بیضا
نویسه گردانی:
BYḌA
بیضا. [ب َ ] (اِخ ) از بلوکات ولایت آباده ٔ فارس ، جمعیت 20000 تن ، مرکز تل بیضا که آثار قدیمه زیاد دارد، دارای 54 قریه . (از یادداشت مؤلف ). بلوک بیضا میانه ٔ شمال و مغرب شیراز است و این بلوک را برای آن بیضا گویندکه لشکر عرب چون سپاه عجم را شکست داد بر کوهی که مشرف به این بلوک بود رفتند و قلعه و دهات آنرا سفید بدیدند. برای آنکه خاک این صحرا مایل به سفیدی است آن را بیضا گفتند و تاکنون به این نام باقی است و از بلوکات سردسیر فارس است . و بعضی گفته اند که نام قدیمی این بلوک نسایک بوده و نام قصبه ٔ آن شهر ملیون که اکنون جای آن شهر را اهل بیضا دانند و در آن جای آجرپاره ها که نشان آبادی و عمارات عالیه بوده فراوان ریخته است و تاکنون در بعضی از جایهای آن آثار باروی این شهر باقی است و قریه را که پهلوی این شهر است ملیان گویند و قصبه ٔ حالیه ٔ این بلوک تل بیضا است بمسافت شش فرسخ از شیراز دور افتاده است . و از نواحی بیضاعلما و مشایخ برخاسته است مانند سیبویه و این بلوک مشتمل بر پنجاه و پنج ده است . (از فارسنامه ٔ ناصری ).مرکز ناحیه ٔ کامفیروز است و این اسم عربی از آن اسمهای نادریست که ایرانیان تاکنون هم استعمال میکنند واعراب به این جهت آن را بیضاء گفتند که قلعه ٔ سفیدرنگ آن از مسافت دور میدرخشید. ابن حوقل گوید اسم فارسی آن نسایک است و چنانکه یاقوت گوید معنی آن خانه ٔ سفید و یا کاخ ابیض است . این شهر هنگام فتح اصطخر بدست مسلمانان اردوگاه آنان قرار گرفت . در قرن چهارم بیضا به اندازه ٔ اصطخر بود. مقدسی گوید بیضاء شهری نیک و پاکیزه است دارای مسجدی نیکو و زیارتگاهی پر آمدو رفت و حوالی آن مرغزارهای معروف ، خود شهر در آغوش کشتزارهای سبز گندم جای گرفته و با رنگ سفید خود نمایان و درخشان است . (ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی ص 300). ابن البلخی در فارسنامه (صص 128 - 129) نویسد که بیضا شهرکی است کوچک اما نیکوست و تربت آن سپید است و ازین جهت آن را بیضا گویند و جامع و منبر دارد.
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
بیضا. [ ب َ / ب ِ ] (از ع ، ص ) مأخوذ از بیضاء تازی . (ناظم الاطباء). رجوع به بیضاء شود : گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش گوهر حمرا کسی از لو...
بیضا. [ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های بخش اردکان است که در شهرستان شیراز واقع است . این دهستان از 75 پارچه آبادی تشکیل شده و قراء مه...
بیضا. [ ب َ ] (اِخ ) پایتخت قدیم خزر بقول جغرافی نویسان قدیم عرب و متأخران آن را اتل (بنام رود اتل یا ولگا که شهر مذکور در ساحل آن بود)...
بیضاء. [ب َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ابیض . (از اقرب الموارد). زن سپیدپوست . || آفتاب . (منتهی الارب ). آفتاب بعلت سپیدی آن . (از لسان العرب ) (ا...
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) نام دختر عبدالمطلب . رجوع به العقدالفرید ج 5 ص 7، 41 شود.
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) دراسفید(که بعداً بدین صورت معرب گردید). نام شهری معروف در فارس است . (از معجم البلدان ). رجوع به بیضا شود.
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) کوره ای بمغرب . (معجم البلدان ).
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) عقبه ای در جبل المناقب . (از معجم البلدان ) (تاج العروس ).
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ ) ثنیةالتنعیم بمکه . (از معجم البلدان ). عقبةالتنعیم . (تاج العروس ).
بیضاء. [ ب َ ] (اِخ )آبی است بنی سلول را در ضمرین . (از معجم البلدان ).