پالودن . [ دَ ] (مص ) ترویق . تصفیه . صافی کردن . صاف کردن . (رشیدی ) (برهان ). تصفیه کردن . مصفّی کردن . پالیدن . پالائیدن . از مصفاة گذرانیدن .از صافی گذرانیدن . از صافی یا غربال نرمه ٔ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن . بیرون کردن مایعی سبوس و نخاله دار را از تنگ بیزی تا فضول بر سر تنگ بیز آید و صافی فروبیزد. چیزی آب دار را از اَلک و مانند آن درکردن تا ثفل بر روی ماند و صافی آن فروشود
۞ ؛ تصفیق . پالودن شراب ؛ تصفیق . تصفیه . ترویق
: ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
۞ گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماره (از حاشیه ٔ فرهنگ نسخه ٔ اسدی نخجوانی ).
سخن چون زر پخته بی خباثت گردد و صافی
چو او را خاطر دانا باندیشه بپالاید.
ناصرخسرو.
همه پالوده نقره را مانند
نقره ٔ ضرّ و نفع پالایند.
مسعودسعد.
به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه ). و اگر شراب میویزی بگیرند چنانک میویز پاک بگزینند و بشویند و با آب گرم در خنبی کنند و بمالند و بپالایند بعد از آن بجوشانند با دو سه سیب یا بهی ... (راحةالصدور).
-
پالودن روغن ؛ کشیدن آن
: شاید که چو ثفل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن .
مجیرالدین بیلقانی
|| صافی و روشن شدن . || پاک کردن . تطهیر کردن و پاک ساختن . (برهان )
: سدیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان .
فردوسی .
بفرمود شستن تنانشان نخست
روانشان پس از تیرگها بشست
ره داور پاک بنمودشان
از آلودگیها بپالودشان .
فردوسی .
فرستاده شد نزد کاوس کی
ز یال هیونان بپالود خوی .
فردوسی .
بباید شست جانت را بعلم و طاعت از عصیان
چنان کآب از نمد جان را ز شبهتها بپالاید.
ناصرخسرو.
اگر نخواهی کائی بمحشر آلوده
ز جهل جان و ز بددل ببایدت پالود.
ناصرخسرو.
جان را به آتش خرد و طاعت
از معصیت چرا که نپالائی .
ناصرخسرو.
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.
ناصرخسرو.
بشویدش عارض بلولوی تر
بپالایدش رخ بمشکین عذار.
ناصرخسرو.
ورا خوانند نطفه اهل معنی
که پالوده از آن خونست یعنی .
ناصرخسرو.
بپالائی بپولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است .
مسعودسعد.
کم کاه روانرا چو توان افزودن
و آلوده مدار آنچه توان پالودن .
سنائی .
|| پاک شدن . مطهر شدن
: بگوید روان گر زبان بسته شد
بپالود جان گر تنت خسته شد.
فردوسی .
|| پالودن سیم و زر و جز آن ، سبک . (دهار). گداختن . ذوب کردن :
زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد لیکن ز غم نجوشدچندان .
رودکی (از تاریخ سیستان ).
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرّها زدی دینار.
فرخی .
پیشه ٔ خصمش از تن و دیده
زر گدازی ّ و سیم پالائی .
رضی الدین نیشابوری .
|| تراویدن . زهیدن : خورابه ، جوئی که از او آب بازگیرند و ورغش بندند، بدانکه از زیر آن بند گاه خوار خوار آب همی پالاید، آن خورابه بود. (لغت نامه ٔ اسدی )
: فعل آلوده گوهر آلاید
از خم سرکه سرکه پالاید
عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 365).
هرکجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواندزیست
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو زاید.
عنصری .
|| تمام شدن . به آخر رسیدن . پرسیدن
: چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود ژنگ و بپالود خواب .
فردوسی .
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالودخواب .
فردوسی .
چو آتش برآید بپالاید آب
وز آواز او سر درآید ز خواب .
فردوسی .
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده ٔ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
برآمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالید رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بنزدیک یاران فریادرس .
فردوسی .
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد بپالود خواب .
فردوسی .
-
پالودن رنگ رخ از کسی ؛ پریدن رنگ او
۞ : چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان .
فردوسی .
گرفت او بتندی یکی را میان
چو شیری که یازد بگور ژیان
چنان بر زمین برزدش کاستخوان
شکست و بپالود رنگ رخان .
فردوسی .
|| خالی کردن . تهی کردن . بپرداختن
: خردمند بنشست با رای زن
بپالود از ایوان شاه انجمن .
فردوسی .
|| تباه کردن
: تن اندر مهر آن کز من نیندیشدبفرسودم
روان اندر هوا ومهر بدمهری بپالودم .
فرخی .
نه گر قدرت نماید آیدش رنج [ خدای تعالی را ]
نه گر بخشش کند پالایدش گنج .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
طراز جامه ٔ دیبا بفرسود
چو آب چشمه ٔ خوشی بپالود
۞ .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
زمرد دیده ٔ افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
ناصرخسرو
شه مصاف شکن شیرزاد شیرشکن
که جان کفر بپولاد هندوی پالود.
مسعودسعد.
|| تباه شدن
: گشاده شود هرچه ما بسته ایم
بپالاید این دین که ما شسته ایم
تبه گردد این پند و اندرز من
بویرانی آرد رخ این مرز من .
فردوسی .
|| ضایع کردن . || ضایع شدن . || ریختن . فروریختن . جاری شدن
: ز یزدان و از لشکرش نیست شرم
که من چند پالوده ام خون گرم .
فردوسی .
بپالود از هر دو تن خون و خوی
که یکتن ز کس باز ننهاد پی .
فردوسی .
مرا درد بر درد بفزوداز آن
نم از دیدگانم بپالود از آن .
فردوسی .
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهادپی .
فردوسی .
همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر.
فردوسی .
دو چشمم بروی تو آمد ز شرم
بپالایم از دیدگان خون گرم .
فردوسی .
وزان پس که بردیم بسیار رنج
بپالود خوی و بیفزود گنج .
فردوسی .
چو نمدار جامه که بد پیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب .
اسدی .
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای .
عطار.
|| خلاص شدن . || نجات دادن . || افزودن و زیاده گشتن . || بزرگ شدن و بزرگ گردانیدن . (برهان ). || آغشتن . تر کردن . نمناک کردن
: بدان برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را.
فردوسی .
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن بخون دل آنرا همی بپالاید.
مسعودسعد.