بلد. [ ب َ ل َ ] (از ع ، ص ، اِ)راهبر و پیشوا. (غیاث ). || راهنما. (آنندراج ). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین ). راه شناس . دلیل . خریت . هادی .راهبر. رهنمون . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را
بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما.
فطرت (از آنندراج ).
|| واقف از چیزی . (آنندراج ). دانای در کار. واقف . مطلع. (فرهنگ فارسی معین ). آگاه .
-
بلد بودن ؛ دانا و عالم بودن . (ناظم الاطباء). کاری را دانستن . راه به جایی بردن . (فرهنگ لغات عامیانه ). دانستن . علم داشتن . واقف بودن . وقوف داشتن .عارف بودن . معرفت داشتن .
-
بلدم ؛ میدانم . (فرهنگ فارسی معین ).
-
نابلد ؛ ناآگاه
: این نابلدان کوی دانش
پرسند ز من نشان معنی .
حکیم شفائی .
-
امثال :
بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست ؛ در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام ).
«بلد نیستم » راحت جانست ؛ مانند یک نه و صدهزار راحت . (فرهنگ عوام ). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا).