اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پخته

نویسه گردانی: PḴTH
پخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف )مطبوخ . قدیر که به آتش گرم و نرم شده باشد سهولت خوردن و هضم را. با حرارت قابل خوردن شده :
عمری ۞ ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه پخته تفشیله .

منجیک .


یکی پای بریان ببرد از بره
همه پخته چیزی که بد یکسره .

فردوسی .


آن دیگ پخته بر جای است . (تاریخ بیهقی ).
فرمان ترا چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان .

ناصرخسرو.


آنکه به طعام رفته بود زهر در آن پخته کرد. (شاهد صادق ).
|| رسیده . یانع. نضیج . مقابل نارسیده ، خام .نرسیده ، کال ، نارس : برها و میوه هاء پخته در وی بکمال رسد. (نوروزنامه ).
در باغ ایادیش بر اشجار مروّت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته .

سوزنی .


|| مجرّب . آزموده . محتاط. سنجیده . فهمیده . وزین . گران سنگ . وزین الرأی . مُنتبه . عاقل . ضابط. لَبیب . که از افراط و تفریط اندیشه بیرون است . جاافتاده . دانسته . مُدَبّر. باتدبیر. نیک اندیشیده :
خام گفتی سخن ولیکن تو
نیستی پخته چون بگوئی خام .

فرخی .


و وی مردی پخته و عاقبت نگر است . (تاریخ بیهقی ). این رسول از معتمدان درگاه است باید که وی را پخته بازگردانیده آید تا این کارهای تباه شده به صلاح بازآید. (تاریخ بیهقی ). جواب داد که نیک آمد امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میبایدحاصل شود تا اینجا دیر نمانیم . (تاریخ بیهقی ). با سواران پخته ٔ گزیده حمله افکندند. (تاریخ بیهقی ).
ای پخته نگشته ز آتش عقل
امید تو بس خام می نماید.

مسعودسعد.


در زمانه ز هر چه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است .

سنائی .


بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی .

سعدی (دیوان چ مصفا ص 609).


نشود مرد پخته ، بی سفری
تا نکوشی نباشدت ظفری .

اوحدی .


|| تمام . کامل .بی نقص چنانکه قولی و فعلی . نیک اندیشیده :
هیچ مردی تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آید خام .

فرخی .


در این باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند. (تاریخ بیهقی ). تا بر کاری پخته از اینجا بازگردیم . (تاریخ بیهقی ). به رسولی فرستاده آمد [ حصیری ] تا سلام و تحیت ما [ مسعود ] را اَطیبه و اَزکاه بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند، چون تمام کرده آید و پخته ، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی ). آن باید که چون اینجا بازرسی با کاری پخته بازگشته باشی . (تاریخ بیهقی ).
بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و بایسته .

ناصرخسرو.


و پخته تدبیرها بمعنی رأی درست است . (محمودی از شعوری ). || می پخته ؛ بُختَج . شراب جمهوری . سیکی . و برخی گفته اند پخته آب انگوری را گویند که سه نوبت بجوش آمده و پخته شده باشد. دینوری گوید فُختَج با فاء نیزگفته اند و گاه شود پس از آنکه آب انگور سه نوبت جوش خورد به اندازه ٔ آبی که از آن بخار شده ثانیاً آب در آن ریزند و سپس آنرا بر آتش گذارند و پس از آنکه چندی بر آتش ماند در اوانی مخصوص ریزند و در آنها را استوار کنند و بحال خود گذارند تا بخوبی تخمیر شود ودر مورد لزوم آنرا بکار برند و نام این شراب را جمهوری نهاده اند. (بحر الجواهر) :
بر ما بباش و دل آرام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر.

فردوسی .


از آن پخته می لعل کن جام را
که پخته کند مردم خام را.

اسدی .


پر از در و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سو از سیم خام .

اسدی .


|| سِمسِم . کنجد. شیرَج . (بحر الجواهر). || تافته . محکم (در نسج و جامه ) و خام پخته قسمی جامه است که تار تافته و پود ناتافته دارد و پُخته بَرپُخته جامه ای که تار و پود آن تافته است . || فلخیده . فلخمیده . محلوُج (پنبه ...).
- پخته شدن ؛ انطباخ . نضج . انسبات (پخته شدن خرما). (تاج المصادر بیهقی ). ارطاب ؛ پخته شدن خرما. (زوزنی ). انثلاغ ؛ پخته شدن خرما بر درخت . تجزیع. یَنع؛ پخته شدن میوه . پخته شدن میوه ، رسیدن آن : تا سرما نباشد و میوه ها زود پخته شود. (مجمل التواریخ والقصص ).
- پخته کردن کاری را ؛ تمام و کامل کردن آنرا :
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پرخمر خام .

معزّی .


- خط پخته ؛ خط نیکو که ازروی تعلیم و دستور باشد، که صاحب آن بسیار کتابت کرده بود.
- زر پخته ؛ زرّ گداخته . زر ناب . زر مذاب ، که از غِل ّ و غش پاک کرده باشند :
زَبَر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته زمین سیم خام .

اسدی .


تدبیر و ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زرّ پخته از دل چون سیم خام تست .

سوزنی .


شاعر پخته سخن یابد به هر بیتی ازو
بدره بدره زرّ پخته کیسه کیسه سیم خام .

سوزنی .


- کاغذ پخته ؛ که آهارو مهره دارد :
کاغذ خام شکرپیچ بود
کاغذ پخته بود معنی پیچ .

ابن یمین .


شد تن من همچو زرّ پخته بزردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش .

سوزنی .


- نان پخته ؛ نعمتی بی تَعب ِ طلب :
خهی نان پخته زهی گاوِ زاده .

سوزنی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
پخته . [ پ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) گوسفند سه یا چهارساله ٔ نَر. بَختَه (به لهجه ٔ شهمیرزاد) : صحنه ٔ مرغ و تاوه ٔ [ پر ] نان پخته ٔ پَختَه برّه ٔ بریا...
پَخته به معنی پنبه در پارسی خراسان افغانستان و تاجیکستان به پنبه گفته میشود بدان مکیب بدوزد که دل نهی همه عمر زهی بریشم و پخته زهی دو دست قبا مولوی
پخته برپخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ب َ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) مطبوخ . و آن قسمی دیباست که تار و پودش هیچیک خام نباشد. جامه که تار و پود تافته ...
آب پخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) آش اماج . || آب سرد. آب سر. || (ن مف مرکب ) جوشانیده .
می پخته . [ م َ / م ِ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) دوشاب . (ناظم الاطباء). به معنی دوشاب است . (برهان ). || دوشاب قوام آورده . (ناظم الاطباء). د...
نیم پخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نیم طبخ شده . (یادداشت مؤلف ). نیم پز. گوشتی که به خوبی نپخته است . || نیم رس . میوه ای که کاملاً...
پخته کاو. [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) ۞ ادویه ای را گویند که درآب بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند. اسپرم آب .(جهانگیری ). نَطول . (مهذب ...
پخته کار. [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) کارآمد. ضَنَن ، مرد دلاور پخته کار. (منتهی الارب ).
پخته سخن . [ پ ُ ت َ / ت ِ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) بلیغ : شاعر پخته سخن یابد بهر بیتی از اوبدره بدره زرّ پخته کیسه کیسه سیم خام .سوزنی .
پخته رای . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) مجرّب . آزموده . فهمیده . عاقل . لبیب : شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پرورده و پخته رای .سعدی (بو...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.