میشود ؛ از فرزندان  پدر ومادری  غالباًیکی  نامور و هنری  میشود. (از امثال  و حکم ). از بین  فرزندان  یک  خانواده  یک  یا دو نفر ترقی  می کنند و از خود لیاقت  و هوش  و نبوغ  نشان  می دهند ونه  تمامی  آنها. (از فرهنگ  عوام ).
بلبلیش  بلبل  است  یا لندوک  است ، پرنیاورده  یا پیر است  پرریزانده ؛ گویند قزوینیان  غوکی  دیدند و از شناختن  نوع  آن  عاجز ماندند، دخو را خبر کردند او بیامد و گفت  بلبلیش  بلبل ... یعنی  در بلبل  بودن  آن  شکی  نیست . مثل  را در موردی  گویند که  حدس زننده  در هردو شق  تردید، به  خطا رود. (امثال  و حکم  دهخدا).
بلبلی  که  خوراکش  زردآلو هلندر باشد بهتر ازین  نمیخواند؛ به  کتاب  داستانهای  امثال  مراجعه  شود. (فرهنگ  عوام ).
مثل  بلبل ؛ خوش آواز. خوش بیان . (امثال  و حکم  دهخدا).
-  
بلبل  آمل  ؛لقب  طالب  آملی ، که  شاعر معتبر است . (غیاث  اللغات ) (آنندراج ). و رجوع  به  طالب  آملی  شود.
-  
بلبل  بوستان  مازاغ ؛ کنایه  از حضرت  رسول  اﷲ صلی اﷲعلیه وسلم . (از غیاث  اللغات ) (آنندراج ) (هفت قلزم ).
-  
بلبل  شاه طهماسب  ؛ کسی  که  پشت  سر هم  حرف  میزند. (فرهنگ  فارسی  معین ). آدم  پرحرف  و روده دراز که  در غیر موقع مناسب  پرحرفی  می کند. (فرهنگ  لغات  عامیانه ).
-  
بلبل  طنبور ؛ در اصطلاح  موسیقی ، پل  طنبور و خرک  آن . (فرهنگ  فارسی  معین ) (از ناظم الاطباء). چوبکی  که  بر کاسه ٔ طنبور گذارند و آن  را خرک  و خر طنبور نیز گویند و اصل  همین  لفظ خر است ، اهل  خرابات  تغییر داده  بلبل  نامیده اند و هندی  گهورج  خوانند. (از آنندراج ).
-  
بلبل  گنج  ؛ جغد را گویند که  پرنده ایست  منحوس  و پیوسته  در ویرانه ها باشد.(برهان ).
-  
بلبل  هزاردستان  ؛ در اصطلاح  بعضی  از اهل  کمال  کنایه  از سعدی  شیرازی  است .(از ریحانة الادب ).
-  
پرده ٔ بلبل  ؛ نوایی  است  از موسیقی . (فرهنگ  فارسی  معین ).
||  (ص ) مرد سبک  در سفر بسیار اعانت کننده ٔ مردم . (منتهی  الارب ) (از اقرب  الموارد). مرد سبک . (دهار).  ||  (اِ) بلبل الکوز؛ نایزه ٔ آن . (منتهی  الارب ). نایزه ٔکوزه  که  از آن  آب  می ریزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب  الموارد). ج ، بَلابِل . (اقرب  الموارد).  ||  کوزه ٔ می . بلبله . (فرهنگ  فارسی  معین ). رجوع  به  بلبله  وبلبلی  شود.  ||  پادشاه  کوچک . (ناظم الاطباء).  ||  ظرفی  که  در آن  آب  گاز می خورند و اکنون  معروف  به  سیفون  است . (ناظم الاطباء).  ||  ماهیی  است  مقدار کف  دست . (منتهی  الارب ) (ناظم الاطباء). ||  آلت  تناسلی  مرد، و غالباً در مورد اطفال  استعمال  میشود: بلبلت  باد میخورد بدو بیا! (فرهنگ  فارسی  معین ).  ||  گیاهی  است  از خانواده ٔ اسفناجیان  که  دو نوع  آن  در ایران  شناخته  شده  و در طب  قدیم  از جوشانده ٔ اندامهای  آن  استفاده  می کردند. رمت . رطریط. بلبال . بلبیل . عجرم . عجرام . (فرهنگ  فارسی  معین ).