اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بلیغ

نویسه گردانی: BLYḠ
بلیغ. [ ب َ ] (ع ص ) مرد فصیح رساننده ٔ سخن آنجا که خواهد. (دهار). شخص فصیح که سخن را در جای خود نهد. (از اقرب الموارد). تیززبان . (غیاث ) (آنندراج ). فصیح که کنه ضمیر و مراد خود تواند به عبارت آوردن . گشاده زبان . گشاده سخن . (یادداشت مرحوم دهخدا). خوش بیان . شیرین سخن . سخنگوی برکمال . چیره زبان . سِرطِم . سَفّاک . مِسقَع. مِسهَج . (منتهی الارب ). ج ، بُلغاء. (اقرب الموارد)(منتهی الارب ) کلام بلیغ؛ سخن تمام بامراد. (منتهی الارب ) : اولئک الذین یعلم اﷲ ما فی قلوبهم فأعرض عنهم وعِظهم و قل لهم فی أنفسهم قولاً بلیغا. (قرآن 63/4)؛ آنان کسانی هستند که خداوند آنچه را در دلهایشان است می داند، پس از آنان روی بگردان و آنان را پند ده و از برای ایشان در نفسهایشان گفتاری اثرکننده و بلیغ بگو. قولا بلیغا؛ یعنی با مبالغت به دلهارسنده . (دهار). که سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه ).
|| رسا. (غیاث )(آنندراج ). نیک . سخت . کامل . تمام : گفت این خواجه [ احمد ] در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید. (تاریخ بیهقی ). و شرایط را بپایان تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 156). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه ). در استکمال آلت و استدعای اعوان دولت جد بلیغ نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 329). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدائع ملل انکار بلیغ کردی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). در اعتبارموازین و مکائل احتساب بلیغ می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439). تفحص اجرام و آثام ایشان به حضور خویشان و امرا تقدیم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند. (جهانگشای جوینی ). گفتم به علت آنکه شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه های بلیغ گفته . (گلستان ). یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ بود و ادراری معین کرده . (گلستان ). به عین عنایت نظرکرده و تحسین بلیغ فرموده . (گلستان ).
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
ولی در ره زهد و طامات و پند.

سعدی .


|| رسنده در علم به مرتبه ٔ کمال . (غیاث ) (آنندراج ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
بلیغ شدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بلاغت . (فرهنگ فارسی معین ). دارای رسایی سخن شدن . رجوع به بلیغ شود.
تمر بلیغ. [ ت َم ُ ب َ ] (ترکی ، اِ مرکب ) مأخوذ از ترکی ۞ بمعنی کمان آهنین . (ناظم الاطباء).
تمر بلیغ. [ ت َ م ُ ب َ ] (اِخ ) لقب سلجوق ۞ (ناظم الاطباء).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
بلیق . [ ب ُ ل َ ] (اِخ ) اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یُذم بلیق ؛ یعنی بلیق سبقت ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.