اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

به

نویسه گردانی: BH
به . [ ب َ / ب ِ ] (حرف اضافه ) کلمه ٔ رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه برسر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید و در این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه » یا «به خانه » و «بروید» یا «به روید» ۞ و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی «پت » ۞ ، ایرانی باستان «پتی » ۞ ، اوستائی «پئیتی » ۞، پارسی باستان «پتی » ۞ ، پازند «په » ۞ ، پهلوی تورفان «پده » ۞ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حرف اضافه ٔ «به » بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند): به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین ). || ظرفیت زمانی . (از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر :
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.

منوچهری (از فرهنگ فارسی معین ).


|| ظرفیت مکانی .(از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر : من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی ).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم .

خاقانی (از فرهنگ فارسی معین ).


زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
بِه ْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .

سعدی .


|| کلمه ٔ قسم و سوگند و مانندرابطه ای ، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت ؛ یعنی سوگند به جان خودت . (ناظم الاطباء). قسم . سوگند. (فرهنگ فارسی معین ) :
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه .

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس » توان گذاشت . (فرهنگ فارسی معین ) :
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.

سنایی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| بمعنی طرف و سوی . (فرهنگ فارسی معین ) :
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.

فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| استعانت را رساند و در این صورت ، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است . (فرهنگ فارسی معین ) :
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد ازیک سوار.

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است : به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین ). || بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن ، مشت مشت و خروار خروار است . (فرهنگ فارسی معین ). || در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین ) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| سازگاری . توافق . مطابق . (فرهنگ فارسی معین ) :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز ومیدان افراسیاب .

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل . برابر :
میوه ٔ جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.

نظامی .


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین به دو جو.

حافظ (از فرهنگ فارسی معین ).


|| پیش . نزد : حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه ). || برای : مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی ). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت . (کلیله و دمنه ). || برای ترتیب آید: دم به دم . خانه به خانه . شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین ). || بمعنی «را»: به من گفت . به تو داد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به حرف «ب » در همین لغت نامه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۵۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۶ ثانیه
به به . [ ب َه ْ ب َه ْ ] (ع صوت )کلمه ای است که در وقت فخر و مدح و یا وقت استعظام چیزی گویند، و منه الحدیث «به به انک لضخم ». (منتهی ال...
به بها. [ ب ِه ْ ب َ ] (ص مرکب ) بابها. پرقیمت . دارای قیمت . گرانبها : خود نماند نهان بر اهل هنرگوهر به بها ز مهره ٔ خر.سنائی .
ده به . [ دِه ْ ب ِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. واقع در 8هزارگزی خاور قیر. سکنه ٔ آن 1013 تن می باشد. ...
دین به . [ ن ِ ب ِه ْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دین بهتر. کیش و آیین برتر. || (اِخ ) دین زردشتی . رجوع به بهدینی و زردشتی شود : چو بشنید ا...
مشبه به . [ م ُ ش َب ْب َ هُن ْ ب ِه ْ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) تشبیه کرده شده به او. (ناظم الاطباء). آن که یا آنچه که چیزی یا کسی را بدان ...
به به یی . [ ب َ ب َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) (قیاس شود با بعبع، صوت گوسفند) به به کننده . در تداول کودکان ، گوسفند. (فرهنگ فارسی معین ).
گردن به . [ ؟ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کازرون ، واقع در 54000گزی شمال کنارتخته . منطقه ای کوهستانی و گرمسیر و دارای 96 تن سکنه است . ...
بمثابه
محکوم به . [ م َ مُن ْ ب ِه ْ ] (ع ص مرکب ، اِمرکب ) در اصطلاح منطق امر نسبت داده شده است که در قضیه ٔ حملیه محمول و در قضیه ٔ شرطیه تالی...
به به کردن . [ ب َه ْ ب َه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، تحسین گفتن . آفرین کردن . تعریف فراوان کردن از چیزی .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۴۶ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.