اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پرویز

نویسه گردانی: PRWYZ
پرویز. [ پ َرْ ] (اِخ ) لقب خسرو دوم بیست و سومین پادشاه ساسانی است . پرویز در اصل ابهرویز بمعنی پیروز و مظفر باشد. در ترجمه ٔ طبری بلعمی آمده است : «هرمز را پسری بود پرویز نام و او را ولیعهد کرده بود و ملک ازپس خویش بدو داده بود بهرام و آن سپاه که با وی بودند از هرمز بیزار شدند و او را به بلخ اندر خلع کردندو بهرام سپاه برگرفت از بلخ و به ری آمد و هرمز تدبیر کرد که پرویز را با سپاه بسیار بجنگ بهرام فرستد بهرام خواست که میان پرویز و هرمز بد گوید [ ظ: کند ] بفرمود سپاه را تا دعوی کردند و خبر افکندند که مارا ملک پرویز است و از هرمز بیزاریم و مردم [ ظ: مردی ] را بفرمود از سرهنگان بزرگ که سپاه او را نشناختند، غریب ، تا سوی بهرام آمد که من رسول پرویزم ترا چنین میفرماید مرا بیعت کن با همه ٔ سپاه که با تواندو هرمز پدرم را خلع کن و پرویز خود از این آگاه نبود هر روز بوقت بار دادن خاص و عام بانگ کردند که کجاست آنکه رسول کسری پرویز است او را بیارید و بفرمود تا به ری اندر صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند و بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یکروی درم پیکر ملک را نقش کردندی چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی مینویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست (؟). صدهزار درم بزد بر نقش پرویز و بازرگانان را بفرمود تا به مداین بردند، به هر شهری هرمز ۞ چون مردمان درم دیدند به نقش پرویز خبر به هرمز بردند بازرگانان را بخواند و گفت این درم از کجا آوردید گفتند این درم بهرام همی زند اندر ری و همی گوید که این مرا پرویزفرموده است هرمز گفت که شما را گناهی نیست بروید. پس پرویز را بخواند و گفت بزندگانی من اندر [ در ملک ]طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو میزند و ترا دعوی همی کند به ملکی . پرویز زمین را بوسه داد و گفت ای ملک این مکر و دستان بهرام است و بهرام مردی مکار و پرفریب است و میخواهد که مرا بر دل ملک سرد کند و با من دشمنی کند هرمز گفت نشاید بودن و پرویز را استوار نداشت و پرویز از پدر بترسید و بشب بگریخت و بسوی آذربایجان شد خبر به هرمز بردند که پرویز بگریخت پس آن تهمت بر پرویز درست شد و پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و به زندان کرد و گفت که شما کردید تا پرویز بر من تباه شد اکنون مرا بگوئید که وی کجاست گفتند ما ندانیم و پرویز به آذربایجان رسیده بود و به آذرگشنسب اندر شده و عبادت همیکرد و هیچکس پرویز را نشناخت که پسر هرمز است و بهرام چون بشنید که پرویز بگریخت دانست که حیلت وی کار کردو بهرام از پرویز همی ترسید که با وی جنگ کند که دانست که سپاه هوای وی کنند و جنگ نکنند و بهرام سپاه را گفته بود که ولایت پرویز راست چون دانست که پرویز بگریخت ایمن شد و سپاه را گرد کرد و گفت هرمز چون دانست که ما مخالف وی شدیم و پرویز را به شاهی پذیرفتیم او را بکشت پس این سپاه بر هرمز تباه شدند و گفت چه بینید که ما برویم و با هرمز جنگ کنیم و او را بکشیم و پسریست خرد، شهریار نام ، او را به ملک اندر بنشانیم همه سپاه بهرام را گفتند صواب این است که تو گفتی بهرام سپاه از ری برگرفت و روی به مدائن نهاد... پس همه ٔ مهتران تدبیر کردند و باهم گفتند تا کی بود بلای این ترک بر ما و خون ریختن او و همه را دلها برو تباه شده بود و بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید بپادشاهی بنشانید و ما هر دو شما را فرمانبرداریم و پذیرفتاریم از پرویز به همه نیکوئی و داد. پس مردمان را از این سخن خوش آمد و اجابت کردند و روزی را میعاد نهادند که گرد آیند پس چون روز میعاد ببود همه ٔ سپاه گرد آمدند و در زندان بشکستند و بندوی و بسطام را از زندان بیرون آوردند و از آنجا برفتند و سوی هرمز شدند و تاج از سر وی برگرفتند و او را از تخت نگونسار کردند و هر دو چشمش کور کردند و دیگر روز تاج بدست بندوی سوی پرویز فرستادند به آذربایجان به آتشکده ٔ بزرگ و او را بازخواندند به ملک و پرویز در آتش خانه عبادت همی کرد بندوی تاج بر سر پرویز نهاد. مردمان آگاه شدند و شکر کردند خدای را و همه پرویز را سلام کردند و زمین را بوسه دادند. دیگر روز بندوی پرویز را برگرفت و به مدائن آمد و بر تخت پادشاهی بنشاند. پس چون پرویز به ملک بنشست و تاج بر سر نهاد و همه ٔ خلق بر وی ثنا کردند و همه را بحرمت جواب داد و نیکوئی کرد و خطبه کرد و به داد و عدل امیدوار گردانید و خلق بپراکندند و پرویز از تخت فرود آمد و نزد پدر شد پیاده و هرمز را زمین بوسه داد و بسیار جزع کرد و بگریست بدانکه به وی رسید و سوگند خورد که از آن حدیثها که بتو برداشتند و از آن درمها که بهرام زده بود آگاه نبودم و ندانستم و نفرمودم و آن بهرام کرد و خواست که مرا از تو ببرد و از این کار که مردمان کردند من نپسندیدم و نخواستم ولیکن اگر ملک نپذیرفتمی مردمان ملکی از این خاندان بیرون بردندی و از فرزندان تو بشدی پس هرمز عذر وی بپذیرفت و گفت دانستم که از آن کار که بهرام کرد تو خبر نداشتی و این بدی که مردمان با من کردند نپسندیدی و نیک کردی که ملک بپذیرفتی و من با تو تدبیر کنم بملک اندر ولیکن حاجت من بتو آن است که این مردمان که مرا از تخت نگونسار کردند و حق من نشناختند و چشم من کور کردند داد من از تن و جان ایشان بستانی پرویز گفت فرمانبردارم ولیکن بر ایشان شتاب نتوانم کردن که مردمان از من متنفر شوند و دشمنی کنند چون بهرام نزدیک من است و طمع به مملکت کرده است تا کار من با وی نکو شود و من از وی ایمن شوم و ملک بر من راست بایستد داد تو بستانم هرمز را دل خوش شدو او را شکر کرد و خبر به بهرام شد که مردمان هرمز را چشم کور کردند و ملک به پرویز دادند بهرام دل بر آن نهاده بود که با هرمز صلح کند و بطاعت وی بازآید از برای این کار دل از صلح برگرفت و با پرویز دل بد کرد و تهمت کرد پرویز را بدین بدی که با هرمز کردند و نیت کرد که با پرویز جنگ کند و ملک از وی بستاند وبهرمز دهد و خود پیش هرمز بایستد و سپاه گرد کرد و خبر هرمز بگفت ایشان را که بر وی چه رسید مردمان را دل بسوخت و بگریستند و بهرام نیز بگریست و گفت ای مردمان اگر هرمز بدل نیکوئی کرده بود ما را از در خویش با چندان سپاه و خواسته گسی کرد و آن بد نه از هرمزبود که از یزدان بخش بود پس به آخر وی را سوی ما فرستاد به عذر و حق وی بر ماست که ما برویم و با پرویزجنگ کنیم که او ستمکار است و این همه وی ساخت تا ملک هرمز را چنین افتاد که ما با وی جنگ کنیم و ملک ازوی بستانیم و باز به هرمز دهیم مردمان گفتند فرمان تراست و صواب آن است که تو دیدی و همه با وی بیعت کردند و بهرام بساخت و سپاه از در ری برگرفت و روی به مدائن نهاد پس خبر به پرویز رسید که بهرام آمد و کین هرمز طلب میکند و ملک به هرمز باز خواهد داد پرویز سپاه را گرد کرد و پیش بهرام شد و بهرام به عقبه ٔ حلوان فرود آمد و هر دو سپاه بدشت حلوان فرود آمدند دیگر روز پرویز از سپاه تنها جدا شد و سوی لشکرگاه بهرام آمد و با بندوی و بسطام برابر لشکرگاه بایستاد و گفت بهرام را بگوئید تا تنها بیرون آید با سلاح تمام بهرام بیامد و بهرام سیاوشان و مردانشاه با وی بودندو هردو برادر برابر یکدیگر ایستادند پرویز گفت با بهرام که یا سپهبد خراسان و سالار لشکرهای ملکان ، من دانم که ترا با من چه دوستی است و دانم که ترا در این خاندان چه رنج است و هرمز حق تو نشناخت تا خدای تعالی او را چنان کرد و پاداش داد و ملک از وی بگردانید و اگر تو به طاعت من بازآیی ترا به مرتبه ٔ برادران رسانم و حق تو بشناسم . بهرام گفت تو کیستی که مرا به مرتبه ٔ بزرگان رسانی ؟ گفت من کسری پرویزم گفت دروغ میگوئی اگر پسر هرمز بودی مر پدر را آن نیندیشیدی و مردمان را برگماشتی تا او را کور کردند و از تخت نگونسار کردند و خود ملک بگرفتی و هرگز پسر با پدر این معاملت نکند که تو کردی پرویز را خشم آمد گفت مردمان دانند که من این نکردم و اگر خواهی که بهانه جوئی توبهتر دانی بنگرم تا چه خواهی کردن گفت داد هرمز از تو بستانم و از بندوی و بسطام و از آن کسان که بر هرمز ستم کردند و ملک به هرمز بازدهم که حق وی است و خود پیش وی بایستم پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است و تو از اهل ملک چه باشی و این همه شفقت تو بر هرمز تا اکنون کجا بود که با وی عاصی شدی و دست از طاعت وی بداشتی بهرام گفت از تو بود که من او را عاصی شدم که مرا حسد کردی و او را از من بد گفتی و نگذاشتی تا حق من بشناسد من اکنون حق وی بشناسم و ستم از وی بردارم و ملک از تو بستانم و بدو بازدهم پرویز گفت لا و لاکرامة یا فاسق و هم برین وجه بازگشتند و چون روز دیگر هر دو سپاه برابر به یکجا فرود آمدند بهرام از سپاه خویش بیرون آمد و نزدیک سپاه پرویز شد و گفت شرم ندارید ای سرهنگان عجم و بیم از خدای ندارید که ملک خویش هرمز را با آن همه سیرت نیکو و با آن همه داد او را از ملک بازکردید و خویشتن را رسوا کردید اکنون من از خدای نصرت خواهم پس همه ٔ لشکر گفتند بهرام راست میگوید که این کار [ که ]ما کردیم هرگز کس نکرد پس لشکر پرویز روی بگردانیدند و بخشم برفتند و پرویز متحیر بماند با ده تن و دو خال خویش . خراد برزین و بزرگ دبیر او را گفتند که ای ملک بی این سپاه چه ماندی که جنگ نتوانی کردن و می بینی که همه ٔ سپاه از تو بشدند بازگرد پرویز بازگشت وروی به مدائن نهاد بهرام از پس او اندر همی تاخت و چون نزدیک رسید پرویز روی بازپس کرد بهرام را دید تنها که از پس او همی آید پرویز تیر در کمان نهاد و بهرام با سلاح بود و گفت اگر تیر بر بهرام زنم هیچ کار نکند بنگریست سینه ٔ اسبش برهنه بود و برگستوان [ نَ ]داشت و کمان بکشید و تیر بر سینه ٔ اسبش زد اسب بیفتادبهرام از اسب جدا شد و با وی جنیبت نبود بایستاد تااسب جنیبت فرازرسید پرویز از بهرام میانه کرد بهرام نعره ای بزد و گفت ای حرامزاده بنمایم ترا تا چه بینی پرویز به مدائن درآمد و پدر را گفت همه سپاه سوی بهرام شد و من تنها بماندم با ده تن چاره نیافتم از بازگشتن و نگفت که بهرام ترا به مملکت خواهد نشاند پس گفت ای پدر اکنون کجا روم تا مرا نصرت دهد سوی نعمان روم یا نه هرمز گفت سپاه عرب درویش است و نعمان راخواسته نیست که بتو دهد و یاران تو. و ایشان دزدانند از ملک نیندیشند بسوی قیصر رو و ملک روم که با وی هم سپاه است و هم خواسته و هم سلاح و او ترا یاری کندو ملک بتو بازدهد و مرا با وی دوستی است که ملک شام بوی بازدادم و با وی صلح کردم حق تو بشناسد پرویز پدر را بدرود کرد و بیرون آمد و خالان را گفت روی به قیصر نهیم که پدر چنین فرمود و برفت و خالان را ببرد وآن ده تن با وی برفتند و خالانش بایستادند و گفتند این نه تدبیریست که ما کردیم اکنون بهرام به مدائن اندرآید و هرمز را بپادشاهی بنشاند و خود کار بگیرد و از پس ما کس فرستد و ما را بگیرد و اگر نیابد هرمز به قیصر کس فرستد صواب آن است که ما هرمز را از پشت زمین گم کنیم ایشان پرویز را گفتند تو برو که ما به شهر بازخواهیم شدن تا کاری سازیم و آنچه باید کردن آنرا بکنیم و عیالان را بدرود کنیم و از پس شما بیائیم و نگفتند که ما چه خواهیم کردن پرویز پنداشت که ایشان از وی بازهمی ایستند و سوی بهرام خواهند شدن اسب براند و برفت با آن دو تن و از خالان آزرده بود ایشان بازگشتند و بشهر اندرآمدند و بکوشک اندرشدند زنان و کودکان را دیدند بگریستن مشغول شده از بهر رفتن پرویزو هر کسی بشغلی ایشان گفتند ما را با شاه حدیث است تنها و پیامی آورده ایم از پرویز و اندرشدند و کس اندر سرای از زاری و مصیبت بایشان نپرداخت و هرمز را دستها ببستند و عمامه [ کذا ] بگردن اندرافکندند و او را قتل کردند و بیرون آمدند و از پس پرویز برفتند و او را دریافتند پرویز به آمدن ایشان شاد شد و ایشان او را گفتند ما از خانه نفقات برگرفتیم و عیالان را بدرود کردیم پس بشتاب برفتند تا به سه روز از عراق بیرون شدند و روز و شب همی تاختند تا به حد شام برسیدندپاره ای ایمن تر شدند و پرویز از دور صومعه ٔ راهبی رادید آنجا شد و با یاران فرودآمد راهب ایشان را نشناخت لختی نان خشک آورد ایشان آن نان به آب تر کردند وبخوردند پرویز را خواب گرفت که سه روز بود تا نخفته بود سر بر کنار بندوی نهاد و بخفت و هرکسی بخفتند واز این سوی بهرام چوبین به مدائن اندرآمد چون شنید که هرمز را بکشتند تدبیر وی تباه شد و پرسید که پرویز از کدام سوی رفت گفتند از سوی شام به روم رفت و نزدیک قیصر و ولایت او، بهرام چوبین به مداین اندر یکساعت ببود پس بهرام چوبین بهرام سیاوشان را بخواند و چهارهزار مرد بوی داد و گفت از پس پرویز برو و برین اسبان آسوده بتاختن هرکجا او را بیابی با یاران او رابازگردان و پرویز با یاران در صومعه راهب خفته بود راهب ایشان را بیدار کرد که برخیزید که سپاه آمد گفتند کجاست گفت به دو فرسنگی همی بینم ایشان هم برجای بر دست و پای بمردند و دانستند که به طلب ایشان آمدنددل به مرگ بنهادند پرویز گفت چه کنیم مشورت کنید که خداوند عقل هرچند متحیر شود تدبیر کار با وی بماند بندوی گفت من یکی حیلت دانم کردن که ترا برهانم و خود ایدر بمانم و کشته شوم پرویز گفت ای خال باشد که کشته نشوی که جان بدست خداست اگر کشته شوی و من برهم ترا خود این فخر است تا جاودان و اگر برهی ترا عزت بیش باشد بندوی گفت همه جامهای خویش بیرون کن و مرا ده و خود برنشین با یاران و برو و ایشان را بمن بازگذار پرویز جامهای شاهانه از تن برکند و بندوی را داد و خود با بسطام و یاران برفت بندوی جامه ٔ پرویز درپوشید و راهب را گفت اگر این سخن بگوئی بکشمت راهب گفت هرچه خواهی بگوی که من نگویم بندوی جامهای گرانمایه ٔ زربفت درپوشید و عصابه بربست و به بام صومعه بایستاد و در صومعه ببست تا سپاه فراز رسید بنگریستند او را دیدند با آن جامهای زربفت که اندر آفتاب همی تافت شک نکردند که وی ملک است سپاه گرد صومعه برآمدند پس بندوی از بام به زیر شد و جامه ٔ خویش درپوشید و بر بام آمد و بانگ کرد بر سپاه که منم بندوی امیرتان [ را ] بگوئید تا ایدر فراز آید تا پیامی از کسری به وی دهم که فرمانی همی فرماید. بهرام سیاوشان از میان لشکر بیرون آمد و نزدیک صومعه شد بندوی برو سلام کرد و سلام پرویز رسانید و گفت کسری ترا سلام همی دهد و میفرماید که الحمداﷲ که تو آمدی از پس ما که تو از مائی بهرام او را بشناخت و گفت من رهی پرویزم . بندوی گفت پرویز چنین همی گوید که امروز سه روز است تا من اسب همی تازم و غمگین شده ام و دانم که با تو بباید آمدن و خویشتن به قضای خدا سپردن اگر مصلحت بینی یک امروز فرود آی تا شبانگاه تا ما بیاساییم و تو نیز با مردان خویش بیاسائی چون شب اندرآمد برویم بهرام سیاوشان گفت نعم و کرامة کمترین چیزی که ملک پرویز از من درخواسته این است و فرمانبردارم و ملک او را حق است آن روز بگذشت چون آفتاب فروشد بندوی بسر دیوار صومعه برآمد و بهرام را بخواند و گفت پرویز ایدون همی گوید که تو امروز با ما نیکوئی کردی و صبر کردی تا شب اندرآمدو تاریک شد باید که امشب نیز صبر کنی تا بامداد پگاه برویم بهرام گفت روا باشد و سپاه را گرد صومعه بخوابانید چون سپیده دم بهرام سیاوشان سپاه را برنشاند وبندوی را آواز داد که بباید رفتن بندوی گفت اینک همی آید تا آفتاب فراخ برآید و خواست که نیمروز شود بهرام تنگ دلی کرد بندوی در صومعه بگشاد و بیرون آمد و گفت اینجا منم شاه پرویز از دی روز بازرفته است و من خواستم تا یک شبان روز شما را بدارم تا او دورتر شود اکنون اگر شما بر اثر وی شوید او را نیابید هرچه خواهید با من کنید بهرام متحیر بماند و با خود گفت اگر من بندوی را بکشم چه سود دارد او را نزدیک بهرام برم پس او را سوی بهرام آورد بهرام گفت ای فاسق آن نه بس بود که پادشاه هرمز را بکشتی که آن حرامزاده [ را ] نیز از دست من برهانیدی من ترا چنان بکشم که هرچه زارتر و بدتر که همه خلق از تو عبرت گیرند لیکن آنگاه بکشم که پرویز و بسطام را گرفته باشم پس همه را بیک جای بکشم بهرام چوبین بندوی را به بهرام سیاوشان سپرد و گفت این را به زندان همی دار بتنگ تر جائی تا خدای تعالی ایشان را بدست من بازآرد و بهرام سیاوشان بندوی را بخانه ٔ خود برد و آنجا بازگذاشت و نیکوئی با او همی کرد پرویز [ ظ: بهرام ] او را بخانه اندر همی داشتی و بشب با وی بمجلس شراب بنشستی و می خوردندی و حدیثها همی کردندی به امید آنکه مگر روزی پرویز بازرسد و او را نیکو دارد پس چون ماهی چند برآمد بهرام به ملک اندرهمی بود و هرمز را پسری بود نام او شهریار،بهرام ملک خویش را دعوی نکرد گفت این ملک بر شهریاربن هرمز نگه میدارم تا وی بزرگ شود آنگاه بوی سپارم .یکشب بندوی با بهرام سیاوشان می میخوردند و حدیث همی کردند بندوی گفت من یقین دانم که این ملک بر بهرام نپاید و راست نشود که وی بغضب این ملک گرفته است خدای تعالی داد از وی بستاند بهرام سیاوشان گفت من نیز دانم و خدای او را عقوبت کنم [ ظ: کند ] و من امیدوارم که خدای مرا نیرو دهد تا بهرام را بکشم بندوی گفت این کار کی خواهی کردن گفت هرگاه که وقت باشد و راه یابم گفت فردا وقت است بندوی [ ظ: بهرام سیاوشان ] گفت راست میگوئی و بر آن بنهادند که فردا این کار بکنند دیگر روز بهرام سیاوشان برخاست و زره اندرپوشید وبر زبر وی صدره ، چوگانی برگرفت که به مدائن شود بندوی گفت اگر این کار خواهی کردن بند از دست من بردار و سلاح به من ده که من ترا بکار آیم اگر کاری افتد بند از بندوی برداشت و او را اسب و سلاح داد و خود برنشست و برفت با چوگان و بندوی خود بخانه ٔ بهرام سیاوشان همی بود و خواهرزاده ٔ بهرام چوبین زن بهرام سیاوشان بود این زن کس فرستاد سوی بهرام چوبین که شوهرم امروز جامه چوگان زدن پوشید و با چوگان بیرون شد و در زیر صدره زره دارد ندانم این چیست خود را از وی نگاه دار بهرام چوبین ازو بترسید پنداشت که بهرام سیاوشان با همه ٔ سپاه بیعت کرده است بر کشتن وی برنشست و چوگان بر دست گرفت و بر سر میدان بایستاد و هرکه بر وی گذشتی چوگانی نرم بر پشت وی زدی با هیچکس زره نیافت دانست که تدبیر وی تنها ساخته است و شمشیر بر میان داشت چون بهرام سیاوشان رسید بهرام چوگان بر پشت وی زد آواز زره یافت گفت ای روسپی زاده در میان چوگان زدن چرا زره پوشیده ای شمشیر برکشید و سرش بینداخت چون خبربه بندوی رسید که او کشته شد از آنجا به اسب برنشست و بگریخت و به آذربایجان شد بهرام دیگر روز بندوی را طلب کرد گفتند بگریخت بهرام دریغ بسیار بخورد بناکشتن او پس دیگر روز بهرام بشنید که اندر سپاه گفت و گوی بسیار است و هر کسی همی گوید که ملک بهرام را نه سزاوار است بفرمود تا سپاه گرد کردند و بالشهای دیبابر یکدیگر نهادند بر آنجا بهرام بنشست تا همه ٔ سپاه او را دیدند و تاج بر سر نهاد و خدای را حمد و ثنا گفت و بر انوشروان و ملکان دعا گفت پس گفت ای مردمان شما هرگز شنیده اید که کسی با پدر آن کند که پرویز کرد با هرمز که چنان پدری را بکشت و خدای تعالی ملک ازو بازگرفت و بدان جهان نیز عقوبت کندش و هیچکس هرگزکس را بدان نیکوئی نداشت که من بهرام سیاوشان را داشتم با من غدر کرد و خواست که مرا بکشد تا خدای تعالی او را بر دست من هلاک کرد ای مردمان من این ملک نه خود را خواهم و اما پرویز که پدر را بکشت او را اندرملک پدر بهره نیست و در میراث پدر حق ندارد و مردمان غلغل اندرگرفتند گروهی گفتند پسندیدیم بهرام را ملک تا شهریار بزرگ شود و گروهی گفتند پرویز به ملک اندر احق است که وی را در کشتن هرمز گناه نبود و پرویزنخواست و نفرمود که هرمز را بکشند چون بهرام دید که مردمان اختلاف کردند ایشان را گفت خاموش باشید تا من یک سخن بگویم بداد، همه خاموش شدند بهرام گفت این ملک شهریار راست بدو سپارم چون بزرگ شود و پرویز را در ملک پدر حق نشناسم و بدو ندهم و شما که هوای پرویزهمی کنید نکشم و با شما جنگ نکنم و شما اندرین معذورید هرکسی که هوای وی خواهد و ملک شهریار را نپسندد از ملک وی بیرون روید بسلامت و هرکجا که خواهید بروید و سه روزتان زمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم پس مردمان همه برین سخن بپراکندند و روز سیم بیست هزار مرد از مخالفان بهرام از مداین بیرون شدند و روی به آذربایجان نهادند سوی بندوی و با وی گرد آمدند و بندوی ایشان را گفت پرویز سوی ملک روم شده است و من او را چشم همیدارم زمان تا زمان که با سپاه فرازآید و جنگ کند با بهرام شما نیز بنشینید و چشم همیدارید سپاه آنجا بنشستند و بهرام ملک گرفت و ایمن بنشست و کارداران به شهرها فرستاد و بر تخت زرین بنشست و تاج بر سر نهاد و خلق را بار داد و شهریار را بخواند و بخانه اندر همیداشت و بخلق ننمودی تا بزرگ شد و خویشتن را ملک نخواندی سوی عمال چنین نوشتی من بهرام بن بهرام بن حیسس [ ظ: جشنف ] القیم بالملک و همه خراجها بگرفت و روزیها بداد و همه مملکت بسیاست و داد همیداشت و هیچ کس بر وی عیبی نتوانست کردن تا آن روز که پرویز از روم بیامد و با وی جنگ کرد. پس چون پرویز از آن صومعه ٔ راهب جامه بندوی را داد و برفت با آن دو تن و با بسطام خال خود سه شبانه روز همی تاختند تا مانده و گرسنه شدند به مرغزاری رسیدند بر لب آب فرات پرویز یاران را گفت در این مرغزار بگردید مگر صیدی یابید که همه گرسنه شده ایم یاران در آن مرغزار بپراکندند و کمانها به زه کردند هرچند که بگشتند هیچ چیز نیافتند و بیرون آمدند گرسنه و ضعیف شده اعرابی را دیدند بر شتری نشسته و برراه همی رفت پرویز او را بخواند و گفت تو از کجائی گفت از بنی طی پرویز زبان تازی خوانده و کتب عربی دانسته بود گفت از کدام قبیله ٔ طی گفت از بنی حنظله گفت چه نامی گفت ایاس بن قبیصه و مردی بزرگ بود از بزرگان گفت نام تو شنیده ام پرویز را گفت تو کیستی گفت من پرویزم ابن هرمز ایاس فرود آمد و زمین را بوسه داد گفت ای ملک تو را چه بوده است گفت سرهنگی از سرهنگان پدر بر من بیرون آمد و سپاه را بر من تباه کرد و من از بیم او بگریختم و من و این یاران چنان گرسنه ایم که نتوان گفت امروز ما را بطعام مهمان دار ایاس گفت نعم و کرامة بیائید با من به حی طی گفت حی تو کجاست گفت نزدیک است وی برفت و یاران از پس او میرفتند تا حی طی پس قبیله ای دید و مردمان بزرگوار ایشان را فرود آوردند و اسبانشان را زین فروگرفتند و به گیاه بردند پرویز گفت ما ترسیم که از عقب ما کس آید بطلب . ایاس گفت تا در این حی باشی ایمن باش پرویز بخندید و گفت ای اعرابی اگر از پس کس آید اینجا این حی توبا ایشان کجا برآید ما را زود چیزی ده تا بخوریم و برویم ایاس کاسه برگرفت و پر از پست کرد و خرما گفت بخورید ایشان لختی بخوردند پس بفرمود تا خمیر کردند چنانکه شتربانان و شبانان در صحرا پزند و بره ای بکشت و بریان کردند و پیش ایشان آورد تا بخوردند و سیر شدند و بخفتند تا شب پس چون شب درآمد خواستند بروند ایاس گفت از اینجا تا آبادانی سه روز راه است و شما
را چاره نیست از طعام سه روزه و دلیلی که با شما باشد تا به آبادانی برسید و ستوران آسوده باید که این ستوران شما مانده شده اند پرویز گفت این زاد و ستوران چنین ما را که دهد ایاس گفت من دهم امشب اینجا بخسبید تا بامداد این همه نیکو کرده باشم پرویز با یاران آن شب آنجا بخفت ایاس بفرمود تا سه گوسفند بکشتند و بپختند و سه تا نان بکردند بزرگ و دوازده شتر جمازه بیاوردند و بر ده شتر ایشان نشاند و بریکی آب و علوفه و غلامی برنشاند و بر یکی خود برنشست و هر روز یک نان و یک گوسفند ایشان را همیداد تا روز سیوم به آبادانی رسیدند پس بر اسب خویش برنشستند واشتران به ایاس بازدادند پرویز گفت تو بجای من نیکوئی کردی باید که چون از در ملک روم بازگردم و این ملک عجم بمن بازآید سوی من آیی تا ترا مکافات کنم ایاس گفت ما مردمان غریبیم [ عربیم ؟ ] چون کسی را چیزی دهیم از وی مکافات چشم نداریم و بطلب آن نرویم ولیکن اگر ملک بتو بازآید و تو بمملکت بنشینی من بیایم و حق تو بگذارم پرویز خجل گشت از آن سخن که گفته بود و ایاس بازگشت و به حی خویش بازآمد و ایشان به رقه آمدند و آن در دست ملک روم بود ایمن شدند و سه روز آنجابود [ کذا ] بیاسودند پس از رقه برفتند در راه صومعه راهبی بود آنجا فرود آمدند تا آسوده شدند راهب به بام صومعه آمد و فرونگریست و گفت شما چه کسانید و کجا میروید گفت من رسول ملک عجمم و سوی ملک روم همی روم راهب گفت تو نه رسولی که خود ملکی و از سرهنگی از آن خود بگریختی و سوی ملک روم همی روی تا نصرت تو کند و سپاه ترا دهد پرویز گفت اگر سوی من فرود آیی ترا چه زیان دارد راهب سوی ایشان آمد پرویز گفت مرا معذوردار که من ندانستم که ترا چندین علم است پس بگو تا کار من با قیصر چگونه بود گفت قیصر دختر خویش را به زنی تو دهد و پسر خویش را با هفتادهزار مرد با یاران تو بفرستد تا با آن هفتادهزار مرد و یاران خود بروی و ملک را بازستانی پرویز گفت کی باشد که من بملک بنشینم گفته هفده یا هشتده ماه پرویز گفت چند باشد این مملکت بر من گفت سی وهشت سال پرویز گفت تو از کجا دانی گفت از کتب دانیال پیغمبر علیه السلم که شما را و ملکان عجم را گفته است که هر یکی از ملک چند بود و به چه وقت بود پرویز گفت از پس من ملک که را بود گفت پسر ترا شیرویه نام ماهی چند نه بسیار پس ازو دختر تودو سال آنگاه پسر پسرت را بود نام وی یزجرد پس ملک عجم از دست وی بشود و بعرب افتد بفرزندی از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم علیهم السلام و بزمین عجم بنشینند وطعامهاشان شیر بود و خرما و گوشت و تا رستاخیز این ملک و دین ایشان بماند پرویز گفت حال من چگونه بود به آخر در ملک عجم و روم گفت ترا ظفر بود تا سه سال بعد از آن روم را بر عجم ظفر بود پرویز گفت مرا از که حذر باید کردن گفت از خال تو نام وی بسطام از وی حذر باید کرد که او ملک بر تو تباه کند پرویز بسطام راگفت می بینی که این راهب چه میگوید بسطام گفت دروغ میگوید پرویز گفت پس با من عهدی کن که با من خلاف نکنی و سوگند خور که با من غدر نکنی و مکر نسازی بسطام چنان کرد که مراد پرویز بود و از آنجا برفتند و به انطاکیه شدند و نام ملک روم قیصر مورق [ ظ: موریق ] بود پرویز از انطاکیه نامه به وی نوشت و خود آنجا بنشست و بسطام با پنج تن به روم فرستاد و در نامه نوشت که من سوی تو به زنهار آمده ام از سرهنگی نام وی بهرام چوبین که او سپاه را بر من شورید و تباه کرد و ملک از من بگرفت و امید بتو دارم که مرا بسپاه و خواسته یاری کنی تا ملک خویش بگیرم . ایشان برفتند به قسطنطنیه و بدرگاه آمدند و بار خواستند پس قیصر را خبر دادند که رسولان ملک عجم بر درند ایشان را بار داد و هر یکی را کرسی زرین بنهاد ایشان نامه ٔ پرویز بدادند قیصر فرمود که بنشینند گفتند ما خداوندان حاجتیم و خداوندان حاجت را نشستن روا نبود چون حاجت ما روا کنی بنشینیم قیصر به زبان رومی ندماء خویش را گفت مردمان بخردند پس چون نامه بخواند تافته شد از قبل پرویز و ایشان را گفت هرمز برادر من بود و پرویز برادرزاده ٔ من است تا حاجتش روا نکنم نیاسایم و او را سپاه و خواسته دهم ایشان بر قیصر ثنا کردند و بر کرسیها نشستند زمانی پس برخاستند و بیرون شدند قیصر بفرمود که ایشان را به کوشکها هر کدام نیکوتر فرود آوردند پس سرهنگان را گرد کرد و نامه بخواند و گفت چه بینید یکی گفت ای ملک دانی که روم از عجم چه بلاها دیده است از پس اسکندر رومی و چند سپاه بما فرستادند و چند از ما کشتند اکنون ایشان بخویش مشغولند و با یکدیگر کارزار میکنند ما بسلامتیم بگذار تا همچنین باشند تو نه بر این باش و نه بر آن همه مردمان گفتند ای ملک راست میگوید و اسقف بزرگ خاموش همی بود ملک او را گفت تو چه گوئی گفت ملک را شاید که ستم رسیده ای آید بدر او و فریاد خواهد و ملک بناحق از وی رفته باشد و بر تو آید که بفریاد رسی ، واجب کند که تو او را نصرت کنی امروز او را بتو حاجت است فردا ترا بدو حاجت آید ملک گفت راست میگوئی پس بفرمود سپاه را که بسازید و هفتادهزارمرد را نامزد کرد و ایشان را همه روزی بداد و پسر خویش بناطوش [ کذا ] ۞ را گفت ترا بر ایشان سالار کردم و امیری لشکر بتو دادم و نامه کرد پرویز را و او را بخواند تا با وی دیدار کندچون پرویز بیامد قیصر دختر خویش را داد او را بزناشوئی نام آن دختر مریم و آن سپاه با سلاح و خواسته تمام بر وی عرض کرد و اندر جمله ٔ آن سپاه مردمانی بودندکه ایشان را هزارمرد خواندندی هر یکی را بهزار مرد نهاده بودند و هر کجا هزارمرد خواستی فرستادن از آن یک مرد بفرستادی به سِر. قیصر دختر را به پرویز سپردو حال آن سپاه و مردمان هزاره بگفت و ایشان را با او بفرستاد با مال بسیار و قیصر سه منزل به تشییع شد پس بازگشت و پرویز از روم بیرون آمد با پسر و دختر ملک روم و با هفتادهزار مرد و خواسته ٔ بسیار و راه آذربایجان گرفت چون بحد آذربایجان رسیدند بندوی با یک سوار از لشکر خویش بیرون آمده بود و پیش وی همیرفت پرویز با بسطام از پیش لشکر بیرون شدند پرویز بسطام راگفت آن دو سوار که همی آیند چه کسند بسطام گفت آن یکی برادر من است بندوی و آن دیگر ندانم پرویز گفت با تو هوش نیست بندوی را همان ساعت که از بام صومعه راهب فرودآمده یا اسیر یا کشته باشند چون نزدیکتر آمدندبندوی پرویز را بشناخت از اسب فرود آمد و زمین را بوسه داد پرویز چون او را بدید شاد شد و او را برنشاند و هرسه همیرفتند و پرویز احوال ازو همی پرسید وی احوال خویش بگفت از آن وقت باز که او را از صومعه بزیر آوردند و حال بهرام سیاوشان بگفت او را که چه رسیدپرویز از بهر او غم بسیار بخورد پس بندوی خبر مخالفان بهرام بگفت که اینک آمده اند بیست هزار مرد بهواداری تو پرویز گفت بتو شادترم از آنکه بدین سپاه ، پرویز آمد و به شهر سبز [ ظ: شیز ] فرود آمد و آن شهری است بزرگ از آذربایجان و درو آتشکده است بزرگ و امروزنیز هست و خبر به بهرام آمد سپاه عرض کرد و با صدهزار مرد از مدائن بیرون آمد و روی به آذربایجان نهاد تا به یک فرسنگی لشکر پرویز برابر رسید و صفها راست کردند و جنگ بیاراستند و بهرام به قلب اندر ایستاد بر اسبی ابلق و پرویز او را بشناخت و به لشکر بهرام اندر سه ترک مبارز بود و آن روز که بهرام با سپاه ترک جنگ کرده بود ایشان به زینهار سوی بهرام آمده بودندو اندر لشکر ترکستان از آن سه مرد مردانه تر نبود ایشان از لشکر بهرام بیرون آمدند پرویز را گفتند ما انصاف دهیم و یکان یکان ترا جنگ کنیم بیرون آی تا تو باما جنگ کنی و مردی ما بیازمائی پرویز بیرون شد بناطوش بگفت بیرون مشو که ملک را بجنگ بیرون نباید شدن پرویز گفت خداوند را بجنگ خوانند نباید که پای بازکشدو چون بار از خر بیفتد خداوند خر را بار بر خر بایدنهادن پس پرویز بیرون آمد که یک ترک پیش او آمد و پرویز او را بکشت و دیگر ترک را به نیزه از اسب برگرفت و بیفکند و شمشیر برکشید و او را بکشت دیگر ترک پشت برگردانید و پرویز از پس وی شد و شمشیر بر کتف وی زد و نیمی از تن او جدا کرد و بلشکرگاه خویش بازآمد و مردمان روم و عجم ندانستند که پرویز چندین قوت و مردی دارد شاد شدند و بناطوش از اسب فرود آمد و رکابش ببوسید و همه ٔ لشکر بوسه دادند و از آن ده هزار سواریکی بیامد و گفت ای ترک [ کذا ] ترا چندین دلیری و مردیست چرا از سرهنگی از سرهنگان خویش بگریختی پرویزرا اندوه آمد و خاموش بود این هزارمرد گفت کدام است این سوار که تو از هزیمت وی بروم آمدی تا من ترا ازوی برهانم پرویز گفت آن است که اسب ابلق دارد این هزارمرد اسب بیرون افکند و پیش لشکر بهرام شد و او رابجنگ خواند بهرام بیرون آمد و با این هزارمرد بگشت و زخمی بزد این هزارمرد را بر سر و تا کوهه ٔ زین ببرید زره و جوشن و خفتان تا شکم اسب مرد نیم از آنسوی افتاد و نیمی از آنسوی پرویز بقهقهه بخندید و نیاطوش و رومیان را از آن اندوه آمد که پرویز بخندید پس نیاطوش گفت چرا خندیدی که چنان مبارزی کشته شد گفت زیرا که مرا سرزنش کرد به بهرام تا خدای تعالی ضربت بهرام او را بنمود پس پرویز بفرمود تا آن مرد را از خون برداشتند و صبر و کافور و زنگار براندودند تا خشک شد بر جمازگان سوی قیصر بردند و نامه نوشت به ملک روم که مردمان تو مرا سرزنش میکردند که من از سرهنگی ازآن خویش بگریختم و این مردمان را [ کذا ] بسوی تو فرستادم تا بدانی که آن مرد که من از وی بگریختم ضربت او چنین است خاصه همه لشکر را که دل بر من تباه کردو روی از من بگردانیدند پس آن روز هر دو سپاه جنگ کردند و بسیار کس کشته و خسته شدند و شبانگاه بازگشتند دیگر روز همچنان برخاستند و بجنگ شدند و بسیار کشته شدند پس روز سیوم پرویز بر رومیان کس فرستاد که شما فردا بیاسائید تا این بیست هزار سوار عجم جنگ کنند و ایشان را مهتری بود نام او موسیل ۞ الارمنی و از سرهنگان عجم بود دیگر روز پرویز او را گفت برو و امروز جنگ کن برفتند و جنگ کردندو بسیار خلق از هر دو جانب کشته شدند و شب بازگشتندبهرام سوی پرویز کس فرستاد که فردا جنگ میان ما هر دو است تن به تن یا من ترا بکشم یا تو مرا پرویز اجابت کرد و گفت نعم و کرامة دیگر روز بسطام و بندوی گفتند ما نپسندیم که تو بجنگ بهرام شوی پرویز گفت چه باشد اگر مرا بکشد که من از خویش برهم و هم شما از من برهید که دیر شد که شما از من بعذاب اندرید هرچند خواهش کردند سود نداشت روز دیگر صفها برکشیدند و بهرام از لشکر خویش بیرون آمد و بر یکدیگر حمله کردند بهرام خویشتن را بر پرویز افکند و خواست که ضربت بزند پرویز از پیش او بگریخت و خواست که به لشکرگاه خویش رود بهرام پیش وی اندرآمد و راه وی بگرفت پرویز بمیان دو لشکر اندرماند پس سر بنهاد و بتاخت تا بنزدیک کوهی که از جانب راست لشکر بود چون بنزدیک كوه رسید بهرام بانگ کرد و گفت ای حرامزاده کجا همی روی پرویز از اسب فرودآمد و اسب را بگذاشت و سلاح را بیرون کرد وسر بکوه نهاد و همی رفت چون به نیمه ٔ کوه رسید بماندکه بالای بلند بود و نتوانست برشدن بهرام اندر او رسید و کمان به زه کرد که او را تیری زند پرویز سر سوی آسمان کرد و گفت یارب تو همی دانی که بر ستم همی کند مرا فریاد رس از این ستمکاره پس قوتی بتن پرویز درآمد و بشتافت و بر سر کوه برشد تا بهرام کمان به زه برکرد پرویز از چشم وی ناپدید شده بود بهرام خواست که بر سر کوه برشود نتوانست و مغان گویند فرشته ای آمد ودست پرویز بگرفت و او را بر سر کوه برد و این سخن دروغ است پس بهرام فرودآمد از آنجا و برنشست و بسوی سپاه خویش آمد زمانی بود پرویز از کوه فرودآمد و سوارشد و بلشکرگاه خویش آمد و لشکر روم و عجم هر دو یکی کرد و آن روز تا شب جنگ کردند و بسیار کس کشته شد وهر دو لشکر بازگشتند بندوی مرپرویز را گفت ای ملک این سپاه بهرام از سپاه تواند و از آن هرمز بود بهرام از ایشان بیگانه است از بیم سوی تو نیارند آمدن ایشان را زینهار ده گفت روا باشد بندوی اندر شب بیامد وبرابر لشکرگاه بایستاد و گفت ای مردمان عجم من بندویم خال کسری پرویز و او شما را همه زنهار داد هر که امشب بزنهار آمد وی ایمن است از همه ٔ گذشتها، بهرام آواز وی بشنید بر اسب نشست و نیزه بر دست گرفت و آهنگ بندوی کرد بندوی چون او را بدید بگریخت و به لشکرگاه پرویز بازآمد و آن شب همه ٔ لشکر بهرام سوی پرویز آمدند چون بامداد بود از آن صدهزار مرد جز چهارهزار مرد با بهرام نمانده بود مردانشاه گفت بباید رفتن بفرمود تا بار برنهادند و راه خراسان گرفت با آن چهارهزار مرد و پرویز به مداین بازآمد و مردی از سرهنگان خویش با سه هزار مرد از پس بهرام فرستاد و آن سرهنگ برفت [ کذا ] و روز سوم مربهرام را بیافت بهرام بایستاد و با وی جنگ کرد و لشکرش را هزیمت کرد و او را اسیر کرد و خواست که بکشد گفت مرا مکش تا هرکجا که باشی با تو باشم بهرام او را یله کرد و گذاشت و گفت بنزد خداوندت بازشو که مرا بتو حاجت نیست و بهرام برفت تا بحدود همدان رسید بدان روستاها به دیهی فرود آمدبخانه ٔ پیرزنی با غلامان خاصه ٔ خویش و آن زن سخت درویش بود و شب تاریک بود و بهرام صندوق خورش خواست و بفرمود تا طعام بیرون آوردند و لختی بخوردند و آنچه مانده بود مر آن گنده پیر را داد و شراب خواست و قدحهابجای دیگر بود گفتند نتوانیم بیرون کردن بهرام گنده پیر را گفت چیزی داری که ما در آن شراب خوریم آن زن یکی کدوی شکسته بیرون آورد و گفت من آب در این خورم بهرام آن برگفت و می در آن کرد و همی خورد پس نقل همی خواست غلام نقل بیاورد و پیش وی بر زمین ریخت گفت طبق نداری گفت بصندوق اندر است نتوانم بیرون کردن بهرام آن گنده پیر را گفت طبقی داری تا این نقل در آن کنیم آن زن طبقی گلین بیاورد با سرگین آمیخته چنانکه زنان درویش کنند و پیش بهرام نهاد و گفت من نان در این خورم بهرام نقل در آنجا کرد و همی خورد و بوی سرگین از آن همی آمد پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود و از آن کدو بوی ناخوش همی آمد و بهرام صبر همی کرد پس بهرام آن را گفت چه خبرداری از کارهای این جهانی گفت چنین شنیده ام که بهرام از سپاهی که از روم پرویز آورده و با بهرام جنگ کرده گریخته است و هزیمت شده است بهرام گفت مردمان چه میگویند که بهرام این خطا کرد یا صواب گفت میگویند خطا کرد بهرام را با ملک چه کار او از اهل و بیت ملک نبود بهرام را همان چاکری بایستی کردن تا خوش زیستی بهرام گفت ای زن از آن است که از نبید بهرام بوی کدو می آید و از نقلش بوی سرگین پس دیگر روز سپاه برگرفت و بری شد و ازآنجا بخراسان شد چون بقومس رسید بحدود دامغان کوههاست میان قومس و جرجان و بدو اندر دیه های بسیار است وآنجا مردمان کوهیار باشند و ایشان را آنجا ملکی بودنام او قاران [ ظ: قارن ] و از ملک زادگان بود و نوشیروان آن مملکت را بدو داده بود از آنکه بزرگوار بودبه نسب و مال ، انوشیروان او را دستوری داده بود که بر تخت زرین نشیند و او پیر بود و آن کوهها را همه بدو بازخواندندی و تا به امروز هم بفرزندان وی بازخوانند بهرام چون آنجا رسید از وی دستوری خواست تا بگذرد قارن او را دستوری نداد با سپاه پیش بهرام بازآمد و راه بهرام بگرفت و پسر را با دوازده هزار مرد پیش بهرام فرستاد بهرام سوی او کس فرستاد که مرا راه ده تا بروم و ترا نیازارم و پاداش من از تو نه این است که من با سپاه بسیار گذشتم و ترا نیازردم قارن گفت ترا راه [ ندهم ] که تو بر خداوند عاصی شده و همه جهان پرآشوب کردی من ترا باز به پرویز فرستم تا بطاعت اوآئی با تو جنگ کنم و اسیر کنمت و بفرستمت قاران چون سخن بهرام قبول نکرد بهرام جنگ را بیاراست با چهارهزار مرد و سپاه قاران دوازده هزارمرد بود بهرام همه بشکست و بسیار بکشت و پسر قاران کشته شد و قاران را اسیر گرفت و خواست که بکشد قاران خواهش کرد و گفت مرابجنگ تو این پسر آورد پسر خود کشته شد و من مردی پیرم مرا عفو کن بهرام او را بگذاشت و بخراسان شد و ازجیحون بگذشت و بترکستان اندر ملکی بود نه خویش پرویز بود نام او خاقان بهرام سوی او به زنهار شد و خاقان او را پذیرفت و نیکو همی داشت و بهرام بسیار کارها اندر ترکستان بکرد و پرویز حیلها کرد تا بهرام را بترکستان اندر بکشتند و خواهری بود بهرام را نام او گردیه بیامد و بزن پرویز شد و قتل بهرام پس از این بگوئیم : چون پرویز فتح نامه نوشت سوی قیصر و از نیاطوش واز سپاه روم بسیار آزادی کرد قیصر شاد شد و پرویز را دستی خلعت فرستاد از جامه ٔ خاصه ٔ خویش دیبای نسیج منقش بنقش چلیپا. پرویز آن خلعت را پیش مردمان باز کرد و همه را بنمود نیاطوش گفت ای ملک این خلعت را درپوش تا سپاه و رعیت ببینند پرویز گفت اگر بپوشم سپاه من پندارند که من ترسا شدم و بر من بشورند بناطوش گفت اگر نپوشی قیصر را خوار داشته باشی و حق تو بر وی نه این واجب است پرویز موبدان را پرسید که چه گوئید گفتند مردمان دانند که تو دین خویش را دست بازنداری اگر این جامه بپوشی تا مردمان ببینند حق قیصر گذارده باشی و بناطوش و همه رومیان شاد شوند روا باشد. پرویز دیگر روز طعام ساخت و مهمانی بزرگ بکرد و همه ٔ سپاه عجم و روم را بخواند چون بخوان بنشستند پرویز آن جامه را درپوشید و پیش مردمان بیرون آمد و بر سر خوانها همی گشت و مردمان طعام همی خوردند و بندوی و بسطام و بناطوش برپای بودند و مردمان با یکدیگر میگفتند همانا پرویز به دین قیصر اندرشد که این جامه چلیپا پوشید. بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین همی گویند بر سر خوان رو و کارد بگیر و زمزمه بساز و این نقش چلیپا بازگیر تا مردمان بدانند که تو از دین خویش بدر نشدی و رسم چنان است اهل عجم را که چون جماعتی که نان خورند تا نان خورند سخن نگویند بوقت نان خوردن پرویز بیامد بدان جامه ٔ رومی و بر سر آن خوان بایستاد و خواست که آن نقش [ شاید زمزمه ] بازگیرد بناطوش فرود آمد و آن کارد از دست پرویز بگرفت و بر آن خوان بنهاد و گفت با جامه ٔ چلیپا زمزمه نتوان گرفت بندوی بناطوش را گفت نه که پرویز بدین شما درآمده که او بر دین خویش است و چلیپا را بر چشم وی قدری نیست بناطوش [ کذا ] گفت بچشم من قدر هست با یکدیگر جنگ کردند و بهم برآویختند بناطوش کسری را گفت پاداش من این است که تو کردی بندوی بناطوش را طپانچه زد کسری بدید و نادیده آورد بسطام فراز آمد و ایشان را از یکدیگر جدا کرد بناطوش خشم گرفت و برفت و هر رومی که بر آن خوان بودند برخاستند و با بناطوش برفتند و آن جشن پرویز تباه شد. چون روز دیگر بود همه ٔ سپاه روم به لشکرگاه خویش بازآمد و بناطوش کس فرستاد سوی کسری که بندوی را سوی من فرست تا دستش ببرم که وی طپانچه بر روی من زد و اگر نه جنگ را بیارای و این حال مر کسری را سخت آمد سوی مریم شد و گفت بینی که برادرت پادشاهی بر من تباه کرد و امروز چنین میگوید مریم گفت ای ملک من برادر خویش را دانم و او مهربان و جوانمرداست تو بندوی را بفرست و بگوی که اگر خواهی دستش راببر و اگر خواهی سرش ببر که وی بندوی را نیازارد و باز نزد تو فرستد بسلامت پس کسری بندوی را بفرستاد و ازو عذر خواست بناطوش همچنان کرد که مریم گفته بود واز بندوی خشنود شد و سپاه را بفرمود تا فرود آمدند.دیگر روز کسری بزرگ دبیر را بفرستاد و درم و دینار بسیار داد و نزد بناطوش هزار دانه مروارید سوراخ ناکرده ٔ روشن و تابان چون آفتاب و خوشاب و هزار جامه ٔ زربفت هر تاری [ شاید: تائی ] ده هزار درم و هزار اسب نجاره و هزار اسب تازی و هزار استر بردعی و هزار شتر بختی بنام قیصر فرستاد و بناطوش را چندان خواسته داد که متحیر شد و آن نه سوار که هزارمرد خواندندی همچنین و آن یکی که کشته شده بود بهره ٔ وی بوراث وی دادو بناطوش را گسیل کرد و با ایشان یک میل به تشییع برفت و همه را به نیکوئی عذر خواست و خود به مدائن آمد و به مملکت بنشست و آن ده تن که با وی به روم رفته بودند ولایتهاشان داد و آن بیست هزار مرد که با بهرام مخالفت کرده و بهرام ایشان را از مداین بیرون کرده بود همه را خواسته ای بی عدد داد و بندوی را خواسته ای بیشمار داد و بسطام را بخراسان فرستاد و ملک طبرستان او را داد و خود بر تخت ایمن بنشست .
و چون خاقان بهرام را بترکستان زنهار داد و خاقان را برادری بود نام او بیغو و او بر خاقان زبان درازی کردی و گفتی من به ملک حق ترم که با قوت ترم و خاقان را سخت اندوه آمدی پس بهرام مر خاقان را گفت اگر خواهی من ترا از این برادرت برهانم گفت خواهم ولیکن نباید که بدانند که من فرموده ام پس چون بیغو اندرآمد و زبان درازی همی کرد بهرام گفت چراچنین بی ادبی بیغو گفت ای گریخته تو باری کیستی بهرام جواب وی بازداد و او را دشنام داد بیغو آهنگ زخم بهرام کرد بهرام گفت این نه جای جنگ است اگر هوس جنگ داری بیرون آی بیغو گفت روا بود هم آنگاه بیرون شدندبیغو اندرآمد و ضربه زد و کار نکرد بهرام تیری زد بر شکم بیغو و از پشت وی بیرون کرد او را بکشت و خاقان از آن سپاس داشت پس برخاست که بر جای خاتون بزرگ کاری کند و خاتون را کنیزکی بود و او را خرس برده بود اندر کوه بهرام برفت و آن کنیزک را بیاورد و خاتون نیز بهرام را بزرگ داشتی پس پرویز آگاه شد که ملک ترک بهرام را نکو همی دارد از وی بترسید و سرهنگی را بفرستاد نام او خراد برزین و گفت حیلت کن و او را بکش خراد برزین بیامد و خلعتها آورد مر خاقان را بنهانی بهرام ، و نامه بداد خاقان گفت من هرگز این نکنم خراد برزین نزد خاتون آمد و آن هدیه ها آورد دبیری ترک خون خواره ناباک بود خاتون او را بخواند و بیست هزار درم داد آن ترک درمها را بخانه برد و کودکان خود را دادو ایشان را بدرود کرد دیگر روز نزد بهرام آمد با دشنه ٔ زهرآب داده و بار خواست و آن دشنه پنهان در آستین همی داشت بهرام بار دادش و گفت خلوت کن که از خاتون پیغامی آورده ام باید که هیچ کس را اندرین پیغام وقوف نباشد بهرام همچنان کرد آن ترک ۞ نزدیک بهرام شد و آن دشنه به پهلوی بهرام زد بهرام او را بگرفت و آواز داد گروه بهرام اندرآمدند و او را بگرفتند و پیش خاقان بردند خاقان از وی پرسید که تو بهرام را کشتی آن ترک گفت مردی مرا بیست هزار درم داد که بخاتون آمده بود خراد برزین را طلب کردند وی گریخته بود پس آن ترک را بکشتند و چون شب درآمدو بهرام بمرد و کردیه که خواهرش بود و زنش بود و بمردی چون بهرام بود او را بتابوت اندر کرد و بزمین قومس آورد و آنجا بخاک سپرد بعد از آن کردیه بمداین آمد و پرویز او را بزنی کرد و از غم بهرام برست پس چون بهرام را بکشتند پرویز سی وهشت سال ملک بود و هیچ ملک اندر عجم چندان خواسته نداشت که او و از همه بیشتراو را جمع آمده بود و او را تختی زرین بود بالای آن صد ارش و او را تخت طاقدیس خواندندی و آن را چهارپایه از یاقوت سرخ بود و در هر پایه صد دانه مروارید هر یکی مقدار بیضه ٔ گنجشکی و او را اسبی بود شبدیز نام از همه ٔ اسبان جهان به چهار دست [ شاید، بدست ] افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود و چون نعل بستندی بر دست و پای وی هر یکی به هشت میخ زر بستندی وهر طعام که خسرو خوردی شبدیز را همان دادی و چون آن اسب بمرد بفرمود تا صورت آن بر سنگ نقش کردند و پرویز را هرگاه که آرزوی دیدن شبدیز خاستی آن نقش را بدیدی و همی گریستی و امروز همچنان هست به کرمانشهان و پرویز را بر آن شبدیز نقش کرده اند و او را زنی بود شیرین نام کنیزکی از روم که اندر همه ٔ ترک و روم ازو نیکوتر و خوشخوی تر نبود و خسرو صورت وی نقش کرده بود و بترک فرستاده بود و به همه ٔ ترکستان چون او نیافتند و این شیرین آن بود که فرهاد برو عاشق بود و از بهر شیرین بیستون بکند و از هم پراکند و هر پاره که فرهاد از آن کوه بکنده است به ده مرد بلکه به صد مرد از جای برنتوانند داشت و امروز آن همچنان هست و پرویزرا نیز گنجی بود که آن را گنج بادآورد گفتندی و این آن بود که ملک روم به حبشه همی فرستاد و سبب آن بود که ملک را ملک بر وی بشورید و خزانه ها گرد کرد که بفرستد به حبشه که بدانجا ایمن بود هزار کشتی بار بود و همه زر و گوهر و مروارید و یاقوت و دیباهای گوناگون آن کشتی ها را باد برهم زده بود و موج آورده بود و بدست پرویز افتاده و آنرا گنج بادآورد نام کرده بود و پرویز گفت من بدین گنج سزاوارترم که باد این را سوی من آورد و پرویز را پنجاه هزار اسب بود و استر که توبره بر سر ایشان آویختندی و از جمله ٔ آن اسبان هشت هزاراسب مرکب ساخته بود و هزار پیل بودش و بکوشک او را دوازده هزار کنیزک بود و هزار آزاد و رامشگر و دوازده هزار استر سفید بودش که آنرا ترکی خوانند و دیگر چیزها بود او را که هیچ ملک را نبود. دستاری داشت که دست ستردی بر وی و بر آتش افکندی و نسوختی و هر چه بدان آلوده بودی آنرا بسوختی و پاک شدی و مطربی داشت باربد نام که هرگز کس چون او ندیده بود ۞ و چون از ملک پرویز بیست وپنج سال بگذشت پیغمبر ما صلی اﷲ علیه و سلم به مکه اندر، بیرون آمد و چون سی وهشت سال تمام شد هجرت فرمود و از آیات و علامات معجزات او بعضی بگویم . نخستین علامات آن بود که طاق ایوان مداین دو بار بشکست و هر باری پانصدهزار درم آنجا خرج شد و صفت آن همچون صفت تاج و تخت طاقدیس است پس پرویز منجمان را گفت این چه شاید بود گفتند خبری نو پدید آید اندر عالم و نیز پلی بود بر کناره ٔ مداین و آن پل را نیز آب برد و پرویز آنرا دو بار عمارت کرد و برآورد و بر آن پل نیز پانصد هزار درم خرج کرد دیگر روزی پرویز بخانه اندر نشسته بود تنها وقت قیلوله مردی از در خانه اندرآمد چوبی بدست او را گفت ای [ ظ: این ] محمد پیغمبری حق است اگر بدو نگروی دین ترا بشکنم چنانکه این چوب را بشکنم و آن فریشته ای بود و دو بار بازآمد و دیگر علامت پیغمبر صلوات اﷲ وسلامه علیه آن بود که مردمان روم گرد آمدند و ملک روم مورق را بکشتند و مورق آن بود که بجای پرویز آن نیکوئی کرده بود و پسر خویش را با سپاه بوی فرستاده بود تا بهرام را بکشت و ملکی دیگر را بنشاندند نام او قوفا [ ظ: فوقاس ] این بناطوش بگریخت و بسوی کسری آمد و بگفت که بهر [ ظ: بر ] پدر من چه رسید و پرویز دوازده هزار مرد بیرون کرد با سرهنگی نام وی فرخان تا با بناطوش برود و ملک بدو سپارد و سرهنگی دیگر بفرستاد نام او صدران [ کذا ] تا به بیت المقدس رود و باز به روم آید سوی فرخان بناطوش برفت و این ترسایان چلیپا پنهان کرده بودند زیر زمین پس صدران بجای آورید و سه هزار ترسا از علما بکشت تا بیامدند و آن چلیپا بازآوردند و آنرا پیش پرویز فرستادند و پرویز آن را درخزانه نهاد و فرخان برفت و همه ٔ روم بگرفت و به بناطوش سپرد رومیان گرد آمدند و گفتند ما پسر مورق نخواهیم که وی فردا همچون پدر بود و خون پدر طلب کند و از آن خویشان ، پس این فرخان همی بود به مملکت از دست رومیان ، و کافران مکه برین شادی همی کردند و گفتند عجم اهل کتاب نیستند و ما نیز اهل کتاب نیستیم و عجم با ماست اکنون روم را غلبه کردند هرگز هیچ کس به روم دیگر پادشاه نگردد و آن وقت که این جنگها بود پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم دعوت همی کرد و خلق را بخدای همی خواند و مسلمانان و یاران پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم از آن اندوهگین بودند خدای عز و جل آیه فرستاد بسم اﷲ الرحمن الرحیم . الَّم غُلبت ِ الرﱡوم ُ فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون ، فی بضع سِنین ۞ . و البضع فی اللغة فوق الثلاثه الی العشرة. پس بدین آیت یاران پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم شاد گشتندو ابوبکر صدیق بمزگت آمد و این آیه بر قریش خواند ابی بن خلف گفت این خبری نیست و محمد دروغ میگوید و هرگز روم بر عجم غلبه نتوانند کرد ابوبکر گفت من با توپیمان بندم پس پیمان بستند تا سه سال پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آگاه شد گفت یا ابابکر تا سه سال مبند که بضع از سه بود تا ده ابوبکر برفت و گرو افزون کرد وروزگار افزون تا هفت سال پیمان بستند پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت یا ابابکر زد فی الخطر و ابعد فی الاجل پس اجل نه سال کردند و شتر صد کردند بگرو و ابی بن خلف گفت شرم داشت از دروغ خویش و این گرو ایشان پیش ازآن بود که قمار و گرو حرام گردد و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم پنج سال به مکه بود پس به مدینه شد چون دو سال ببود روم بر عجم غلبه کرد و ملک روم از دست عجم بشد و باز به هرقل افتاد پس چون هرقل را روم صافی شد و فرخان از روم هزیمت شد و هرقل بیامد از پس فرخان وبا ملک عجم جنگ کرد و ملک عجم هزیمت شد و هرقل بیامد و ملک عجم بگریخت و به دسکره ای آمد آنکه به راه حجاز است و آن را دسکره ملک خوانند و آنجا حصاری بزرگ استوار بود و بسواد عراق اندر از آن شهر بزرگتر نبودپس قیصر با پرویز صلح کرد ۞ و قیصر به روم بازگشت خدای تعالی فرمود: و یَومَئذ یَفرَح ُ المُؤمنون َ بنصراﷲ ۞ . و معنی این آیه چنان است که چون ترسایان به روم غالب شدند مؤمنان شاد شدند از بهر آنکه کافران قریش را دل بشکست و بدان ایام که رومیان غلبه کرده بودند کافران سپاه آوردند بچاه بدر چون خبر رومیان بشنیدند اندوهگین شدند و خدای تعالی ایشان را مقهور کرد وسبب غلبه ٔ رومیان آن بود که فرخان هفت سال روم را بداشت پس آنگاه هرقل وقتی به کلیسا اندر خفته بود بخواب دید که مردی پیش او بر تخت نشسته بود گفتند او ملک عجم است پرویز، یکی فریشته از آسمان فرود آمدی و این ملک عجم را که پرویز بود رسن بگردن اندر کردی و بدست هرقل دادی و گفتی هرچه خواهی بکن پس هرقل از خواب بیدار شد و هفتادهزار مرد عرض کرد و همه ٔ عجم را از روم بیرون کرد و هزیمت کرد و منجمان پرویز را گفته بودند که از پشت پسری از پسران تو فرزندی آید ناقص الخلقه و این ملک بر دست او برود پرویز بفرمود تا همه ٔپسران او بحصار بازداشتند و موکلان برگماشتند و هیچ زن بنزدیک ایشان نگذاشتند تا دل ایشان بر پرویز تباه شد پس پرویز دو سرهنگ از مهتران عجم یکی را نام فرخان و دیگری شهربراز ۞ هر دورا بجنگ روم فرستاد و ملک روم ایشان را هزیمت کرد وایشان ملک خبر کردند پرویز همه را بازداشت و بزندان کرد و گفت چرا جنگ نکردید و بهزیمت شدید و دل ایشان نیز بر پرویز تباه شد پس پرویز با ملک روم صلح کرد برآنکه شام و روم ملک روم را باشد و صلحنامه بنوشتندبر آن ۞ و ملک روم بازگشت و بروم شد. و دیگر علامت پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم جنگ ذی قار بود که گفته آید: و سبب این جنگ آن بود که بردر خسروپرویز از وقت انوشیروان باز و پیش ازو نیز بر در هر ملک عجم که بود ترجمانی فیلسوف [ بود ] و هرملکی که نامه نوشتی به ملک عجم او برخواندی و جواب باز کردی [ کذا ] نامه هم او نوشتی و در عرب مردی بود که هم زبان تازی و هم زبان پارسی میدانست و پیوسته در خدمت پرویز بود تا چون از ملک عرب نامه آمدی و رسول او، سخن رسول بشنیدی و به پارسی پرویز را ترجمه کردی و نامه را بپارسی برخواندی و همچنین از بهر ملک روم ترجمانی و از خزران و ترکستان و هندوستان هر ملکی را ترجمانی داشته بودند و این ترجمان که از بهر ملک عرب بود او را عدی بن زیدالعبادی خواندندی و مردی هم از اهل و بیت ملوک و دبیر بود و او را شعرها بسیار است و خان و مانش بحیره بود آنجا که ملک عرب نشستی نعمان بن منذر، و هر سالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی و کدخدائی خویش راست کردی و با نعمان بن منذر همی بودی و پدرش زیدبن ایوب هم ترجمان پرویز بوده بود و آن کار ایشان را میراث گشته بودی و او را برادری بود ابی نام . چون عدی از در کسری بخانه بازشدی این برادر را خلعت دادی و بترجمانی بداشتی بخلافت خویش و مردی بود در حیره نام او اوس بن مقرن و با عدی دشمنی داشت و تعصب و نعمان بن منذر این اوس را نیکو داشتی یک روز این اوس با نعمان نشسته بود و حدیث کسری همی کردند اوس مر نعمان را گفت عدی بن زید بدر کسری چنین همی گوید که من این ملک بر نعمان راست کردم و کسری را مشورت کردم تا نعمان را ملک داد و اگر خواهم ملک از وی باز ستانم نعمان گفت این مر ترا که گفت اوس گفت من از وی شنیدم نعمان این سخن به دل اندرگرفت چون عدی بیامد بخانه نعمان او را بزندان کرد عدی ندانست که چه گناه کرده است و دو بیت شعر گفت سخت نیکو و سوی او فرستاد:
ابا منذر کافیت بالود سخطه
و هذا جزاءالحسن مثل کرامة
وان جزاءالحسن منک کرامة
فلست بود منک المتعرض ۞ .
و نعمان از این سخن نیندیشیده او را در زندان همی داشت و تدبیر کشتن او همی کرد پس عدی نامه کرد سوی برادر خود تا کسری را آگاه کند ابی مر کسری را آگاه کرد کسری بر نعمان خشم گرفت و هم آنگه رسولی بیرون کرد از سرهنگان خویش مردی بزرگ و سوی نعمان فرستاد و نامه نوشت که عدی را از زندان بیرون کن و سوی من فرست نعمان چون دانست که رسول همی آید و او نامه و فرمان کسری مخالفت نتواند کردن کس فرستاد بزندان و عدی را به خبه بفرمود کشتن پس عدی را بکشتند و هم در زندان یله کردند دیگر روز چون رسول کسری بیامد و نامه بنعمان داد نعمان گفت من او را بمزاح بازداشته بودم چرا بایست بدین سخن کسری را آگاه کردن پس رسول را گفت تو بزندان روو او را با خویشتن بیرون آور رسول چون بزندان آمد او را مرده یافت زندان بان گفت او از دی بازمرده است وما نعمان را نیارستیم گفتن رسول سوی نعمان آمد و اورا جنگ کرد و گفت تو او را کشتی و من کسری را بگویم نعمان رسول را هزار دینار بداد و گفت کسری را نگوئی و نیکوئی گوئی که عدی را بنامه ٔ تو از زندان بیرون آورد و در بیرون بمرد رسول بازگشت و پرویز را همچنین بگفت و عدی را پسری بود بحیره نام او زیدبن عدی از پدر ادیب تر و فصیح تر زبان تازی و پارسی آموخته و دبیر بود هم بتازی و هم بپارسی چون نعمان مرعدی را بکشت زیدبن عدی بترسید و از حیره بگریخت و به در کسری شدو عمش حال او با کسری بگفت و او را پیش کسری برد پرویز او را بجایگاه پدر بنشاند و خلعت داد و بنواخت وسالی دو سه برین برآمد و زید راه همی جست که چگونه نعمان را بدگوئی کند و کسری هر سالی سه خصی را بفرستادی یکی به روم و یکی بخزران و یکی بترکستان تا از بهر وی کنیزک می آوردندی کسری صفت آن کنیزکان را بنوشتی از سر تا پای فرمودی که بدین صفت خواهم آن کنیزک که او را این صفت باشد ترا پدید باید کردن آن خصی برفتی اگر کنیزک بدان صفت بدیدی بخریدی اگر آزاد و اگر بنده و اگر درویش و اگر توانگر یا دختر ملکی هر که بودی بیاوردندی تا کسری او را بزنی کردی و رسم ملوک عجم که پیش از پرویز بودند از وقت نوشروان باز، همچنین بود و اصل این صفت آن بود که آن منذر که او را ابن ماءالسمآء خواندندی که ملک عرب بود از قبل انوشروان او بشام شد و شام را غارت کرد و ملک شام حارث بن ابی شمر غسانی بود او را بکشت و در سرای او کنیزکی یافت از ملک زادگان و بدست او به بندگی افتاده بود، اندر همه ٔ عجم و روم زنی از او نیکوروی تر [ نبود ] و منذرآن کنیزک را به انوشروان فرستاد و صفت بتازی نوشت وترجمه ٔ آن صفت را به پارسی کرد از بهر انوشروان و انوشروان صفت وی بشنید و خوش آمدش و سخت جایگیر بود وبموقع بود. انوشروان صفت آن کنیزک نوشت و بخزانه اندرنهاد هرگه که انوشروان را کنیزکی طلب خواستی کردن خصیان را فرستادی و آن نسخه به ایشان دادی تا بدان صفت کنیزک آوردندی و این رسم بماند و هرمز چنین کردی و صفت کنیزک بپارسی چنین بود... که کنیزکی راست خلقت تمام بالا نه دراز و نه کوتاه سفیدروی و بناگوش و همه تن تا بناخن پا سفید. سفیدی گونه ٔ او بسرخی زده و غالب ، بگونه ٔ ماه و آفتاب . ابروان طاق چون کمان و میان دو ابرو گشاده و چشمی فراخ سیاهی [ سیاهی ] سیاه وسفیدی [ سفیدی ] سفید مژگان سیاه و دراز و کش بینی بلند و باریک روی نه دراز و نه سخت گرد موی سیاه و دراز و کش سرش میانه نه بزرگ و نه خرد گردن نه دراز ونه کوتاه که گوشواره بر کتف زند. بری پهن و گرد. پستانی کوچک و گرد و سخت سر. کتفها و بازوان معتدل و جای دست اورنجن فربه . انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست دو کونه از پس پشت بلندتر ومیانه باریک جای گردن بند بر گردن باریک رانها فربه و آکنده و زانوها گرد و ساقها سطبر شتالنگهای پای [ کذا ] خرد و گرد و انگشتان پای خرد و گرد چون رَوَد کاهل بود از فربهی . فرمانبرداری که جز خداوند خود رافرمان نبرد هرگز سختی ندیده و بعز و جاه برآمده شرمگین و با خرد و با مردمی و به نسبت از سوی پدر پاک واز جانب مادر کریم اگر به نسب او نگری به از وی و اگر برویش نگری به از نسب و اگر بخُلقش نگری به از خلق با شرف و بزرگی به کار کردن حریص ، بدست پرهیزگار وحریص بپختن و شستن و دوختن و نهادن و برگرفتن و بزبان خاموش و کم سخن و خوب سخن و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد اگر آهنگ او کنی آهنگ تو کند و اگر ازو دور شوی از تو دور شود اگر با وی نباشی رویش و چشمهاش سرخ شود از آرزوی تو پس انوشیروان این صفت ها در خزانه نهاده بود تا کنیزکی بدین صفت بخرد و این نسخه بتازی نوشته بود و بدست زیدبن عدی بود پس روزی کسری خواست که کنیزکی بدین صفت بخرد ونسخه کردن مر زید را فرموده بود به پارسی نوشتن پس زیدبن عدی مر کسری را گفت من در جهان کس ندانم و ندیدم بدین صفت مگر دختر نعمان بن منذر نام او حدیقه و بپارسی بستان باشد و روی آن دختر چون بستانیست و او دانستی که دختر بدین صفت نیست ولیک او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که او دروغ زن شود و هرگز نعمان آن دختر را بزنی بکسری ندهد که عرب هیچ دخترهرگز بعجم ندهد پس کسری را دل به دختر نعمان میل کرد و زیدبن عدی را گفت نامه بنویس بنعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من فرستد پس خادم را گفت چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو به روم رو تا تو بازآئی او برگ دختر ساخته باشد و تو او را با خویشتن بیاوری پس زید مر کسری را گفت این چنین کنیزک در روم بسیار است و اگر تو دختر نعمان را نخواهی روا باشد که عرب مردمانی بی ادب اند و دختر را بعجم ندهند و خداوند مملکت را زشت باشد و اگر نخواهد بهتر باشد پس کسری پنداشت که زید میل بنعمان دارد گفت من بجز دختر نعمان رانخواهم و تو به روم مرو و ازینجا سوی نعمان رو اگر دختر دهد بیاور و اگر نه زود بازگرد و زید [ ظ: به زید یا زید را ] گفت تو نامه بنویس چنانکه من گویم و زید نامه بنوشت بنعمان و خصی برفت و نامه بداد نعمان جواب داد که دختران عرب سیاه روی باشند و بی ادب و بی [ کذا ]خدمت ملوک را نشایند و در جواب نامه الطاف نوشت و خصی [ را ] گفت ملک را بگوی که این دختر را نه چنان یافتم که شایسته ٔ ملک بود و اندر نامه نوشت ان فی مهاالعراق لمندوحة لملک عن سواد اهل العرب . و این سخنی لطیف و نیکوست ولیکن زید به ترجمه کردن زشت گردانید از بهر آنکه مها بتازی گاو کوهی باشد و نیز گویند که اندر جهان از مردم و چهارپای هیچ چیز را چشم از چشم گاو کوهی نیکوتر نباشد و عرب زنان گاوچشم رامها گویند و بچشم گاو اضافت کنند بدین معنی اسود آن سیاهان باشند و سودد مهتری باشد و سید مهتران باشندو معنی سخنان نعمان آن باشد که ملک را بعراق اندر چندان فراخ چشمان و سیاه چشمان هستند که او را به سیاهان عرب حاجت نیست زید این معنی را بترجمه بگردانید و [ گفت ] مها ماده گاوان باشند و سواد آن مهتران و چنان بازنمود که ایدون همی گوید که ماده گاوان عجم ملک را چندان هستند که مهترزادگان عرب او را بکار نیاید.پس زید گفت که نعمان بی ادب است و فضول شده است تا چه اندر سر دارد و من دانستم که او آن دختر را ندهد کسری را خشم آمد و سوگند خورد که نعمان را از ولایت معزول کنم و ملک عرب کس دیگر را دهم و نعمان را بکشم یابخدمت خویش خوانم و اگر نیاید به ستم بیارمش پس بر در کسری بود مردی نام او ایاس بن قبیصةالطائی با چهارهزار مرد معین کرد تا برود و نعمان را پیش کسری آوردو این ایاس مردی بود که چون کسری از پیش بهرام بگریخت و بزمین شام همی شد و براه اندر گرسنه ماند این ایاس او را پیش آمد و کسری را به مهمانی برد و توشه ٔ بیابان دادش و خود برسم دلیل با او برفت و این قصه گفته شده است پیش از این و چون کسری به مملکت اندر بنشست این ایاس را بدرگاه خواند ایاس با پنجاه تن از اهل و بیت خویش بخدمت کسری آمد و کسری او را با چهارهزار مرد که بر درگاه او بودند سالار کرد و مهتری داد وچون پرویز بر نعمان خشم گرفت ایاس را بخواند و او را سپاه بسیار از عرب و عجم داد و گفت برو و ملک حیره را بگیر و آنجا بنشین و نعمان را گردن ببند و بفرست چون نعمان این خبر بشنید از پیش ایاس بگریخت با عیالان و اهل و بیت و زنان خویش و اسب و سلاح و آنچه داشت و آن دختر بمردی سپرد نام او هانی بن مسعود از بنی شیبان به بادیه اندر و اندر آن قبیله از آن بزرگتر مردی نبود و از آن بیشتر مردمان در آن [ کذا ] قبیله نبودند گفت این عیال و خواسته و فرزند به زنهار آوردم پیش تو و اندر سلاح خانه ٔ او چهارصد پاره جوشن بود و در اصطبل او چهارصد اسب تازی و خواسته ای بسیار از هرگونه جمله به هانی بن مسعود سپرد و خود با زنش جریده برفت و به قبیله ٔ خویش شد به طی و او را به طی دستگاه بسیار بود بزنهار ایشان شد ایشان او را نپذیرفتند و از بیم کسری و نعمان در کار خود متحیر بماند و ندانست که کجا رود زنش گفت برخیز و بدر کسری شو از وی عذر خواه و تو گناهی نکرده ای که او ترا بکشد پس اگر بکشد بهتر بود از این ذل و خواری که از هرکسی همی بینی نعمان گفت راست میگوئی برخاست و بدرگاه کسری شد و دانست که کار او زیدبن عدی پیش کسری تباه کرده است پس چون پیش کسری آمد زمین بوسه داد و آفرین کرد و عذرهاخواست و کسری را گفت این غلام یعنی زید نامه بتو جز آن ترجمه کرده است که من نوشته بودم و دروغ گفت بر من . زید گفت هرگاه که بر تخت نشیند و تاج بر سر نهد و نبید خورد پندارد که دوست اوئی نه خداوندگار. نعمان را گفت تو گفته بودی بحیره که بر تخت نشسته بودی که ملک عجم بمن آید یا بر فرزند من و بر این سوگند خورددر پیش کسری که او چنین گفت . کسری فرمود تا نعمان را بازداشتند سه روز و روز چهارم در پای پیلان انداختند. حدیقه دختر نعمان چون این خبر بشنید دلتنگ و غمگین شد و نعمان و فرزندانش همه ترسا شده بودند و دین عرب رها کرده بودند پس چون حدیقه بشنید که پدرش را بکشتند برخاست و به صومعه ٔ هند شد و هند دختر منذر بزرگ بود آنکه او را ابن ماءالسما خواندندی و ترسا شده بود و صومعه ای کرده بود و هم آنجا عبادت همی کرد تا بترسائی بمرد و امروز آن صومعه را دیر هند خوانند این حدیقه آنجا پیر شد و تا آخر عمر ترسائی همی کرد پس چون کسری نعمان را هلاک کرد به ایاس بن قبیصه نامه کرد که ترکه ٔ نعمان را طلب کن و بفرست ایاس کس بفرستاد به هانی بن مسعود و گفت باید که ترکه ٔ نعمان را بفرستی جواب داد که تا جان دارم ترکه ٔ نعمان کس را ندهم ایاس نامه کرد به کسری و گفت گروه بنی شیبان و گروه بنی بکر و بنی عجل مردمانی بسیارند و حربی و مبارز و ملک رامعلوم باشد و اگر با ایشان جنگ کنم سپاه بسیار بایدکسری چون این بشنید خواست که سپاه بفرستد مردی بود بر در کسری نام او نعمان بن زرعه گفت ای ملک ایشان اندر زمستان بپراکنند و دشوار ایشان را توان یافتن و این هانی تابستان بسر آبی آید نام آن ذی قار با همه ٔ بنی شیبان و این آب به میان بصره و مداین است و چاره نیست هم بنی شیبان و هم بنی بکر را و هم بنی عجل را و این همه قبایل بر سر آن آب همه را بیک جای توان یافت آنگاه سپاه بفرست کسری گفت راست [ است ] پس کس فرستادسوی ایاس که جنگ عرب را آراسته باش که سپاه خواهم فرستادن پیش تو. ایاس را این سخن سخت آمد از جنگ کردن با عرب و نیارست چیزی گفتن پس مردی بود از بنی شیبان نام او قیس بن مسعود و کاردار کسری بود بر سواد عراق و مهتر بود اندر همه عرب و با سپاه بسیار بود کسری به او نامه کرد که سپاه را گرد کن و همه ٔ عرب را که با تواند از سواد عراق برگیر و سوی ایاس شو که خلیفه ٔ من است بر ملک عرب و او را یاری کن بجنگ کردن با بنی شیبان و بنی بکر و هانی بن مسعود. چون این نامه به قیس بن مسعود رسید او را سخت آمد با همه قبایل عرب و خویشان خود جنگ کردن و از بیم کسری هیچ نیارست گفتن . پس دوهزار مرد از عرب گرد کرد و سوی ایاس رفت بحیره کسری مردی بیرون کرد از بزرگان عجم نام او هامرز [ کذا ] با دوازده هزار مرد و بسوی حیره فرستاد و از پس او سرهنگی دیگر بیرون کرد نام او هرمز خراد با هشت هزار مرد و او نیز سوی ایاس بن قبیصه آمد و همه بحیره گرد آمدند و ایاس را بر همه سپاه مهتر کرد و جنگ او را داد و بفرمود که لشکر بکش و بجنگ رو ایاس لشکر بکشید و برفت و سوی ذی قار شد و هانی بن مسعود با بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل به ذی قار نشسته بودند چون خبر سپاه بشنیدند هانی مردم خویش را گرد کرد و گفت چه بینید کسری این سپاه را که فرستاد از بهر زنهاریان و ترکه ٔ نعمان که با منست و با ایشان چهل هزار مرد است وما کم از ده هزاریم و ایشان را مهتری بود نام او حنظلةبن ثعلبةبن شیبان ، هانی را گفت تو زینهاری بدار و ما جانها بدهیم و زینهاری ندهیم چون ایاس فرود آمد هر دو لشکر برابر هم بنشستند و عجم آب دو روزه داشتندو ایشان خود بر سر آب بودند پس ایاس حیلت کرد و از چاه آب فراز آورد و دیگر روز جنگ کردند و لشکر عجم تیرباران کردند و عرب هزیمت شدند و آن مال و خواسته هم چنان با خود ببردند لشکر عجم چون آب یافتند و مانده شده بودند از پس ایشان نرفتند هم آنجا فرود آمدند و آب چاه همه بخوردند و آن شب بر سر چاه ذی قار بماندندپس چون هانی یک روزه رفته بود دانست که کسی از پی ایشان نمیآید فرود آمد و جمله ٔ قبیله ٔ خویش را گرد کرد و گفت ما کجا همیرویم پیش ما بیابان و بادیه ای بی آب و همه از تشنگی بمیریم من این خواسته ٔ نعمان بایشان سپارم شما خویشتن در بادیه هلاک مکنید ایشان را از این سخن عار آمد گفتند که تو زینها را مشکن که بازگردیم و تا جان داریم جنگ کنیم پس بازگشتند و پیش سپاه ایاس آمدند و آن روز جنگ کردند و عجم و سپاه ایاس همه تشنه شدند و هرکه از عرب با سپاه ایاز [ ظ: ایاس ] بود همه را اندوه آمد که هانی و سپاه عرب همه هزیمت شده بودند و ایاس از چاه دیگر آب طلب کرد و هیچ نیافت و سپاه عرب و عجم همه گرد آمدند ایاس پیش هانی کس فرستاد و گفت از سه کار یکی بکنید یا ترکه ٔ نعمان بازدهید تا بازگردیم و من از کسری گناه شما بخواهم تا این کردارهای شما عفو کند یا چون شب درآید بگریزیدو هر کجا خواهید بروید تا ما بهانه کنیم که همه بگریختند و ایشان را درنیافتیم یا جنگ را آراسته باشید ایشان همه با هانی و حنظله گرد آمدند و گفتند اگر زنهار بسپاریم تا باشیم اندر میان عرب سر برنتوانیم آوردن و تا جهان باشد از این عار نرهیم و اگر بگریزیم عاری عظیم تر باشد دیگر آنکه بادیه است همه هلاک شویم و دیگر آنکه رهگذر ما بر بنی تمیم است و میان ما و ایشان عداوت هاست و ما را همه بکشند پس ما را جز جنگ کردن روی نیست سوی ایاس رسول فرستادند و گفتند ما جنگ خواهیم کردن تو نیز جنگ را مهیا باش که اگر در جنگ کشته شویم دوست تر داریم که در بادیه هلاک شویم از تشنگی و آن شب حنظلةبن ثعلبة رسنهای هودج پاک ببرید از بهر آنکه سپاه هانی به تابستان به ذی قار بودندی و زن و عیال آنجا داشتندی چنانکه رسم عرب باشد در عماریهاو هودجها و آن رسن که عماری بدان بازبندند بتازی وطین خوانند و حنظله آن رسنها ببرید تا عرب بیکبارگی دل بر جنگ نهند و حنظله را از آنگاه منقطعالوطین نام کردند و هانی آن شب چهارصد اسب و چهارصد زره بر قوم خویش ببخشید و گفت اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم واگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو چون دیگر روز ببود همه سپاه صف برکشیدند و میمنه و میسره راست کردند و ایاس بر میمنه ٔ خویش هامرز را بداشت با عجم و بر میسره هرمز خراد برپای کرد و خود اندر قلب بایستاد و هانی بر میمنه ٔ خویش یزیدبن هاشم الشیبانی را به پای کرد و او مهتر بنی بکر بود و بر میسره حنظلةبن ثعلبة را و او مهتر بنی عجل بود و خود اندر قلب بایستاد و اول کسی که خود را از میمنه ٔ ایاس بیرون افکندو به میان هر دو صف ایستاد هامرز بود و مبارز خواست بزبان پارسی مردی بر میسره ٔ هانی بود نام او زیدبن سهیل گفت مایقول هذاالکلب یعنی این سگ چه میگوید گفتند میگوید رجل برجل فذا نصفة و عدل پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز نام او مزیدبن حارث البکری مردی مردانه و دلیر اندر جنگ با یکدیگر بگشتند پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش و همه تن از وی جدا شد و هامرز از اسب بیفتاد و بمرد و نخستین کسی از لشکر عجم او کشته شد و هانی و لشکر عرب شادی کردند و فال زدند مر ظفر را و آن روز جنگ کردند و اندر عجم تیراندازان بسیار بودند تیرباران کردندو به تیر بسیاری از عرب بکشتند و عجم همه تشنه بودند و آب نیافتند و صبر همی کردند تا شب اندرآمد و هر دو سپاه فرود آمدند و این قیس بن مسعود که با ایاس بوددلش با هانی بود از بهر آنکه قرابت یکدیگر بود [ ند] خواست که ظفر ایشان را بود پس به شب اندر سوی ایشان کس فرستاد و هانی و حنظله و عرب را گفت مرا از دل و جان با شما پیوند است و میخواهم که ظفر شما را بود نه ایاس را و نه عجم را که ایشان بیگانه اند و شما قرابت ولیکن بسوی شما بزنهار نتوانم آمدن که ندانم که ظفر که را بود و آن دوست تر دارم که امشب بگریزیم تا گروه عجم بهزیمت شوند یا آن خواهید که چون فردا صف جنگ راست شود و جنگ درپیوندد ما پشت بدهیم و روی بهزیمت نهیم تا عجم جملگی عاجز و حیران شوند و ایشان نیز بهزیمت روند هانی و حنظله و جمله ٔ عرب گفتند ما آن خواهیم که فردا در صف جنگ هزیمت شوید و عرب بدین خبر شاد شدند و نشاط کردند و فال زدند بر کشتن هامرز سالار لشکرعجم که ظفر مر عرب را باشد... پس لشکر عرب چون خبر قیس بن مسعود بشنیدند بر جنگ حریص شدند و دل بر مرگ نهادند که فردا از جان گذشته بزنیم پس حنظله هانی را گفت که فردا پانصد مرد را در کمین گاه بنشانیم جائی که کس نبیند و ما بجنگ رویم و جنگ درپیوندیم پس ایشان خویشتن را بر عرب افکنند تا مگر هزیمت شوندو هانی مردی را از بنی بکر بخواند نام او زیدبن حان و او را پانصد مرد بداد و در کمین گاه بنشاند و این جنگ در آن وقت بود که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم به مدینه آمده بود و هجرت کرده و با مشرکان روز بدر جنگ کردو ظفر و نصرت او را بود و هانی و حنظله با همه سپاه گفتند شنیدیم که از عرب پیغمبری بیرون آمده است نام او محمد و او را دو سه جنگ بوده است و همه ظفر او رابوده است و میگویند که هر که نام او می برد حاجتش روامی شود و کسی که در بیابان هلاک میشود یا شتری گم میکندو نام او می برد باز راه می یابد و آن گم شده را بازمی یابد شما فردا در این جنگ نام محمد علامت دارید تا نصرت ما را بود و همه ٔ لشکر عرب این سخن را بجان قبول کردند چون روز دیگر صف برکشیدند لشکر هانی بیکباره نعره برآوردند و گفتند محمدنا منصور یعنی محمد با ماست (؟) و نصرت و فیروزی و ظفر ما را بود و چون این بگفتند حنظله بفرمود که حمله کنند لشکر هانی بیکبار حمله کردند و خویشتن را با لشکر عجم زدند و آن پانصد مرد نیز کمین بگشادند و نام پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بگفتند و آن لشکر عرب که با ایاس بودند هزیمت شدند و ایاس تنها بماند و عجم چون هزیمت ایشان بدیدند [ و] از تشنگی بیطاقت بودند و دل شکسته چون آن پانصد مرد کمین بگشادند و عجم را اندر میان گرفتند و شمشیر اندر ایشان نهادند از پیش و پس عجم روی بهزیمت نهادند و لشکر عرب از ایشان میکشتند تا چندان کشته شدند که بهیچ جنگ و حرب این مقدار کشته نشده بودند اندر آن روز هانی مر ایاس را دریافت و خواست که او را بکشد حنظله او را رها کرد و ایاس بهزیمت میشد تا به در کسری و آن حکایت نام پیغمبر(ص ) با کسری بگفت کسری کین آن حضرت در دل بگرفت و بخبر اندر ایدون است که پیغمبر علیه الصلواة و السلام از پس ذی قار که کار کسری ضعیف شده بود و عرب بر آن لشکر عجم غلبه کرده بودند نامه ای نوشت و به پرویز فرستاد و آن نامه این بود بسم اﷲ الرحمن الرحیم من محمد رسول اﷲ الی پرویزبن هرمز اما بعد فانی احمداﷲ الذی لا اله الا هو الحی القیوم الذی ارسلنی بالحق بشیراً و نذیراً الی قوم غلب علیهم الشقاء و سلب عقولهم و من یهدی اﷲ فلامضل له و من یضلل فلاهادی له و ان اﷲ بصیر بالعباد لیس کمثله شی ٔ و هوالسّمیع العلیم اما بعد اسلم تسلم و ایذن بحرب من اﷲ ورسوله و لم یعجزهما. ۞ چون آن نامه بکسری رسید خشم آمدش گفت این کیست که نام خویش پیش از نام من نوشته است و آن نامه را بدرید و رسول را خوار داشت چون این خبر به پیغمبر (ص ) رسید فرمود که او ملک خویش درید و ایدون خواندم اندر اخبار مغازی که چون کار پیغمبر (ص ) قوی شد کسری دو رسول بیرون کرد و نزد پیغمبر فرستاد از مهتران عجم و نامه کرد به باذان که ملک یمن بود از دست کسری و این رسولان را یکی نام بابویه بود و یکی خرخسره و اندر نامه باذان نوشت که چون این نامه برخوانی کس فرستی بزمین یثرب سوی آن مرد که آنجا دعوی پیغمبری میکند و نام وی محمد و بفرمای تا او را به آهن بندند و سوی من آرند و بسوی پیغمبر (ص ) نامه نوشت و رسولان بیرون کردند و بفرمود که نخست به مدینه روید و آن مرد را سوی من خوانید تا من سخن او بشنوم و اگر بیاید با او بازگردیدو اگر نیاید ازو بگذرید و بیمن شوید و نامه به باذان دهید تا کس فرستد و او را ببندد و نزد من فرستد و این نامه در آخر عمر کسری بود پس هر دو رسولان برفتندپیش پیغمبر (ص ) آمدند و ریشها سترده و سبلتها دراز کرده بودند پیغمبر (ص ) چون ایشان را بدید عجب آمدش گفت چرا چنین کردید گفتند خدایگان ما ما را چنین فرمود که ریش بتراشید و سبلت بجای رها کنید و ترجمان سلمان فارسی بود میان ایشان و پیغمبر، پس پیغمبر (ص ) ازسلمان پرسید که چه میگویند گفت میگویند امرنا ربنا ان ننقص اللحیة و نعفوا عن الشوارب ۞ مصطفی (ص ) فرمود امرنی ربی ان اقص الشوارب واعفواللحیة گفت مر خدای من چنین فرمود تا سبلت بسترم و ریش عفو کنم پس ایشان پیغام کسری به پیغمبر (ص ) بگفتند ایشان را اجابت نکرد و رد کرد و ایشان را بخانه ٔ سلمان فرود آورد و قوت ایشان فراخ کرد از پست جوو خرما و هر روزی پیش پیغمبر (ص ) میرفتند و شتاب میکردند و آن حضرت ایشان را وعده ٔ نیکو همیداد و به مدارا همیداشت تا ششماه آنجا بماندند و رسولان کسری بعداز شش ماه دلتنگ شدند پس جبرئیل در نیمشب آمد و پیغمبر (ص ) را آگاه کرد که شیرویه مر کسری را بکشت و دیگر روز با سلمان بیامدند و گفتند ما را بیش از این صبر نماند یا با ما بیا یا ما را دستوری ده تا برویم سلمان مر آن حضرت را ترجمه کرد پس پیغمبر (ص ) گفت لختی صبر کنید ایشان برپای خاستند و دلتنگی نمودند و گفتند خدایگان ما از ما چندین درنگ نپسندد و این سخن سلمان با آن حضرت ترجمه کرد و فرمود که بگو ان اﷲ ربی عزوجل قد قتل ربکما سلط اﷲ علیه ابنه شیرویه حتی قتله البارحة. سلمان ایشان را گفت پیغمبر (ص ) میگوید که خدای تعالی خدایگان شما را بکشت و شیرویه پسرش را برو مسلط کرد تا او را بکشت دوش بشب . ایشان بازگشتند و گفتند ما را روی نیست با این مردمان بودن و او را استوار نداشتند و سوی کسری نیارستند شدن نزد باذان رفتند به یمن و نامه ٔ کسری بدادند و نامه ٔ شیرویه بوی آمده بود که پرویز بمرد و من بملک بنشستم هرچند سپاه با تو است اندر یمن بیعت من از ایشان بستان و آن مرد را که بزمین یثرب دعوی پیغمبری میکند و کسری در حق او نامه ای بتو کرده بود که او را سوی من فرست او رامجنبان تا امر من بتو آید و آن رسولان بنزدیک باذان بماندند و آخر کسی که از جهت ملک عجم به یمن آمد باذان بود و از پس او هیچکس دیگر از عجم نیامد. پس چون کار پرویز به آخر رسید و کارهای خطا همی کرد و سپاه ورعیت و همه خلق را دل بر خود تباه کرده بود و آن سپاه که از هزیمت قیصر روم باز پس شده بودند همه پیش او گرد آمدند و او همه را بگرفت و بزندان کرد با فرزندان بر آنکه همه را بکشد و گفت من شما را سی سال پروردم و اندر نعمت من همی بودید از بهر این روز شما را همی داشتم و با من وفا نکردید و خون شما بر من حلال است و مقداری نیست شما را بیست هزار مرد از ایشان همی داشت و هر شب امیر جرس مهتران را نمی کشت و تأخیر همی کرد و کهتران را در پیش همی داشت و میکشت تا سپاه نشورد و دل سپاه برو تباه شد و آن مرد را که نام او فرخ زاد بود بر بقایای خراج موکل بود تا باقیهای خراج بیست ساله و سی ساله بخواری همی گرفت و دل رعیت نیز بر پرویز تباه شد و فرزندان را در خانه همی داشت محبوس کرده از بهر آنکه منجمان او را گفته بودند که تو را [پسر ] پسری بود و اندامی ازو ناقص بود و ملک تو ازاهل و بیت تو از دست او بیرون شود و این یزدجرد پسرشهریار بود و کسری پسران خویش را در حصار کرده بود و موکل بر ایشان گماشته تا هیچ زنی پیش ایشان نشود وایشان سیزده تن بودند پسر، و گروهی گفتند هفده تن پسر بودند و همه بزرگ شده بودند و ایشان را بزن حاجت افتاد و تنگدل شدند و از همه پسران مهتر شهریار بود سوی شیرین فرستاد و از پنهانی زن خواست که نزد او فرستد هر کس که باشد و شیرین را پرستاری بود و حجامت کردی اندر سرای و کنیزکان شیرین را حجامت همی کرد پس شیرین آن سیاه پیش شهریار فرستاد تا شهریار بدو نزدیکی کرد و آن سیاه حجام ازو بارگرفت و گروهی گویند او را از بهر حجامی فرستاده بود و گفته بود تا با وی سخن نگوید تا شهریار نداند او زن است چون دست بر سر و گردن شهریار بنهاد بدانست که او زن است که نرمی دست زنان نه چنان باشد که آن مردان پس شهریار دست باو دراز کرد چون شیرین بدانست آن کنیزک را بخانه بازداشت او را پسری آمد یزدجرد نام کرد و بفرمود تا او را ازمداین بیرون بردند و دایگان برو گماشت تا او را همی داشتند چون پنج ساله شد او را به شیرین بازآوردند شیرین او را در خانه پنهان همی داشت یک روز پرویز با شیرین حدیث همی کرد پس گفت به هرزه نسل خود را ببریدم و فرزندان را زنان ندادم و از آن کار ایشان پشیمان شده بود شیرین گفت خواهی تا از نسل خود پسری بینی ازآن پسران ، گفت خواهم . یزدجرد را پیش پرویز برد پرویز گفت این پسر کیست شیرین گفت این پسر از پشت شهریار است و من از پنج سال [ باز ] او را همی پرورم پرویز برو شادی کرد و او را بر کنار خویش نشاند و بنواخت و بسیار خواسته او را داد پس آن سخن منجمان او را با یاد آمد که او را پسر پسری بود و بر اندام وی نقصان بود و ملک عجم بر دست او برود پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم او را برهنه کرد همه ٔاندام او درست بود مگر که گونه ٔ چپ او کهتر از آن راست بود گفت این است که مرا از وی حذر باید کردن و او را اندر ربود و خواست که بر زمین زند شیرین او را بگرفت از وی و گفت اگر ایزد تعالی قضائی کرده است تو آنرا باز نتوانی داشتن و باشد که آنکه تو از وی میترسی نه این باشد پرویز گفت راست این است اکنون این رااز پیش من ببر که هرگز نخواهم که چشم من بر وی افتدشیرین او را بسواد فرستاد و پرویز کار بر آن پسران سخت تر گرفت و موکلان را بیشتر داشت و همه ٔ پسران را دل برو تباه شد و از خطاهای او یکی آن بود که او را سرهنگی بود بزرگوار و بطاعت او بود و خدمت او کرده بود و از آن پدرش نیز کرده بود بسیار سال و مردمان عجم او را بزرگ داشتندی هم سپاه و [ هم ] رعیت . نام او مردانشاه و پرویز او را امیری بابل داده بود و شهرهای عراق و شهری است در آن بیابان نام آن بابل همه در شهر نیمروز نشستندی (؟) و این مردانشاه آنجا امیر بود پرویز به آخر عمر به دو سال پیش از آنکه بمرد منجمان را پرسید که آخر کار من چگونه بود ایشان گفتند مرگ تو بر دست مردی بود که از سپاه تو بود و او امیر بابل و نیمروز بود پرویز براندیشید و از مردانشاه بترسید که مردانشاه مردی مردانه بود و پرویز دل بر آن نهاد که مردانشاه را بکشد نامه کرد بدو که سپاه را آنجا گذار و خود با خاصگان بیا تا چیزی که گفتنی است با تو بگویم مردانشاه بیامد پرویز به روی او درنگریست و پیری و خدمتها و نصیحت های وی یادش آمد و نیز گناهی نکرده بود شرم داشت از وی و از آن مردمان که او رابکشد پس تدبیر کرد که دست راستش ببرد و او را خواسته ای بسیار دهد و باز جای خویش فرستد تا بی دست همی زید و کسری ازو ایمن شود و او بسر ولایت بازرود پس بفرمود تا دستش ببریدند و بخانه بازفرستاد و مردانشاه دست بریده ٔ خویش بر کنار نهاد و همی گریست و همی گفت الهی بفریاد بیگناهان رس و میخروشید و سه روز طعام نخورد و نخفت کسری بخانه ٔ او کس فرستاد و از وی عذر خواست و خواسته ای بسیار داد و گفت این قضا بود و برفت و من دانم که ترا هیچ گناه نیست و بعد از این ترا چندین خواسته دهم که خشنود شوی مردانشاه گفت مرا هیچ خواسته نمی باید مرا بتو یکی حاجت است اگر روا کنی دل من خوش گردد کسری گفت روا کنم گفت مؤبد بزرگ را بخوان و بر خویشتن گواه کن و عهدی کن که آن حاجت که مرا بتو است اگرچه گران باشد روا کنی کسری از شرم آنکه چنان معاملت با وی کرده بود مؤبد مؤبدان را بخواند وسوگند خورد و عهد کرد پس گفت حاجت خواه که سوگند خوردم گفت حاجت من آن است که مرا بکشی کسری از بهر آن سوگند چاره ندید بفرمود تا او را بکشتند پس پسر او را که نام او مهرهرمز بود خواست که بعوض پدر به بابل فرستد هرچند گفت او نرفت و از همه لشکری توبه کرد و از آن سبب دل همه ٔ عجم بر کسری تباه شد از بهر مردانشاه و همه گرد آمدند و از کسری حاجت خواستند که بیست هزار مرد محبوس را یله کن اجابت نکرد گفتند اگر ایشان را رها نکنی این هزار مرد که سرهنگان اند یله کن هم نکرد و سوگند خورد که همه را بکشم پس لشکر و سرهنگان همه متفق شدند و تدبیر کردند که ملک از وی باز ستانند و یکی از پسران وی را دهند پرویز را پسری بود از مریم دختر قیصر نام او شیرویه اجابت کرد و پرویز خال خود را کشته بود با چندان رنجها و محنت ها که او از برای پرویز کشیده بود و نیز بسطام را از خراسان بازخواند تا بکشد بسطام عاصی گشت و نیامد و او بندوی را بکشت بعوض آنکه پدرش را کشته بود تا مردمان را معلوم شود که او بکشتن پدر راضی نبوده است و پسر بندوی با پرویز بد بود مردمان او را نیز با خود یکی کردند وملک پرویز سی وهشت سال تمام شده بود پس شبی تدبیر کردند باتفاق و چون نیمشب بود همه سپاه گرد آمدند و درزندان بشکستند و آن بیست هزار مرد محبوس را بیرون آوردند و آنگاه نزد شیرویه رفتند و او را به ملک بنشاندند و خواستند که همان شب پرویز را از سرای بیرون آورند شیرویه گفت رها کنید که شب است تا بامداد مردمان بر شیرویه گرد آمدند و هم در آن شب با او بیعت کردند روز آذر اندر آذرماه و همه بازگشتند و بر در آن سرای بایستادند بر پشت اسبان که پرویز اندر آنجا بود تا روز گشت در بگشادند و عجم را عادت چنان بود که همه شب پاسبانان بانگ کردندی بر بام کوشک ملک و نام ملک میبردندی تا مردمان دانستندی که ملک بسلامت است پس در این شب که بانگ همی کردند که پرویز شاهنشاه . و همه ملوک عجم را رسم چنان بود چون ملک بشیرویه آمد امیرجرس پاسبانان را گفت نام شیرویه بگوئید هر چند وی اندر کوشک نیست پاسبانان بانگ کردند که شاد باد ملک شیرویه شاهنشاه . پرویز سحرگاه از خواب بیدار شد و این حدیث بشنید دانست که وی معزول است و ملک به شیرویه داده اند و با وی بیعت کرده اند هم اندر شب با کنیزکان بر بام کوشک برآمد و بفرمود تا او را بدیوار فروهشتند و پیاده برفت و بدان باغ خویش شد از شهر بیرون و پنهان شد چون روز بود در کوشک بگشودند و مردمان دررفتند که پرویز را بیرون آورند او را نیافتند پس او راطلب داشتند اندر باغ یافتند بگرفتند و طناب در گردن وی کردند و شیرویه را دادند و شیرویه فرمود تا او را اندر خانه بازداشتند و شیرویه او را جامهای پادشاهانه فرستاد و فرش زربفت در زیر او افکند و موکلان بر وی به پای کرد و از وی عذر خواست که من طلب ملک نکردم و ملک نه برضای من بمن دادند از بهر آنکه از تو آزرده بودند و من از بهر آن پذیرفتم تا از خاندان ما بیرون نرود و سه روز بود مردمان چنان دانستند که او پدر را بکشد چون نکشت مردمان گرد آمدند و گفتند دو ملک در یک کوشک روا نباشد تو او را بکش و اگر نه ملک بوی باز دهیم تا او ترا بکشد شیرویه تافته شد و سه روز زمان خواست گفتند او را بزندان فرست که دو ملک در یک جای خوب نباشد شیرویه پرویز را یکی جامه بسر اندرکشید و بر اسبی نشاند و سرهنگی را با پانصد مرد بر وی موکل کرد و گفت او را هم چنین سرپوشیده بخانه ٔ سرهنگی نام او ماه اسفند برید پرویز را سرپوشیده بیرون بردند اندر راه به دکان کفشگری رسیدند آن کفشگر دانست که او پرویز است و دشنام داد برو و کالبدی بدو انداخت بر سر او آمد و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبد اندازی شمشیر زد و سر کفشگر بدور انداخت و پرویز را ببردند و بخانه ٔ ماه اسفند بنشاندند و شیرویه او را جامه ٔ زربفت فرستاد و سرهنگی بر وی موکل کرد نام او جالینوس مردی مردانه و بزرگ و با قدر و او را بفرمود تا بر در خانه ماه اسفند بنشیند با پانصد مرد با سلاح تمام چون میعاد که کرده بود بگذشت مردمان شیرویه را گفتند اگر تو ملکی بفرمای تا پرویز را بکشند و اگر نه دستوری ده تا ما برویم و او را بکشیم شیرویه گفت یک امروز دیگر زمان دهید تا نزد او پیغامی چند بفرستم وسرزنش کنم او را بدان گناهان که کرده است تا چه حجت آورد و چه جواب دهد شیرویه مردی را بخواند نام او را اسعاد حسیس [ کذا ۞ ] با علم و حکمت و از مهتران دبیران بود او را گفت کسری را از من پیام ده و بگوی این بلا [ که ] بتو رسید از تو بود و نه از من و نه از کسی دیگر گناه تو کردی و خدای ترا گفت [ ظ: بگرفت ] و ملک از تو ستانید اول آن بود که پدرت را کور کردی و بکشتی دوم فرزندان بزرگ را بخانه اندر کردی و نسل از ایشان بازداشتی و آنچه خدای تعالی بر خلق حلال کرده است بر ما حرام کردی سیوم بیست هزار مرد را بزندان اندر بازداشتی و بخواستی کشتن ببهانه ٔ آنکه از در روم بازگشتند ایشان و به ذی قار توقف نکردند و هزیمت شدند و جنگ گاه برین بود و گاه بران و اگر خدای تعالی ترا نصرت نداد ایشان را چه گناه بود و اندر سیاست آن واجب بودی که ایشان را بنواختی و همه را درم و سلاح دادتی تا برفتندی و جنگ کردندی . چهارم آنکه در زندان تو هر کس که بود بخواستی کشتن و هر شبی پنجگان و ششگان همی کشتی و ایشان را آن ذل و سختی بود که در زندان تو بودند کشتن [ ظ: کشش ] نمی بایست کردن و هرچه اندر جهان خواسته بود همه رادر خزانه ٔ خویش نهادی و کس را هیچ ندادی تا خزانه از زر و سیم پر شد و چندان جواهر و گونه گونه خواسته بنهادی که عدد آن کس ندانست و نه هیچ کس را چندان خواسته گرد آمد که ترا. پنجم چندین هزار زن آزاد در کوشک خویش بازداشتی و بهمه نرسیدی و به نیمی و سه یک آن نتوانستی رسیدن و ایشان را از آرزو بازداشتی و خود را به شیرین مشغول کردی . ششم مردی ظالم را برگماشتی بر رعیت تا بقایای خراج بیست ساله و سی ساله بضرب و زخم و شکنجه ستانند. هفتم ملک روم با تو چندان نیکوئی کرد و ترا سپاه داد و پسر خود را با تو فرستاد تا بهرام را هزیمت کردی و دختر خویش را بتو داد بزنی و چون ترا دست بود بروم غلبه کردی و چوب چلیپا بدست توافتاد و از تو بازخواست آنرا نفرستادی و حق نعمت اونشناختی . هشتم پسر شهریار یزدجرد را بخواستی کشتن وبر بالای سر بردی تا او را بزمین زنی تا شیرین از توبگرفت و پنهان کرد. نهم نعمان بن منذر را بیاوردی و بی گناه او را بکشتی از بهر زنی و جد او منذربن امرٔالقیس کندی بود که بهرام گور پرورده بود و پادشاهی بهرام گور بوی داده بود و آبا و اجداد ما نعمان را حق می شناختند و تو حق او نشناختی و بدروغ دبیری ، او را بکشتی از بهر آنکه دختر بتو نداد و خدای تعالی ترا بدین گناهان بگرفت . دهم مردانشاه امیر بابل بخواستی کشتن بی گناه دست او را ببریدی تا او از غایت آنکه خواست تا خود را از تغابن تو برهاند مرگ خویشتن از بتو بمواثیق و عهود خواست تا او نیز کشته شد این همه بی حسابیها در عالم کردی تا بافعال سیئه ٔ خود مأخوذ گشتی و ملک از تو بشد و خدای عز و جل خلقی را گماشته کرد تا امروز مرا میگویند اگر تو او را نکشی ما نخست تو را بکشیم اگر حجت داری بگوی تا من ایشان را بگویم تا از کشتن برهی و مرا حجت باشد و جواب ایشان به آن بازتوانم دادن دبیر برفت که پیغامها بگذارد چون بزندان پرویز رسید آن پانصد مرد با سلاح که موکل بودند چون رسول را دیدند برخاستند و رسول بنشست و آن سرهنگ را که سر موکلان بود گفت خویشتن را با سلاح گران رنجه چه داری که نه کسی با تو جنگ خواهد کردن و ملک بر شیرویه راست بایستاد و همه خلق او را مطیع شدند موکل گفت ای رسول راست گفتی ولیکن این محبس است نه مجلس ملکه [ ظ: ملک ] این مجلس سلاح است چنین باید که ادب این مجلس نگاهداشته باشیم و بهر مجلسی که باشی آلت آن مجلس را با خویشتن داری نیکوتر بود و مردم چون به مجلس شراب نشینند توانند که بی نقل و آلت آن شراب بخورندولیکن اسپرغمها و میوه ها برای جمال مجلس را بنهند تا حق آن مجلس گذارده شود مجلس سلاح نیز همچنین است چون رسول بنشست موکل را گفت از ملک شیرویه بسوی پرویز پیغامی دارم در رو و از وی دستوری خواه موکل درآمد ودستوری خواست پرویز گفت اگر ملک شیرویه است مرا حجابی نباشد و اگر حجابی هست پس ملک منم پس رسول را بارداد رسول درآمد و پرویز را سجده کرد پرویز او را گفت سر برگیر و آبئی در دست داشت و آن را بر بالش نهاده خود راست بنشست از آن تکیه که کرده بود آن آبی از بالش درگذشت و از مصلی [ کذا ] درگذشت و بر بساط بگذشت و بخاک افتاد و پرویز آنرا به فال بد داشت و غم آمدش پس رسول آن آبی برگرفت و از خاک پاک کرد و پیش پرویز بنهاد پرویز گفت این آبی از نزدیک من دور بر و رسول را گفت بنشین رسول بنشست پرویز سر برآورد و گفت هر کاری که بازگردد آنرا حیلت و چاره سود ندارد و این به فال مرا چنان بنمود که این ملک از من برود و بدانکس که از من بدو برسد نماند و بدیگر کس و به سه دیگر کس هم نماند و از فرزندان من بیرون شود و بکسانی رسد که ایشان نه از اهل بیت مملکت باشند پس رسول راگفت که بگو که چه گفتند رسول آن پیغامها را بداد پرویز گفت شیرویه را بگوی که ای مسکین کوته زندگانی ! مرا بر این کارها که گوئی حجت است و اگر حجت نبود ترا نبایستی که بر من از این گناهها برشمردتی که هیچ کس را نرسد که گناه دیگری برشمارد الا آنکه خود معصوم بودو کس معصوم نیست اما آنچه گفتی از گناهان پدرم هرمزنه چنان است که گفتی و تو هنوز از مادر نیامده بودی که میان من و پدر جدائی افتاد و من هنوز به روم نرفته بودم که بهرام چوبین بر من حیلت کرد و بنام من درم زد و نقش من بر درم کرد تا پدر مرا تهمت کرد و من از پدر بگریختم و به آذربایجان رفتم و آنجا در آتش خانه بنشستم و بعبادت خدای مشغول شدم و همه مردمان دانستند که آن محنت که به پدرم رسید نه تدبیر من بود و نه بهوای من چون خود غایب بودم و چون بازآمدم پدر را بر حالی دیدم که ملک را شایسته نبود چشم برفته و تن تباه شده و اگر او تن درست بودی من هرگز بملک او ننشستمی چون از پیش بهرام چوبین برفتم و به روم شدم خال من بندوی بازگشت من ندانستم و نفرمودم و نپسندیدم که او پدر مرا بکشت و چون ملک بمن باز آمد و کار بمن راست شد من خال خویش بندوی را بکشتم و اهل و بیت ایشان ناچیز کردم و از ملک خود دور کردم و مردمان آن حال میدانند اما آنچه از بهر خویش و برادران خویش گفتی که شما را اندر خانه بازداشتم بدان بازداشتم تا ادب آموزید و کار ملک را شایسته شوید شما را ادب میبایست آموخت نه لهو و طرب و بر شما اجری تمام داشتم از خوردنی و پوشیدنی و آنچه شما را به کار می بایست و زن از شما از بهر آن بازداشتم که منجمان مرا گفته بودندکه از اهل و بیت تو و فرزندان تو فرزندی آید که مملکت عجم بر دست وی برود و خواستم که آن نسل نیاید تا من زنده باشم و منجمان اندر مولود تو مرا گفته بودندکه تو باشی که ملک از من بستانی روز آذر اندر ماه آذر در سال سی وهشتم از ملک من در مولود تو چنین حکم کرده اند و به مهر من است و بدست شیرین داده ام اگر خواهی بخواه از وی . چنان واجب کردی که چون این بدانستمی ترا بکشتمی ولیکن نکشتم از بهر فرزندی و از پس آنکه تو بزرگ شدی ملک هندوستان بمن نامه کرد و هدیه فرستاد و شما را هر یک جداجدا نوشته بود و من آن نامه رابرخواندم و از بهر تو نوشته بود که این ملک بدست توآید به روز آذر اندر ماه آذر و آن نامه را مهر کردم و شيرین را دادم اگر خواهی بستان و آنرا بخوان و چندان علامتها مرا از تو پدید آمد و ترا نکشتم و بتنگ وبند نداشتم و ترا از این آگاه نکردم از بهر پدرفرزندی . و دیگر آنکه دانستم که قضای خدای تعالی را کس نتواند گردانیدن و دیگر از شفقت پدری دلم را [ ظ: راه ] نداد که ترا بکشتمی و دریغ نیامدم که این ملک بتو رسد. اما آنچه گفتی که بیست هزار مرد از سپاه اندر زندان بازداشتی بدان که این مردمان بودند که من ایشان را پروردم سی سال اجر او عطا دادم تا روزی با دشمن من جنگ کنند ایشان آن روز که مرا بدیشان حاجت افتاد هزیمت شدند و مرا یاری نکردند و حقوق مرا نشناختند وخون ایشان بحکم سیاست حلال باشد که مرا به ایشان هیچ امید نماند عالمان را گرد کن و بپرس تا ترا معلوم کنند که خون ایشان حلال است یا نه و من همی شنوم که تو ایشان را عفو خواهی کردن و نام ایشان در دیوان خواهی آوردن و تو هرگز از ایشان منفعت نبینی و بر زندانیان از آن رحمت نکردم که من هیچ کس به زندان بازنداشتم الا که کشتن برو واجب بود و جریدها و قصه ٔ گناهان ایشان بخوان تا بدانی که ایشان اهل کشتن اند و هر روزی که من در کشتن ایشان تقصیر کرده ام فضلی بوده است که من با ایشان کرده ام . اما آنچه گفتی که خواسته گرد کردی هم چندان که هیچ ملک را نبود بدان و آگاه باش که ملک بی سپاه نتوان داشتن و سپاه بی بسیاری مال نتوان داشتن و توانگری سپاه عز ملک بود و توانگری ملک قوت دل سپاه بود و قوت سپاه آبادانی ملک و بر ملک سپاه آنگهی دل نهد که او را دوست دارند و امید دارند و ملکان دیگر از وی بترسند و به پادشاهی او نتوانند آمدن هرگاه که کاری افتد دست بدان خواسته کند و ملک درویش راهیچ مقداری نباشد به میان سپاه و رعیت و هیبت نبود ازو در دل دشمن و تو جهد آن کن که آن خواسته نگاه داری و دگر فراز آوری و نگر تا آنرا نپراکنی میان اهل غوغا که ترا به ملک بنشاندند و نگر تا به سخن ایشان فریفته نشوی تا تهی دست و درویش نمانی که آن خواسته هابروزگار بسیار و قصه های عجیب گرد آمده است و تو چنان نتوانی کردن که ترا نه چندین قوت و چندین روزگار بود. اما آنچه از بهر زنان گفتی که بسیار اندر سرا گردکردم و لذت مردان از ایشان بازداشتم بدانکه من ایشان را بداشتم بنعمت و کامرانی و خواسته ٔ بسیار که ایشان هیچ مرد بر من نگزیدند و نیز هر سالی شیرین را بفرمودمی تا همه را گرد کردی و هر که از ایشان شوی خواستی و رغبت کردی که از سرای من بیرون آید او را جهازکردمی و بشوهر دادمی و خود کس نخواست که از سرای من بیرون رود از بسیاری نعمت من بر ایشان و امروز که من هلاک شوم و ایشان شوهران کنند هم بدان حال که با من بوده اند دوست تر دارند. اما آنچه گفتی که مردی بر بقایای خراج برگماشتی و بیست ساله و سی ساله بستدی این خراج چیزی واجب است مُلک بخراج درست شود و این واجب است بر رعیت و بیت المال را و این نه بدعت است که من آورده ام و این خراج بر خلق انوشروان نهاد که ملک رااز خواسته چاره نیست و رعیت همه را گرد کرد و همه زمین ها مساحت کرد و بهمداستانی رعیت آن خراج نهاد که هر سال به سه بار یا چهاربار بدهند بهر سه ماه ربعی یا بهر چهارماه ثلثی و از بهر آن بود که این خراج راخراج همداستانی نام کردند یعنی مال الرضا و این نام انوشیروان نهاد و این مهر درم او بود شاهنشاه ملک دادگر انوشروان . و آن سرای که خراج اندرو ستانند آنرا سرای شمرده نام کردند و آن کس که خراج نداد و بخویشتن جمع کرد حق است بر ملک که جان او بستاند و او را عقوبت کند که ویرانی بیت المال خواسته است و من حق ایشان بستدم و کسی را عقوبت نکردم که اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا بنشستمی و در قضاء حاجتهای خلق همی نگرستمی و نگه کردمی تا هر دادخواهی میگفتی و می شنیدمی و هر که داد نخواست ستم او بر خویشتن کرد نه من بر وی . اما آنچه گفتی که حق ملک روم نشناختم اگر مرا سپاه داد و با من پسر فرستاد و دخترش مریم را بمن داد من چون بهرام چوبین هزیمت کردم چندان مال و نعمت بوی فرستادم که هرگز چشم وی ندیده بود و نه به دل اندیشیده و پسرش را چندان خواسته دادم که متحیر بماند و هر کسی از سپاه او هم چنین و چون چلیپا بدست من افتاد مرا بر ایشان چیرگی بوداز بهر آن بدیشان بازندادم که تا آن چوب بدست ما بود و به خزانه ٔ ما ما را بر ایشان دست بود و ایشان ذلیل و مقهور باشند و نگر تا آن چوب بدیشان بازندهی که تو ایشان را بر مملکت خویش مسلط کنی . اما آنچه گفتی که من یزدجرد شهریار را بخواستم کشتن و او را برگرفتم که بر زمین زنم و بکشم بدان سبب بود که منجمان مرا گفته بودند که از فرزندان تو فرزندی آید که این ملک عجم بر دست او برود و بر عرب افتد و علامتی که گفته بودند بدین یزدجرد پیدا بود چون من او را بدیدم یقینم شد که این است و واجب بود مرا که او را بکشتمی که بر روی زمین فرزندی نزاد شومتر از آن فرزند که ملک چندساله ٔ پدر بر پدر از دست او برود و شما هم چنین باید که او را دشمن دارید و هرکجا یابید او را بکشید. اما آنچه گفتی از نعمان بن منذر که او را کشتم و حق اوو پدران او نشناختم از بهر زنی بدروغ دبیری او را هلاک کردم من او را نه از بهر زن کشتم و نه بگفتار دبیر ولیکن من آن وقت که از دست بهرام چوبین بگریختم و به روم شدم براه اندر که همی رفتم راهبی را دیدم و این همه کارها که تا امروز دیدم مرا گفته بود که این ملک از خاندان ما برود و بدست مردی بزرگ شود از عرب ونگفت که آن مرد کیست و من اندر عرب ازو بزرگتر کس ندیدم و نمیدانستم به دلم چنان بود که این عرب او بودو بر آن بهانه جستم و او را از بهر صیانت ملک بکشتم و نگاه داشتن ملک بر اهل و بیت خویش و بدین معنی کردم جائی که تهمت کردن ملک بود آنجا هیچ حقی را جای نماند و من این همه که کردم بحجت کردم اکنون من دانم که کار من بکرانه رسید و روزگار من تباه شد ولیکن خواستم که ترا آگاه کنم تا بنادانی من حمل نکنی و مرا ملامت بهرزه کردی و حجت من ندانستی و مرا بر تو دل همی سوزد که چون تو مرا بکشی از ملک بر نخوری که همه ٔ خلق جهان اندر همه دنیا متفق اند چون جهودان و ترسایان و مغان که هر که پدر خود بکشد میراث پدر بر وی حرام شود و اگر بگیرد از آن برنخورد و کمترین روزگار ملکی کردن تو باشد. پس آن رسول بازگشت و آن پیغام حرفاًبحرف به شیرویه گفت و حدیث آبی نیز بتمامی با او شرح داد شیرویه بگریست و درد آمدش از کشتن پدر. دیگر همه سپاه نزدیک او گرد شدند و رسول بخواندند و [ گفتند ] عرض کن آنچه در جواب و سؤال شیرویه پرویز گفته است رسول همچنان که او گفته بود پیش سپاه و بزرگان عجم بازگفت شیرویه گفت هرآنچه ما پنداشتیم که او خطا کرده است همه حجت پیش آورد و خون او ریختن حلال نیست اورا هم آنجا می باید داشتن مردمان سپاه این سخن نپسندیدند و گفتند پادشاهی به دو ملک راست نشود و اندر میان رعیت بیشتر آنند که پدرت را میخواهند اگر تو او رانکشی ما این ملک بدو بازدهیم از بهر آنکه ایشان خلاف کنند و حیلت انگیزند بمیان مردمان اندر و این ملک بر تو راست نشود و چون ملک بدو بازدهند تو دانی که اودر کشتن تو با کسی مشورت نکند و نگذارد که بر تو یکروز بگذرد تا ترا نکشد شیرویه متحیر شد و دانست که اگر در ملک بنشیند هم در ساعت او را بکشد از آن سرهنگان بزرگ یکی را بفرمود که برو و او را هلاک کن آن مردبا سلاح رفت و اندر پیش پرویز ایستاد پرویز گفت ترا به چه فرستاده اند گفت مرا فرستاده اند تا ترا بکشم پرویز گفت برو که تو آن [ ظ: نه آن ] مردی که مرا بتوانی کشتن و کار مرگ من بدست تو نیست آن سرهنگ بازگشت بسوی شیرویه و آن سپاه همچنان نشسته بودند شیرویه مردی دیگر را بفرستاد پرویز او را هم چنین بگفت پس شیرویه بمیان مردمان اندر نگریست پسر مردانشاه را دید آن مردانشاه که پرویز دست او بریده بود او را گفت برو و پرویز را بکش و نام پسر مردانشاه مهر هرمزد بود پس آن مهرهرمزد پیش پرویز رفت و پرویز گفت تو مرا خواهی کشت که منجمان مرا گفته بودند که مرگ من بر دست کسی باشد از ولایت نیمروز و ندانستم که تو خواهی بودن وترا نشناختم و پدرت را بکشتم و تو پسر اوئی و هر که کشنده ٔ پدر را نکشد حرامزاده بود و من پدرت را بدین تهمت کشتم و ندانستم که این بر دست تو خواهد بود مهرهرمزد تبرزینی بر کتف او زد کار نکرد که بازوی پرویز مهره ای بسته بود که آهن بر وی کار نکردی پرویز دانست که تبرزین بر وی کار نکند مهره بینداخت مهر هرمزدبه تبرزینی دیگر کار او آخر کرد و پیش شیرویه آمد وگفت کشتمش گفت ترا چه گفت گفت کشنده ٔ من تو خواهی بودن که هر که کین پدر باز نخواهد حرامزاده بود و سپاه همه آفرین کردند و بازگشتند و شیرویه گریستن گرفت و آن روز تا شب همی گریست چون شب اندر آمد مهرهرمزد را بخواند و او را بکشت و گفت کشنده ٔ پدر را نتوانم دید خاصه پیغام آورده باشد که هر که کشنده ٔ پدر نکشد حرامزاده بود پس روز دیگر شیرویه بر تخت بنشست و تاج بر سر نهاد و سپاه را گرد کرد و بزرگان را بار داد و آنکسان را که پدرش نام ایشان از دیوان افکنده بود همه را بنوشت و خواسته داد و زندانیان را دست بازداشت و برمک بن ضروز [ کذا شاید: فیروز ] که جد برامکه بود وزیر کرد و خراج آن سال از رعیت بازداشت و عدل و داد کرد و گفتند که او را شانزده برادر بود همه پسران پرویز و شیرویه هفدهم بود و مهتر ایشان بود همه رابکشت تا ملک بدو بماند... پس چون شیرویه برادران بکشت هیچ فرزندی از فرزندان پرویز نمانده بود مگر دو دختر یکی را نام توران دخت و یکی را آذرمی دخت هر دو دختر پرویز بودند و توران مهتر بود... - انتهی . مؤلف مجمل التواریخ آورده است : «کسری پرویز پسر هرمزد نوشروان بود. پارسیان او را خسروپرویز خواندندی یعنی بخشنده چون ابر، پیراهن مورّد وشی داشت و شلوار آسمان گون و تاج سرخ ۞ نیزه در دست بندوی را خالش [ را ] به کینه ٔ پدر بکشت و گستهم از این کار بترسید و عاصی گشت و خواهر بهرام چوبین را کردیه بزن کرد و آن سپاه بهرام که با وی از ترکستان بازگشتند با گستهم یکی گشتند، و آخر کار گستهم بر دست زنش کردیه خواهر بهرام چوبینه کشته شد بفرمان شاه [خسرو ] وخسرو او را بزن کرد از وی پسر زاد، و شیرین را پیش از این بشبستان آورده بود پس کار خسرو سخت بزرگ شد، و هیچ پادشاه را چندان خواسته و گنج و زینت نبود و تعظیم که او را، و تفصیل آنچ از وی بازماند درخزینه در آخر نویسیم بجایگاهی ، مالی که آنرا اندازه پیدا نبوده است . اما مختصری از دیگرها ذکر کنیم :تخت طاق دیس بودش و او تمام بساخت و آن را قصه درازست که ابتدا بعهد جمشید کردند و افریدون بر آن زیادتها کرد و از آن بهری به روم افتاد و بترکستان . گستاسف از جنسی دیگر بساخت و خسرو از همه جای آن را بازجست و تمام کرد چنانکه اهل عالم اندران خیره بودند، و روایت است که هزار خروار زر تمامت در آنجا کرده بود [ بیرون ] از جواهر که قیمت آن بی غایت باشد و دوازده هزار زن در شبستان او بودند از بنده و آزاد و در جمله مریم دختر ملک روم و بهرام دخت و کردیه و شیرین که تا جهان بود کس به نیکوئی او صورت نشان نداده است و فرهادسپهبد او را عاشق بوده است و آن کارها کرد بر بیستون که اثر آن پیداست و هجده هزار اسب بر آخور بودش و در جمله خاصگان چون شبدیز آنک بکرمانشاهان صفت او بر نقش کرده است . نزدیک دیهی که آنرا بسطام ۞ خوانند و بسطام گستهم بود خال خسرو ودر سرورنامه ۞ چنان خواندم که این صنعت ها بر سنگ کیطوس کرد پسر سمسار ۞ رومی ، آنک سدیر و خورنق کرده است و فرهاد سپهبد فرمودش با استادان دیگر، و چون بپرداخت بفرمان خسرو بدان سرچشمه ایوان بود و قصری بالای این صفه ٔ سنگین که هنوز بجایست و شاه آنجا شراب خورد با بزرگان و سپاهان بفرهاد داد و آنجا صفت پرویز و شبدیز و شیرین و موبد و شکارگاه همه بجایست ، نگاشته برسنگی ، و نهصد پیل بودش بروزگار، و در جمله پیلی که آنرا کذیزاد ۞ خواندندی که به ایران زاده بود و این از عجایب بود که ایدر پیل هرگز بچه نکرده است ، چنانک به روم شیر و به چین گربه وبه هندوستان اسب و این از خاصیت [ اقلیم ] است و دوازده هزار استر بارکش بودش و در بیروزنامه ۞ گفته است و واﷲ اعلم ، که قیمت آنچ هر روز خسرو بخوردی دوازده هزار درم بود، و یک لون بودی ، از جهت آنک جوهری قیمتی کفته و در آن حل کردندی موافق طبع او، و علتی را شایسته که بودش (؟) و از آن پس شصت رطل شراب سوری بازخوردی ، و بوقت بایست . و درشبانه روزی شصت بار مباشرت کردی و هم چنین هر روز بیرون از دریزها ۞ و غالیه ۞ ، شصت رطل مشک (؟) وظیفه ٔ بودش از جمله بیست رطل خوردنی و شراب خاصه ندیمان را. وبیست رطل از بهر بیت الشراب و فراشخانه و شستن اوانی ، و ده رطل آب رو شستن را، و ده رطل وظیفه ٔ کنیزکان و چون به شکار بیرون شدی از چپ و راست پانصد کنیزک به مجمرهای زرین اندر عود همی سوختندی ، و هزار مرد فراش با مشک پیرامون آب همی ریختندی تا باد گرد نینگیزد، و هزار استر و عماری نشست مطربان را که جفت جفت درعماری ساخته بودندی و از آنچ سواران و شکره بودی ، ودیگر زینت های بی نهایت و خسروپرویز را زانچ هیچ ملوک دیگر را نبود کوزابری [ کذا ] بود هرچند از آن شراب و اگر آب فروکردندی هیچ کم نیامدی ، و دستارچه ٔ آذرشب ۞ و آن از موی سمندر بافته بود، و زرمُشت افشار که بر آن مهر نهادی و بر سان موم بود ۞ و از جمله ٔ گنجها، چون گنج عروس و گنج بادآورد، و گنج کاووس ، و گنج افراسیاب ، و دینار خسروانی ، و این هر یک را قصه ای هست که چگونه بوده است و چگونه بدست افتاد و رامشگر چون سرگیس رومی و باربد که این همه نواها نهاده است و دستانها هیچ پادشاهی را این دستگاه و کامرانی نبود...و از عمارتها قلعه ٔ کنگور کرد و قصر شیرین در راه بغداد و اثر هر دو ظاهر است و مطبخ او در ناحیت اسدآباد بود و اکنون دیهی است آنرا صبخ ۞ خوانند و به تابستان بیشتری بر کوه اروند همدان و آن نواحی آنجا که دکان خسرو خوانند، و خم خسرو، و دیگر جایها و در سیرالملوک چنان خواندم که از این مطبخ تا آنجا که وی بودی به کنگور تا اروند همدان خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی و ظرفهای زرّین و مکبهای بجوهر تا گرم بوی رسیدی ، از بسیاری بندگان که برسم این کار بودند سبب تعظیم را، که از آن عهد بازهمی گویند. اندر عهد خسروپرویز دستور خرّاد برزین بود و مهتران بندوی و گستهم خال وی بودند و سپهبد فرهاد بود و سمرگوی به روز و منجم برزین و حاجب اونوش [ ظ: انوش ] بود و گنجور خورشید، و نوشین بازدار وفریبرز جاندار بودش و طبیب هاهوی خراد ۞ ... و پرویز به مدائن مدفون است . - انتهی . چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر رسید گفت من استخلفوا؟ قالوا ابنته بوران دخت قال (ص ) لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امراءة ۞ . و مرحوم پیرنیا در ایران باستان آورده است که : «خسرو بعد از هرمز به تخت نشست او را رومیها خسرو دوم و مورخین ایرانی خسروپرویز گفته اند نامه به بهرام چوبین نوشته او را به دربار خود احضار کرد ۞ و بلندترین مقام دولتی را به او وعده داد بهرام جواب توهین آمیزی فرستاد و گفت خود خسروباید نزد او رفته عفو خود را بخواهد خسرو باز درصدداستمالت برآمد و نتیجه نگرفت بالاخره قشون برداشته بجنگ او رفت و شکست خورده فرار کرد و با وجود اینکه عده ای از سپاهیان بهرام او را تعقیب میکردند از دجله عبور کرده بشهر رومی سیرسزیوم ۞ رفت رومیها با احترام او را پذیرفته دستور از قسطنطنیه خواستند بعد مذاکرات او با مُریس ۞ امپراطور روم بدین جا رسید که امپراطور مزبور حاضر شد خسرو را پسر خود دانسته از او حمایت نماید تا به تخت ایران برگردد بشرط اینکه خسرو درازای این همراهی ارمنستان ایران را با شهر دارا به روم واگذار کند... پس از آن خسرو با قشون رومی عازم ایران گردید و از طرف دیگر بهرام چوبین بعد از شکست خسرو وارد تیسفون شده بتخت نشست ولی وقتی که خبر آمدن خسرو به ایران با قشون رومی منتشر شد مقام او سست گردید در سنه 591 م . خسرو از دجله گذشت و جنگی مابین قشون رومی و سپاهیان بهرام روی داد اگرچه قشون بهرام پافشاری زیادی نشان داد ولی بالاخره قلب قشون او شکست خورده و بهرام عقب نشینی کرده بطرف کردستان رفت درآنجا فیلهای جنگی به قشون بهرام ملحق شدند و کمکی هم به رومیها با سردار نامی آنها نرسس ۞ رسید جنگ در اینجا دو روز طول کشید بالاخره بهرام شکست خورده و فرار کرده نزد خاقان ترکستان رفت لازم است توضیح شود که قشون آذربایجان که عموی [ ظ: خال ] خسرو جمعآوری کرده و به میدان جنگ آورده بود به قشون رومی کمک میکردند خسرو بعد از این فتح به تیسفون رفته بر تخت نشست و بعد قشون رومی را با هدایای فراوان مرخص کرد ولی چون مقام خود را متزلزل میدید هزار نفر از سپاهیان زبده ٔ رومی را نگاه داشت . خسرو پس از این فتح اشخاصی را که باعث خلع و کشته شدن پدرش شده بودند تعقیب کرد یکی از آنها که بیستام نام داشت و حاکم خراسان بود بدست نیامد حاکم مزبور با ترکها و دیلمی ها ۞ همدست شده در ماد چهار سال پادشاهی کرد (از 592 تا 596 م .) و بعد که از پرویز شکست خورد نزد ترکها رفته در آنجا خائنانه کشته شد. ۞ تا وقتی که مریس امپراطور روم بود روابط مابین دو دربار کاملاًصمیمانه بود ولی در 603 م . مریس را کشتند و پسر او به ایران آمده به خسروپرویز پناهنده شد و او بپاس حقوق امپراطور مقتول جانشین او فُکاس ۞ را به امپراطوری نشناخت این بود که جنگ مابین دولتین شروع شد ۞ . خسروبا لشکری جرار وارد بین النهرین گردیده با بهره مندی پیشرفت و شهر دارا را محاصره کرده بعد از سه ماه آنرا گرفت (605) بعد آمد (دیاربکر) و ادس و حرّان و سائر استحکامات رومی ها را تسخیر کرد پس از آن قشون ایران از فرات گذشته (هیریوپولیس ) و سایر شهرهای رومی راگرفته اردوی دیگر ایران از طرف ارمنستان حمله به کاپادوکیه برده فریژیه و دو ولایت دیگر آسیای صغیر را غارت کرد و در آسیای صغیر بقدری پیش رفت که اهالی قسطنطنیه مضطرب شدند اوضاع دولت روم در این زمان قرین هرج و مرج بود فکاس که تخت سلطنت را غصب کرده بود نتوانست در مقابل فتوحات خسرو کاری کند از طرف دیگر فشار ایرانیها باعث وحشت و اضطراب در ممالک روم شده بحرانی تولید کرد این بود که هراکلیوس که در تاریخ ایران معروف به هرقل است از افریقا با کشتی هائی به قسطنطنیه آمد و با همراهی مردم زمام امور را بدست گرفت (610). از طرف دیگر خسرو بجهانگیری خود ادامه داده در 611 به شامات تاخت و انطاکیه و دمشق را گرفته غارت کرد پس از آن به کمک 26 هزار نفر یهودی بیت المقدس را محاصره کرده گرفت و صلیب حضرت عیسی را به ایران فرستاد این فتوحات پی درپی خسرو اثر غریبی در عالم آن روزی کرد بخصوص تصرف بیت المقدس و آوردن صلیب که در انظار عالم مسیحیت چیزی مقدس تر از آن نبود پس از آن خسروبه این فتوحات خود اکتفا نکرده شهربراز را که یکی از سرداران نامی ایران بود با قشون به طرف مصر فرستادو او از کویری که مابین شامات و مصر حائل است گذشته وارد مصر شد و اسکندریه را که شهر نامی تجارتی آن زمان بود گرفت این فتح سردار ایران باز اثر بزرگی در عالم آن روزی کرد زیرا مدت نه قرن بود که مملکت مصر از تصرف ایران خارج شده و شاهان ساسانی همواره در این صدد بودند که حدود ایران را به حدود زمان هخامنشیها برسانند و برقرار شدن سلطه ٔ ایران در مصر توسعه ٔ روزافزون ایران را می رساند (616 م .). «از طرف دیگر در617 م . شاهین سردار نامی دیگر ایران از کاپادوکیه گذشته ممالک آسیای صغیر را یک بیک گرفت و به کالسدن ۞ نزدیکی قسطنطنیه رسید در اینجا هرقل با سردار ایرانی ملاقاتی کرده به صلاح دید اوسفیری نزد خسروپرویز برای مذاکرات صلح فرستاد ولی مذاکرات بجائی نرسید زیرا فتوحات خسرو او را بسیار مغرور و متکبر کرده بود خسرو نه فقط برای مذاکرات صلح حاضر نشد بلکه سفیر را در حبس انداخته او را تهدید به قتل کرد که چرا هرقل را در غل و زنجیر در جلو تخت او حاضر نکرده پس از آن کالسدون به زودی تسخیر شد و ایران تقریباً بحدود زمان هخامنشی ها رسید. اوضاع روم در این وقت بسیار بد بود از یک طرف فتوحات ایران برای روم تقریباً ممالکی باقی نگذاشته بود زیرا ارمنستان روم و شهرها و قلاع رومی در بین النهرین و تمام ممالک آسیای صغیر و شامات و فلسطین و مصر در تصرف ایران و از طرف دیگر خود قسطنطنیه در تحت تهدید ایران و (آوار)ها بود اینها مردمی بودند که از طرف شمال به روم فشار می آوردند تهدید ایران نسبت به قسطنطنیه بقدر تهدید آنها مؤثر و خطرناک به نظر نمی آمد زیرا خسرو بحریه نداشت ولی آوارها می توانستند از راه خشکی این پایتخت معظم را تصرف کنند اوضاع روم در این زمان بقدری بد بود که هرقل در ابتداء خواست از پای تخت فرار کرده به قرطاجنه واقع در افریقا برود و با این مقصود خزانه ٔ روم را از قسطنطنیه حمل کرد ۞ ولی روحانیون مسیحی و مردم بصدا درآمدند بالاخره او راضی شد بماند و قرار شد که خزائن و نفائس کلیساها به مصرف تهیه ٔ اردوهای نظامی و جنگ برسد برای امپراطوری روم فقط شهر قسطنطنیه و قسمتی از یونان و ایطالیا و چند شهر در افریقا باقی مانده بود ۞ . هرقل با قشون خود در 622 م . از بوغاز هلس پنت ۞ یا داردانل امروزی گذشت و در ایسوس ۞ یعنی در آنجائی که اسکندر در 950 سال قبل دارا را شکست داده بود پیاده شد در نزدیکی ارمنستان جنگی مابین او و شهربراز درگرفت که به فتح رومی ها تمام شد پس از آن هرقل به قسطنطنیه مراجعت کرد در سال بعد با مردمان شمالی مثل خزرها و غیره همدست شده از طرف لازیکابه طرف ایران قشون کشی نمود و خسرو با قشونی مرکب ازچهل هزار نفر به شیز واقع در آذربایجان (گنزک ) ۞ شتافته به اردوهای خود امر کردکه نیز بطرف دشمن بشتابند ولیکن قبل از اجتماع اردوها هرقل جنگ کرده فاتح شد و پس از آن به غارت شهرهای ایران پرداخته آتشکده ها را خراب نمود (623 م .) در سال بعد خسرو خواست حمله به ارّان (البانی ) برده قوای هرقل را معدوم کند و به سه اردوی ایران امر کرد که بدان طرف بشتابند ولیکن هرقل پیشدستی کرده به ارمنستان وارد شد و قبل از اینکه اردوهای ایران به هم ملحق شوند با هر یک جداگانه جنگ کرده اول دو اردو و بعد اردوی سوم را شکست داد و پس از آن ناگهان حمله به اردوی شهربراز برده آنرا هم درهم شکست در 625 هرقل آمدرا پس گرفت و جنگی مابین او و شهربراز روی داد که باز به فتح هرقل تمام شد ۞ . «خسروپرویز که از فتوحات روم مضطرب شده بود خواست یک ضربت قطعی به رومیها وارد آرد و با این مقصود آخرین جدّ خود را به کار برده دو اردوی بزرگ تشکیل داد یک اردو در تحت سرداری شاهین مأمور شد که قسطنطنیه رامحاصره کرده و با آوارها متحد شده آنرا تسخیر نمایدو اردوی دیگر بر ضد خود هرقل عملیات کند (626 م .) هرقل قوائی برای محافظت قسطنطنیه گذاشته خود به طرف لازیکا روانه شد و از آنجا به تفلیس حمله برد ولی موفق نشد از طرف دیگر ساخلو قسطنطنیه با شاهین جنگ کرد وبواسطه ٔ تندبادی که بر ضد قشون ایران می وزید موفق شد آنرا عقب بنشاند و شهر کالسدن را پس بگیرد شاهین بعد از این جنگ بواسطه ٔ اینکه مورد غضب خسرو واقع شده بود از غصه بمرد آوارها هم حمله به قسطنطنیه بردند ولی موفق به تسخیر آن نشدند زیرا ایرانی ها نتوانستندبه آنها کمک کنند جهة موفق نشدن ایران در این جنگهای هرقل با خسرو نداشتن بحریه بود و بعکس هرقل در تمام جنگهای مذکور از اینکه دریاها در تصرف او بوده است استفاده کرد. در سال 627 م . هرقل مصمم شد که به طرف دستگرد برود این محل تقریباً در بیست فرسخی تیسفون واقع و اقامتگاه خسرو بود در نزدیکی نینوای قدیم جنگی مابین رومیها و ایرانیها وقوع یافت در این جنگ اگرچه سردار ایرانی کشته شد ولی قشون ایران پافشاری کردتا آنکه بالاخره به طرف سنگرهای خود عقب نشینی کرد و پس از آنکه به آن کمکی رسید به طرف کانال برازرود رفته و آن را سنگر خود قرار داده برای جنگ حاضر شد ولیکن در این حیص و بیص ترسی بر خسرو مستولی شد که در نتیجه ٔ آن قشون ایران را رها کرده فرار کرد با وجود این لشکر ایران مقاومت کرد تا قوای ایران در نهروان بهم ملحق و دویست فیل جنگی به قشون ایران ضمیمه شدند هرقل چون استقامت لشکر ایران را دید و از آمدن فیلهای جنگی مطلع شد نقشه ٔ اولی خود را که تعقیب خسرو و محاصره تیسفون بود تغییر داده به گنزک یعنی به طرف شمال رفت (627 م .). شکست خسرو در دستگرد و مخصوصاً فرار او از قشون باعث هیجان نجباء و مردم تیسفون گردید رفتار بد خسرو با شهربراز و توهینی که به نعش شاهین کرده بود بر تنفر مردم افزود نوشته اند که خسرو تمام سرداران خود را از این جهت که فاتح نشده بودند کشت ومی خواست شهربراز را هم به قتل رساند و حال آنکه شهربراز و شاهین بواسطه ٔ فتوحات سابقشان خیلی محبوب القلوب بودند در اثر این تنفر خسرو را از سلطنت خلع نموده و در محبس تاریک انداخته بعد از چندی کشتند (628 م .). در این قضیه فرمانده ٔ ساخلو تیسفون پیشقدم بود ونجباء و مردم با او همراهی کردند تنفر و کینه ٔ دشمنان خسرو به اندازه ای بود که در محبس مهرداد پسر او را در جلو چشم او سر بریدند از وقایع مهمه ٔ سلطنت خسرو یکی طغیان آب فرات و دجله است که تمام بین النهرین را فراگرفته آن را مبدل به باطلاقی کرد و دیگر طاعونی است که بروز و کشتار زیادی کرد ۞ جنگ ذوقار که اول جنگ عرب با ایرانیهاست در زمان خسروپرویز واقع شد این جنگ اگرچه کوچک بود ولی اثرات مهمی داشت ۞ جهات و کیفیات این جنگ این است : خسروپرویز در زمان قشون کشی به روم (تقریباً در حدود 610 م .) شنید که نعمان ملک حیره دختر بسیار وجیهه ای دارد و خواست او را ازدواج کند ولی نعمان بواسطه ٔ دسیسه ای که شده بود راضی نشد ازاین جهت خسرو در غضب شده در صدد برآمد که قشون برای تنبیه او بفرستد نعمان همین که از این قضیه اطلاع یافت فرار کرده نزد طائفه ٔ شیبانی رفته و تمام دارائی خود را به رئیس آن سپرده نزد خسرو آمد که پوزش بخواهد ولی خسرو قبول نکرد و او را کشت پس از آن خسرو از رئیس شیبانیها خواست که تمام اموال نعمان را تسلیم کند و او قبول نکرد خسرو قشونی مرکب از ایرانی و عرب بعده ٔ چهل هزار نفر حرکت داد که امر او را اجراء نمایند مابین قشون ایران و اعراب چند دفعه جنگ شد در جنگ ذوقار اعرابی که در قشون ایران بودند ایرانیها را گذاشته فرار کردند و سپاهیان ایرانی شکست خورده معدوم شدند این جنگ اگرچه کوچک بود ولی نخستین مرتبه ای بود که اعراب ایرانیها را شکست داده دانستند که با حملات بی باکانه میتوان قشون منظم ایران را درهم شکست ۞ . خسروپرویز بعد از انوشیروان معروفترین شاه ساسانی است از قصور عالی و حرم سرا وتجملات دربار او حکایتها مانده ادباء و شعرای دوره های اسلامی داستانها نوشته یا سروده اند و غالب آنچه گفته یا نوشته اند واقع امر بوده زیرا خزانه ها و گنجها وتجملات او را احدی از شاهان سابق ساسانی نداشته ... عده ٔ زنهای این شاه را مورخین سه هزار نفر نوشته اند و علاوه بر آنها چندهزار کنیزک برای خواندن و نواختن جزو حرم سرای او بودند ۞ از اینجا میتوان استنباط کرد که مخارج دربار ایران در آن زمان چه بوده و اگر درنظر آریم که خسروپرویز وقتی که در محبس بود در مقام مدافعه از خود گفته بود که موجودی خزانه ٔ ایران را چهاربرابر کرده و مخارج جنگهای 27 ساله ٔ ایران را با روم نیز علاوه کنیم به سهولت میتوان دریافت که چه تحمیلاتی در زمان او بمردم ایران میشده جنگهای او با روم قوای ایران را تحلیل برد. خسرودر سالهای اول فتوحات نمایانی کرد و این فتوحات بواسطه ورزیدگی لشکر ایران در زمان شاهان قبل و اصلاحات انوشیروان در امور لشکری و لیاقت شهربراز و شاهین ، دو سردار نامی ایران آن زمان بود در اثر فتوحات مزبوره موقعی رسید که پرویز میتوانست منتی بر هرقل نهاده پیشنهاد او را راجع به صلح قبول کند و با شرایط بسیار مفیدی عهدنامه ای منعقد و دست دولت روم را از بقیه ٔبین النهرین و ارمنستان و لازیکا کوتاه نماید زیرا حدود طبیعی ایران ساسانی از طرف غرب و شمال و غرب رود فرات و دریای سیاه و جبال قفقاز بود این مسئله را شاهان سابق ساسانی خوب دریافته بودند چنانکه عملیات آنها شاهد این مدعا است تاخت و تاز آنها تا انطاکیه و آسیای صغیر شرقی برای آوردن غنایم و تضعیف روم بود نه برای تسخیر ممالک مذکوره مسئله ای که در نظر آنها نهایت اهمیت را داشت تصرف ارمنستان و بین النهرین و قفقازیه بود یعنی داشتن سنگرهائی در مقابل امپراطوری روم و مردمان قوی و وحشی آن طرف جبال قفقاز که غالباً بتحریک روم و گاهی از پیش خود بحدود ایران تجاوز میکردند خسروپرویز بواسطه ٔ غرور و خودپسندی نخواست این نکات را درک کند و قوای خود را بیهوده در جاهائی صرف کرد که حفظ آنها برای ایران آن روزی بواسطه ٔ فقدان بحریه ٔ قوی مشکل بود و به این نتیجه رسید که وقتی که هرقل از طرف شمال به طرف ایران حمله ور شد قشون ورزیده ٔ سابق بواسطه ٔ جنگهای متمادی از میان رفته و سرداران نامی او یکی بواسطه ٔ حق ناشناسی خسرو از غصه مرده و دیگری آزرده خاطر و دل سرد شده بود باز باید پافشاری لشکر ایران را در دستگرد قدردانی کرد که با وجود فرار خسروپرویز مقاومت کرده هرقل را از تسخیر تیسفون منصرف کرد کلیةً خسروپرویز شاهی بوده است خودپسند، ستم کار، شهوت ران و حق ناشناس . سلطنت او تماماً بجنگ گذشت و جنگهای او نه فقط چیزی به ایران نداد بلکه آنرا بی اندازه ضعیف کرده با سرعت تعجب آوری بطرف انحطاط برد در واقع امر از حیث جهات ظاهری خسروپرویز بانی انحطاط ایران آن زمان و باعث انقراض ساسانیان است ۞ . پروفسور آرتور کریستن سن در کتاب معروف خود بعنوان «ایران در زمان ساسانیان ۞ » درباره ٔ خسرو آورده است : «هرمزدبا طرزی موهن وهرام چوبین را از فرماندهی [ کل نیروی ایران در برابر رومیان ] خلع کرد چون وهرام از لشکریان خود اطمینان داشت رایت خلاف برافراشت این واقعه آتش فتنه را از هر سوی کشور مشتعل کرد ویستهم که از دودمان بزرگ اسپاهبذان بود و خویشاوند خانواده ٔ سلطنتی بشمار میرفت (زیرا که خال خسرو دوم بود) موفق شد که برادر خود بندوی را از زندان پادشاه بیرون کشد. دو برادر به کاخ سلطنتی درآمدند و هرمزد را خلع کرده بزندان افکندند و کور کردند و پسرش خسرو دوم را که بعد ملقب به ابهرویز شد (یعنی مظفر) بسلطنت برداشتند.خسرو در این وقت در آذربایجان بود شتابان به تیسفون رفت و در سال 590 م . تاج بر سر نهاد چندی بعد هرمزدرا هلاک کردند بنابر رأی تئوفیلاکت این کار به امر خسرو واقع شد و بعضی گویند خسرو رضایت ضمنی در قتل اوداده بود. اما وهرام چوبین حاضر نبود که بفرمان پادشاه جدید درآید زیرا که خود سودای پادشاهی داشت . دودمان مهران ۞ مدعی بودند که از نسل ملوک اشکانی اند و وهرام تکیه به این ادعا کرده در دعوی خود ابرام نمود در تاریخ ساسانیان چنین ادعائی تازگی داشت . از آنجا که سپاه وهرام نیرومند بودخسرو رو به هزیمت نهاد و وهرام فاتحانه بپایتخت درآمد و علی رغم جماعتی از بزرگان بدست خود تاج بر سر گذاشت و بنام خود سکه زد در این اثنا خسرو از سرحد روم گذشت و به پناه امپراطور موریس درآمد. دولت مستعجل بهرام چوبین (وهرام ششم ) عبارت از یک سلسله شورش و فتنه بود. طبقه ٔ روحانی و قسمتی از اشراف با او مخالفت داشتند و تحمل پادشاهی او را نمی کردند. ولی از عقیده ٔ توده ٔ ایرانیان یعنی طبقات عامه اطلاعی نداریم . یهود وهرام را حامی و نگاهبان خود شمرده او را بمال مدد میدادند و بندوی که دستگیر و زندانی شده بود بیاری چند تن از بزرگان رهائی یافت و پیشرو مخالفان وهرام شد. این توطئه بجائی نرسید رؤسای شورشیان را هلاک کردند و یندوی به آذربایجان گریخت و نزد برادر خود ویستهم شد که بیاری خسروپرویز علم برداشته بود. قیصر موریس خسرو را با سپاهی مدد کرد بشرط آنکه شهرهای دارا و مایفرقط (میافارقین ۞ )را که از رومیان در جنگ گرفته بودند به روم واگذارداین پیش آمد به نتیجه ٔ مطلوب منتهی شد بسی از بزرگان که هواخواه وهرام محسوب میشدند او را ترک کردند. پس از جنگهای خونین سپاه روم و ارامنه اتباع موشل و ایرانیانی که به خسرو پیوسته بودند وهرام را در حوالی گنزک آذربایجان منهزم کردند. وهرام بترکان پناه برد و در بلخ بیاسود و در آن شهر چندی بعد ظاهراً بتحریک خسرو بقتل رسید ۞ . موبدان چندان از بازگشت خسرو شادمان نشدند زیرا که این پادشاه از روم این ارمغان را همراه داشت که نسبت به اوهام و خرافات نصاری میلی حاصل کرده بود و مؤید او در این عقاید زنی عیسوی شیرین نام بود که سوگلی حرم او گردید با وجود این کامیابی خطری که از جانب بزرگان خسرو را تهدید میکرد هنوز مرتفع نشده بود شاه آن دو شخص را که در استرداد تاج و تخت بیش از همه به او یاری کرده بودند یعنی و یندوی و ویستهم را مورد خشم خویش قرار داد در آغاز بپاداش این یاوری درجات عالیه به آنان وعده داده بود بنابر قول مورخان شرق خسرو ویستهم را بفرمانفرمائی خراسان و بلاد مجاور آن نصب کرد ولی از خاطر نمی برد ویستهم و برادرش بر هرمزد شوریده اند و بیم داشت که عمل آنان در آتیه سرمشق دیگران شود. پس ببهانه ای ویندوی را هلاک کرد لکن ویستهم که از سرنوشت برادر عبرت گرفته بود سر بطغیان برافراشت و به وهرام چوبین تأسی کرده تاج بر سر نهاد و بیاری افواج دیلمی و جنگجویانی که در سپاه وهرام چوبین خدمت کرده بودند مدت ده سال پایداری کرد و در سلطنت خراسان باقی ماند چنانکه از سکه های او آشکار است و دو تن از پادشاهان کوشانی را که شاوگ ۞ و پاریوگ ۞ نام داشتندبفرمان خویش آورد. خسرو چون خبر طغیان ویستهم را شنید هراسان و بیمناک شد ولی یکی از کشیشان عیسوی سبهریشوع ۞ نام او را تسلی داد و تشجیع کرد عاقبت ویستهم پس از جنگها و دسیسه هائی که ما از جزئیات آن اطلاعی نداریم مغلوب شد ۞ خسرو این سبهریشوع را بجای یشوع یابه که بدرود جهان گفته بود بمقام جاثلیقی نصب کرد چندسال پس از واقعه ٔ قتل موریس امپراطور روم که بدست فوکاس اتفاق افتاد بهانه بدست خسرو داد تا جنگی جدید با روم شروع کند. فوکاس بدست هرقل (هراکلیوس ) ۞ خلع شد ولی جنگ بپایان نرسید. سرداران ایران در آسیای صغیر فتوحاتی کرده ادس و انطاکیه و دمشق را تسخیر کردند سپس اورشلیم را گرفته دارمقدس را از آنجا به تیسفون فرستادند عاقبت اسکندریه و بعض نواحی مصر را فروگرفتند این قسمتها از عهد هخامنشیان به بعد از تصرف ایران خارج شده بود در این تاریخ یعنی 615 م . قدرت و شوکت خسرو به اوج تعالی رسید. در سرحدات شرقی مهاجمات پادشاه کوشانیان که نسبش به هفتالیان می پیوست و تابع خاقان ترک بود به پایمردی یکی از سرداران خسرو موسوم به سمبات باگراتونی ۞ ارمنی دفع شد و پادشاه کوشان بخاک هلاک افتاد ۞ . قسمتی از شمال غربی هندوستان طوق اطاعت شاهنشاه ایران را بگردن نهاد و وجود سکه های خسرو در این نواحی شاهد این مدعاست ۞ . بزرگترین سرداران لشکر ایران دو تن بودند یکی شاهین وهمن زاذکان ۞ که سمت پادگوسپانی غرب داشت دیگر فرخان که او را رومیزان ۞ هم می گفتند و او دارای لقب شهروراز بود یعنی «خوک کشور» شهرین ۞ در آسیای صغیر فتوحات بسیار کرد و شهر کالسدن را در برابر قسطنطنیه بتصرف آورد و پس از آن از میان رفت ظاهراً بفرمان خسرو او را بهلاکت رسانده اند اما شهروراز که بلاد عظیمه ٔ شامات و بیت المقدس را گرفته بود به محاصره ٔ قسطنطنیه همت گماشت ولی وسیله ٔ عبور از بسفور و ورود بساحل اروپائی را نداشت . عاقبت هراکلیوس موفق شد که ازپیشرفت سپاه فاتح ایران جلوگیری کند و افواج شاهنشاه را بازپس راند آسیای صغیر و ارمنستان را فتح کرد وبه آذربایجان درآمد و در 623 یا 624 شهر گنزک را تسخیر و آتشکده ٔ بزرگ آذرگشنسب را ویران کرد خسرو در موقع فرار از این شهر آتش مقدس را بهمراه برده بود. در سالهای بعد قوم خزر از نژاد ترک که در ظرف نیمه ٔ اخیر قرن ششم در قفقاز مسکن گزیده بودند دربند را بچنگ آورده با قیصر روم عقد مودت بستند ۞ . قیصر در این وقت لشکر به بین النهرین (ناحیه ٔ دجله ) کشید و در 628 کاخ سلطنتی را در دستگرد بتصرف آورد و مهیای محاصره ٔ تیسفون شد خسرو پایتخت راترک کرده خود را به مأمنی کشید ۞ ... «بعد از سی وهفت سال پادشاهی خسرو همان عاقبتی را یافت که برای پدر خود فراهم کرده بود. چون از دستگرد بیرون رفت و پیشنهاد صلح هرقل را رد کرد بقصر تیسفون درآمد و بیدرنگ از آنجا خارج شده از شط دجله گذشت و با شیرین در وه اردشیر (سلوسی ) مقام گزید.سرداران ایرانی که از لجاج خسرو در ادامه ٔ جنگ بجان آمده بودند سرکشی آغاز نهادند شهروراز شنید که خسرواز او بدگمان شده و یکی از افسران زیردست او را وادار بکشتنش کرده است پس شرایط احتیاط را بجا آورد و گردن از زیر پیمان خسرو کشید. خسرو در این وقت مبتلای اسهال شد و امر داد که او را به تیسفون بازگردانند تاترتیبی برای جانشینی خود بدهد شیرین و دو فرزندش مردانشاه و شهریار هم با او بودند. چون کواد ملقب به شیرویه که پسر خسرو از مریم دختر قیصر بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند فرمانده کل نیروی کشور گشنسب اسپاذ ۞ که بنابر روایت تئوفان برادر رضاعی او بود بیاری او کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز بشیرویه پیوستند از جمله شمطا پسر یزدین و نیوهرمزد ۞ فرزند پاذگسپان مردانشاه که خسرو او را بقتل آورده بود. پس بفرمان شیرویه قلعه فراموشی راگشودند جماعتی بسیار از زندانیان سیاسی نجات یافته از هواخواهان شیرویه شدند. پس شیرویه خود را پادشاه خواند همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بودند بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست «کواذ شاهنشاه !» خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را درباغ قصر پنهان کرد ولی او را یافته دستگیر کردند و در خانه ای که موسوم به کذگ هندوگ (خانه هندو) و انبار گنج محسوب میشد جای دادند ساکن این خانه مردی مهرسپند نام بود گویند یکی از پیشه وران (کفشگری ) در راه با آن جماعت که خسرو را می بردند مصادف شد و شاه را در زیر روپوشی که بر او افکنده بودند شناخت و با قالب کفشی که در دست داشت ضربتی بر او نواخت اما سربازی که همراه شاه مخلوع بود از این کار بخشم آمد و شمشیرکشید و سر از تن کفشگر برداشت . در روایات ساسانی کفشگر نمونه ٔ پست ترین افراد طبقات عامه محسوب میشده است . بنابر قول سبؤس ۞ ارمنی خسرو در بامداد همین روز کشته شد. شیروی فرمود که دست و پای برادرانش را ببرند و میخواست بهمین اکتفا کرده آنان را زنده بگذارد ولی پس از اندک زمانی مجبور شد آنان را هلاک کند. تئوفان گوید شیرویه نخست مردانشاه را کشت بعد به سایر برادران پرداخت و خسرو را در انبار گنج خانه نگاهداشت که از گرسنگی بمیرد ولی چون دیدند بعد از پنج روز هنوز زنده است او را به ضرب تیراز پای درآوردند. بنابر کتاب گمنام گویدی شمطا و نیوهرمزد با اجازه ٔ شیرویه خسرو را کشتند و برادران شیرویه بدست گروهی از بزرگان که بریاست شمطا طغیان کرده بودند به هلاکت رسیدند. در کتب ایرانی و عرب تفصیل بیشتر است گویند شیرویه در قتل پدر تردید داشت ولی بزرگان او را در این دو کار مخیر کردند که یا پدر را بکشد یا از تاج و تخت بگذرد شیرویه درصدد دفعالوقت برآمد و پرسش نامه ای ترتیب داد حاوی مطالب ذیل ۞ : علت قتل هرمزد شاه ، سخت گیری خسرو نسبت به فرزندانش ، بدرفتاری با زندانیان سیاسی ، رفتار مستبدانه ٔ خسرو نسبت به زنانی که آنها را جبراً از محل خود آورده در حرم خانه نگاه میداشت ، ظلم و تعدی به رعایا با وضع خراجهای گزاف ، جمع خزائن از مال رعیت ، جنگهای بی پایان و بی وفائی نسبت به قیصر روم . صورت استنطاق را گشنسب اسپاذ به خسرو داد و پاسخ مفصلی از جانب او به شیرویه آورد این جواب شاه مخلوع اگرچه غرورآمیز بود ولی با مهارت از خود دفاع کرده پسر را مورد ملامت قرار داده بود که خیانت کرده و از معنی سوءالهای خود نیز آگاه نیست به اعتقاد نولدکه تفصیل این استنطاق (اگر بتوان آنرا به این نام خواند) بنحوی که مورخان شرقی آورده اند چندان قابل قبول نیست بلکه میتوان گفت که این گفتگو را چندی بعد از قتل خسرو و شیرویه یکی از رجالی نوشته است که کاملاً در قضایا وارد بوده و میخواسته است از خسرو دفاع کند ولی به اعتقاد من این روایت کاملاًصحیح است ، و نمی توان باور نمود که در چنین موضوع بی سابقه یعنی استنطاق پادشاه مخلوع یکی از نویسندگان بصرف خیال قلم فرسائی کرده باشد. باری بنابر تواریخ عربی خسرو با رخصت شیرویه بدست مهرهرمزد مقتول شد (و این همان است که در کتاب گمنام گویدی بنام نیوهرمزد موسوم است ) و شیرویه برادران خود را که 17 تن بودند بتحریک شمطا و سایر بزرگان هلاک کرد اما با وجود این مؤلفان شرقی که مأخذشان کتب پهلوی بود با کتاب گمنام گویدی در این خصوص موافقت دارند که شیرویه از کشتن پدر پشیمان شد و اظهار ندامت کرد این حوادث در سال 628 اتفاق افتاد. روایتی جالب توجه در دو منبع مستقل می بینیم یکی در تاریخ طبری ودیگری در کتاب گمنام گویدی از این قرار که : شیرویه جسد پدر را به مقبره ٔ سلطنتی فرستاد (در کتاب اخیر آمده که خسرو را در آنجا دفن کردند) بنابر این یا باید گفت که جسد خسرو را بنابر رسم زردشتیان در دخمه ٔ مخصوص خانواده ٔ سلطنتی نهادند یا باید گفت که او را در مقبره ٔ خاصی قرار دادند [ این دو تعبیر از لحاظ مراسم دفن ساسانیان فرق میکند... ۞ ] . «این است بطور خلاصه کیفیت حوادثی که در عهد خسرو دوم اتفاق افتاد یعنی شهریاری که خود را چنین میخواند: «انسانی جاویدان در میان خدایان و خدائی بسیار توانا در میان آدمیان صاحب شهرت عظیم . شهریاری که با خورشید طالع میشود و دیدگان شب عطاکرده ٔ اوست » ۞ . «این شاهنشاه دولت ایران را چند سالی بشوکت و جلالتی رسانید که تا آن وقت دردوره ٔ ساسانی بخود ندیده بود عبارتی که طبری در ستایش خسرو آورده ناظر بهمین مطلب است : «از همه پادشاهان در دلیری و نفاذ رأی و فرط احتیاط بیش بود بنابر آنچه از وی روایت کرده اند در نیرو و شهامت و کامیابی و جهانگشائی و گرد آوردن خواسته و گنج و یاری بخت ومساعدت روزگار کار او بجائی رسید که هیچ پادشاهی نرسیده بود از این رو او را ابهرویز خوانند که در عربی به معنی مظفر است ». با وجود این جای تردید است که آیا خسرو از حیث شجاعت شایسته ٔ چنین ستایشی بوده است یا نه . خسرو در مصافهائی که با وهرام چوبین داد این هنر خود را نتوانست به اثبات رساند و چون بر مرکب سلطنت سوار شد در جنگهای گوناگون کشور وجود خود را هیچگاه بخطر نیفکند و قدم در میان ننهاد اما در باب احتیاط او هم باید گفت که بیشتر بصورت تدابیر مزورانه بروز کرده است که منجر به قتل بزرگانی میشد که وجودشان را مظنه ٔ خطری میشمرد. چه بخوبی میدانست که هرچند وسعت قدرت او وابسته به تأسیسات لشکری است که انوشروان دایر نموده از خطر ایمن نباید بود. در سالف زمان امرای ملوک الطوایفی بعضی از سلاطین ساسانی را عزل کرده بجای آنان شاهزادگان مساعد با خود را بر سریر سلطنت نشانده بودند اما از عهد هرمزد به بعد سردارانی که افواج دائمی و قابل انتقال در اختیار خود داشتند دم از پادشاهی زدند نخست وهرام چوبین در این میدان پای نهاد پس آنگاه نوبت به ویستهم رسید. ۞ «محققاً قول اوتیکیوس که گوید خسروپرویز آئین نصاری گرفت اصلی ندارد ۞ ولی روابط این پادشاه با قیصر موریس که او را در گرفتن تاج و تخت یاری کرد و مزاوجت او با شاهزاده خانم رومی موسوم به ماریا و نفوذ محبوبه ٔ او شیرین که کیش عیسوی داشت ، او را وادار میکرد که لااقل ظاهراً نسبت به رعایای عیسوی خود نظر مرحمتی داشته باشد. اماشخص خسرو هم ممکن است بعضی از خرافات عیسویان را برموهومات سابقه ٔ خود افزوده باشد زیرا که بنابر روایات موجوده مبنای ایمان او بر خرافات بوده است و مؤیداین قول وجود جماعت کثیری غیب گو و جادوگر و منجم است که پیوسته در پیرامون او جای گرفته اند. پس عیسویان با جلوس خسروپرویز به آزادی دینی نایل شدند ولی حق نداشتند که زردشتیان را به کیش خود دعوت کنند زیرا که هر کس از زردشتیان دین رسمی ملی خود را ترک میگفت علی الاصول مستحق قتل می شد ۞ اگرچه در عمل غالباً اغماض میکردند ۞ . خسرو به کلیسا بخشش بسیار میکرد چندین عبادتگاه بنام سن سرجیوس که او را در ایام جنگ یاری کرده بود ساخت و خاجی از زر به کلیسای سر جیوپولیس شام عطا کرد ۞ کشیشان نصاری بنابر میل شاهنشاه در سال 596 م . سبهریشوع را که اصلا چوپان بود و در زجر کردن کفار تعصبی فوق العاده داشت بمقام جاثلیقی برگزیدند... طایفه ٔ یعقوبی هم که در این عهد نیرومند شده بود بشدت هرچه تمامتر طایفه ٔ نسطوری را متهم میکرد. نزاع یعقوبی و نسطوری شعله ور شد و یعقوبیان برتری یافتند. هواخواه و پشتیبان غیور این فرقه «درستبذ» گابریل رئیس پزشکان خسرو بود که از کیش نسطوری بعقیده ٔ یعقوبی منتقل شد میان گابریل و سبهریشوع شکرآبی رخ داد زیرا که سبهریشوع او را بسبب طرز زندگی خصوصی که داشت تکفیر کرده بود خسرو گابریل را بسیار گرامی داشت خاصه پس از آنکه شیرین طالب فرزند بود و معالجات این پزشک و دعاهای سن سرجیوس موجب شد که فرزندی یافت و او را مردانشاه نام نهاد مرتبه ٔ گابریل بالاتر رفت وقتی که شیرین تابع عقیده ٔ یعقوبیه شد این فرقه کاملا تسلط یافت . بعد از فوت سبهریشوع ، شیرین از پادشاه درخواست کرد که گرگوار معلم مدرسه ٔ سلوسی را مقام جاثلیقی بدهد انجمنی که علی الرسم دعوت شد با نهایت اطاعت امر شاه را شنیده گرگوار را انتخاب کردند این مردی فقیه و دانا ولی حریص و شکمخواره بود پس از چهار سال ریاست در سنه ٔ 608 یا 609 م . وفات کرد و مالی بسیار بجا گذاشت که خسرو آن را ضبط کرد. بعد از او مقام ریاست کل نصاری سالی چند بی شاغل ماند زیرا که خسرو بنابر نفوذ گابریل و شیرین اجازه نمیداد که از نسطوریان کسی بمقام جاثلیقی انتخاب شود این دو طایفه چندی بمنازعه پرداختند... نسطوریان مهران گشنسپ را که از دودمانی بسیار عالی بود طرفدار خودکرده و او را بنام ژرژ (گیورگیس ) تعمید داده بودند واو حتی المقدور در حمایت آنان میکوشید ۞ اما درستبذ گابریل که یعقوبی مذهب بود برای پامال کردن این نسطوری متعصب تدبیری نمود و او را متهم به انکار دین زرتشتی کرد و چندان کوشید که شاه او را محکوم و مصلوب فرمود... پس از وفات گابریل یزدین و استریوشان سالار... از عیسویانی بود که بعد از شیرین در حضور پادشاه مقرب تر از همه محسوب میشد وی مذهب نسطوری داشت و سعی بلیغ میکرد که فرقه ٔ خود رایاری کند و اجازه بگیرد که نسطوریان جاثلیقی انتخاب نمایند اما کوشش او در حضور پادشاه بجائی نرسید و ظاهراً علت آن مخالفت محبوبه ٔ شاه یعنی شیرین بوده است ۞ روحانیان زردشتی چندان قدرت نداشتند که از مخالفت این دو فرقه ٔ عیسوی با یکدیگر فایده ببرند درست است که این طبقه نماینده ٔ دیانت رسمی ایران محسوب میشدند و در تعصب شدید خود باقی بودند ولی چنان ضعفی در قدرت آنان راه یافته بود که در پیش چشم آنها خانواده ٔ یزدین نصرانی به بلندترین مقامات مالیه رسیدند. در سابق هم عیسویان را وارد کارهای دیوانی کرده بودند ولی مشاغل آنها چندان اهمیتی نداشت مثل منصب گاروگ بذ یعنی رئیس کارگران سلطنتی و غیره ۞ هم چنین اقدام خسروپرویز در تعیین یکنفر بیگانه موسوم به فرخ زاد برای وصول خراج چندان موافقتی با سنت باستانی نداشت . انحطاط طبقه ٔ روحانی حتی در اخلاق و ایمان و عبادات مجوسان ومؤبدان هم سرایت کرده بود... در این عهد علماء دین زردشت سعی جمیل کردند تا مجدداً اصول ایمانی را نیروئی ببخشند در دینکرد اشارت رفته است که خسروپرویز هوشیارترین موبدان را فرمود تا تفسیری نو بر کتاب اوستابنگارند. مارکوارت ۞ در تفسیر فصل اول وندیداد اشاراتی راجع به احوال سیاسی ایران بعد از سال 591 یافته است یعنی پس از آنکه حدود ایران و روم را خسرو و قیصر معین و ثابت کردند ابداً نمی توان گفت که خسروپرویز شخصاً علاقه ٔ تامی راجع به مباحث الهی و مسائل دینی داشته است ولی ممکن است برای مقاصد سیاسی لازم دیده باشد که اهتمامی در باب دین زردشتی نشان بدهد و بدگمانی روحانیان را نسبت به اعتقادات خود برطرف کند. طبری گوید ۞ خسرو آتشکده ها ساخت و در آنها 12000 هیربذ برای تلاوت ادعیه جای داد ولی این قبیل اعداد کامل که مورخان آورده اند مبنای تاریخی ندارد. «هجوم رومیان در زمان هرقل بخاک ایران در احوال عیسویان اثر بخشید موافق روایت کتاب گمنام گویدی ۞ خسرو سوگند خورد که اگر در این جنگ فیروز شود در سرتاسر کشور کلیسائی یا «ناقوس کلیسائی » برپای نخواهد گذاشت . در هر حال هم نسطوریان و هم یعقوبیان قتل عام شدند در این وقت بود که بفرمان خسرو یزدین را بدار آویختند و زنش را شکنجه کردند و اموالش را بتصرف آوردند. یکی از فرزندان یزدین شمطا نام در شورشی که منتهی به خلع و قتل پرویز شد از پیشقدمان بود. «حوادث طبیعی که در این ایام رخ داد بر مصائب جنگ افزود...در اواخر عهد خسروپرویز در فرات و دجله طغیانی عظیم رخ داد (سال 627-628) و چندین سد را در هم شکست . گویند خسروپرویز خرمنی از زر و سیم بر روی فرشی نهاد وکارگران را تشویق کرد تا یک روزه چهل سد ساختند. اما این کوشش بیفایده بود دنباله ٔ خسارات قطع نمیشد چندی بعد هجوم اعراب کار مرمت سدها را معطل گذاشت و مزارع پهناور مبدل به مرداب و نیزار شد ۞ شکستن سد بزرگ دجلةالعوراء یعنی شعبه ای از شط که از مکان فعلی شهر بصره میگذشت و کوشش های بیفایده و مخارج هنگفت خسرو برای اصلاح سدها در اذهان خلایق تأثیری عمیق کرد مقارن این احوال قسمتی از ایوان کسری ویران شد مورخان این حوادث را علائم سقوط سلسله ٔ ساسانی ۞ و فیروزی اسلام شمرده اند ۞ ». «خسروپرویز باوجود معایب و اشتباهاتش شاهنشاهی بااراده و نیرومندبود و در مدت سلطنت دراز خود توانست از حرص و جاه طلبی بزرگان جلوگیری کند اما تعدیات و جنگهای او کشور را فقیر کرد و شکست های سنوات اخیر جنگ ایران و روم ضربتی هولناک بر این کشور وارد آورد.مرگ خسرو موجب غلیان هوی و هوس و طغیان حرص و آز شد و قدرت دودمان پادشاهی بعلت سلطنت بی دوام و مستعجل جانشینان خسرو، ضعیف و بی مایه گشت » ۞ . «در تاریخ طبری چند روایت مختلف ایرانی می بینیم که از روی کمال دقت ضبط شده و بعضی از صفات خسروپرویز را ذکر میکند که برای تکمیل اطلاع ما راجع به شخص این پادشاه بسیار سودمند است . گوید: بخت و اقبال او را متکبر و مغرور کرد خودخواهی و استبداد و آزمندی او بنهایت رسید. یکی از مردان بیگانه را که پسر سمی ؟ بود و نام ایرانی گرفته فرخزاد یا فرخان زاد خوانده میشد به گردآوردن خراج پس افتاده برگماشت و او ظلم بی پایان میکردو اموال رعیت را میگرفت این قبیل کارهای خسرو که موجب صعوبت زندگی مردم شد خلق را بر او بددل کرد و نیزطبری گوید: خسرو مردمان را حقیر میشمرد و چیزهائی را خوار میداشت که هیچ شهریار عاقلی خوار نمیدارد در جرم و عصیان به باری تعالی بجائی رسید که برئیس نگاهبانان خاصه خود زاذان فرخ فرمان داد تا همه ٔ زندانیان را که عددشان به 36000 تن میرسید ۞ هلاک کند. زاذان فرخ در اجرای امر تعلل کرد و امرار وقت نمود و در حضور خسرو عذرها آورد. از این گذشته خسرو میخواست افواجی را که از هرقل شکست یافته بود بقتل آورد. «اگر هرمزد چهارم به بزرگان سخت گیری میکرد و رعیت را می نواخت خسروپرویز بالعکس هم رعایا و پیشه وران را می آزرد هم بزرگان را رنجیده خاطر میکرد از فرط بدگمانی و کینه وری این شهریار همواره مترصد فرصت بود تا خدمتگزاران مظنون و خطیر را از دم تیغبگذراند نخست چنانکه گفتیم از ویندوی و ویستهم بدگمان شد و شخص اخیر زحمت بسیار برای او فراهم کرد پس نوبت به مردانشاه پادگسپان نیمروز رسید که از خدام باوفای او بود. بنابر قصه ای که در کتب آمده منجمان خسرو را گفته بودند که مرگ او از جانب نیمروز است و این نکته خسرو را نسبت به مردانشاه که فرمانفرمائی مقتدر بود بدگمان کرد. پس بر آن شد که او را بهلاکت رساندولی چون خدماتش را بخاطر آورد مصمم شد که فقط به بریدن دست راست او اکتفا کند تا در نتیجه ٔ این سیاست از اشتغال بخدمات عالیه ٔ کشوری بازماند چون سیاست اجرا شد خسرو خواست با دادن مال بسیار او را راضی و خوشدل کند ولی مردانشاه گفت بجای مال خواهشی دارم و آن این است که سرم را از تن جدا کنید زیرا که در چنین وضع شرم آوری زندگی بر من حرام است باری بر فرض که تفصیل این قصه صحیح نباشد قدر متیقن این است که پرویز مردانشاه را بهلاکت رساند و فرزند او مهرهرمزد یا نیوهرمزد را در دشمنی خویش ثابت قدم کرد. پس آنگاه نوبت به دیگری از بزرگان رسید یزدین نام که دین نصاری داشت ... و خانواده ٔ او که اصلاً شامی بود در کرخای بیت سلوخ (کرکوک فعلی ) املاک پهناور داشت این یزدین ظاهراً در دیوان خراج دارای مقامی عالی بوده است او را مقام واستریوشان سالار دادند و وصول عشریه را به او محول کردند هنگام لشکرکشی همراه سپاه میرفت تا از غنیمت جنگ و خراج رعیت پیوسته خزانه را سرشار بدارد گویند هربامداد هزار سبیکه زر بخزانه می فرستاد ۞ یزدین نظیر این جهدی را که در انباشتن خزاین پادشاه بکار می بست در حمایت هم کیشان خود نیز مبذول میداشت از این جهت مورخان عیسوی از او جانبداری کرده از استفاده ها و حیف و میلهائی که برای پر کردن کیسه ٔ خویش میکرد چشم پوشیده در ستایش احسان و قوت ایمان او داد سخن داده اند. یزدین صومعه ای را که شیرین محبوبه ٔ خسرو بنا نهاده بود از خواسته و اثاثه ٔ گرانبها بی نیاز کرد و «در همه ٔ جهان کلیساها و دیرها ساخت مانند بیت المقدس آسمانی [ مسجد اقصی ؟ ] و چنانکه یوسف در چشم فرعون عزیز بود یزدین نیز در نظر خسرو عزت داشت بلکه بیش از یوسف محبوب بود» ۞ در آن وقت که ایرانیان به بیت المقدس دست یافتند یزدین غنیمتی گزاف به تیسفون فرستاد من جمله از چیزهائی که در انظار عیسویان بسیار عزت داشت قطعه ای از دار عیسی بود که خسرو آنرا با تشریفات عظیمه در گنج تازه که در پایتخت ساخته بود قرار داد. یهود بیت المقدس که موقع را برای کشیدن انتقام از عیسویان مغتنم شمرده و کلیساها را آتش زده بودند بنابر پیشنهاد یزدین و فرمان پادشاه به دار آویخته شدند و اموال آنان ضبط شد. پس یزدین بعضی از کلیساها را از نو بنانهاد. منزلت این واستریوشان سالار دوامی نیافت و علت سقوط او معلوم نیست اما هنگامی که سپاه هرقل بنواحی مغرب ایران روی نهاد خسرو فرمان داد تا یزدین را کشتند و زنش را شکنجه نهادند شاید بگوید که شویش گنجهای گردآورده را در کجا نهفته است ۞ . نعمان سوم پادشاه حیره که بدین عیسوی گرویده بود هم چنین فدای کینه جوئی خسرو شد گویند هنگامی که خسرو از پیش وهرام چوبین گریزان بود نعمان را نزد خود خواند و او فرمان نبرد و از دادن دختر خود بخسرو امتناع ورزید در فاصله ٔ سنوات 595 و 604 م . خسرو نعمان را به زندان انداخت و امارت را از دودمان لخمی گرفته به ایاس طائی داد و یک نفر بازرس ایرانی بر او گماشت که در تاریخ او را نخویرگان مینویسند. قساوت قلب خسرو گاهی چاشنی مزاح دهشتناکی هم داشت ثعالبی گویدخسرو را گفتند که فلان حکمران را بدرگاه خواندیم و تعلل ورزید پادشاه توقیع فرمود که : «اگر برای او دشوار است که بتمام بدن نزد ما آید ما بجزئی از تن او اکتفا میکنیم تا کار سفر بر او آسانتر شود بگویید فقط سر او را بدرگاه ما بفرستند» در کتب عربی روایات مختلفی در باب مجرمیت شهروراز سردار لشکر در حضور خسرو نقل شده است . جاحظ ۞ گوید که شهروراز فرمانده ٔ کل سپاه ایران در مقابل لشکر روم بود و خسرو به او نامه ها مینوشت با اوامر متضاد این سردار چون از کید خسرو اندیشناک شد به قیصر پیوست و راه را برای او باز کرد که تا نهروان پیش آمد پس پرویز یکی از نصاری را بخواند که انوشیروان جد او را درفتنه ٔ مزدک از قتل نجات بخشیده بود و او را نسبت به خود صدیق میدانست پس او را نامه داد که در عصائی نهفته بودند و گفت نزد شهروراز برد در این نامه شهروراز را فرمان داده بود که قصر قیصر را بسوزد و لشکریان او را هلاک کند. چون نصرانی بنهروان رسید ۞ بانگ ناقوسها شنید و از کرده پشیمان شد که چرا به قیصر نصرانی خیانت کرده است پس مستقیماً بدرگاه امپراتور رفت و راز را فاش کرده عصا را به او داد. قیصر هراسان و بدگمان شد و پنداشت که شهروراز او را فریفته است پس لشکر را بازپس برد و خسرو که این واقعه را پیش بینی کرده بود به این ترتیب از دشمنی صعب رهائی یافت . ۞ برجسته ترین صفات خسرو میل بخواسته و تجمل بود در سی وهشت سال ایام سلطنت خود گنجها آکند و تجملات فراهم آورد در سال هجدهم سلطنت (سنه ٔ 607-608) مالی که خسرو به گنج جدید خود در تیسفون نقل کرد قریب 468 میلیون مثقال زر بود که اگر هر درهم (؟) ساسانی را یک مثقال بگیریم تقریباً معال 375 میلیون فرانک طلا میشود. از این گذشته مقدار کثیری جواهر و جامه های گرانبها داشت که بیشتر از عجایب روزگار بود بنابر تخمینی که خسرو بعد از سقوطش از مال و گنج خود کرده است و تفصیل آن بعداً خواهد آمد دارائی او خیلی بیش از میزانی بوده که فوقاً مذکور افتاد بعد از سیزده سال سلطنت در گنج او 800 میلیون مثقال نقود جمع شده بود و چون پادشاهی او به سی سال رسید با وجود جنگهای طولانی و پرخرجی که کرد میزان نقود او به 1600 میلیون مثقال بالغ گردید که تقریباً معادل 1300 میلیون فرانک طلا است و این علاوه بر غنایم جنگ بود، افزایش ثروت او در سالهای اخیر بسبب وصول بقایای مالیاتی بود که بدون اندک ترحم و رعایتی از مردم میگرفتند از این گذشته مبلغی کثیر بعنوان غرامت اموالی که از خزانه او سرقت شده یا بطرق مختلفه تلف گشته بود از مردمان گرفت بالجمله روایاتی که در منابع مختلفه راجع به احوال و اطوار خسروابهرویز نقل شده هیچیک محرک محبت خواننده نسبت به او نیست درخصال این پادشاه کینه توز و درون پوش و عاری از دلیری و شهامت چیزی نمیتوان یافت که کاملا شخص را به او علاقمند کند اما اگرچه آزمند بود امساک نداشت در موقع لزوم برای ابراز شوکت سلطنت و اظهار بزرگی شخصی خود، از بس تجمل فراهم میکرد و عجایب و غرایب نشان میداد دیده ٔ بینندگان خیره میشد. اگر بخواهیم بدرستی سنگینی بار رعیت را بدانیم کافی نیست که خرمن های زر و سیم و جواهر را در گنجهای خسرو بنگریم بلکه باید مبالغ هنگفتی را که در راه عیش و عشرت خود و درباریانش بمصرف میرسانید در نظر بگیریم تنها چیزی که عصر خسروپرویز را ممتاز کرده است همین شکوه و جلال دربار است که در نفوس معاصران او تأثیری عجیب نموده است . هرچه مورخان ایران و عرب راجع به عظمت و جلوه ٔ دربار پادشاهان ساسانی از منابع قبل از اسلام نقل کرده اند اکثر مربوط به دربار خسروپرویز است . با مطالعه ٔ این روایات و ملاحظه ٔ نقوشی که خسرو بر کوه طاق بستان کنده است می توانیم تا اندازه ای به احوال این دوره که آخرین عصر باعظمت تمدن ساسانی است پی ببریم . «چون غیب گویان به خسرو گفته بودند که اقامت تیسفون بر او نامبارک خواهد بود از سال 604 م . تا زمانی که هراکلیوس بر او تاخت (628-627) به تیسفون نرفت اقامتگاه مطبوع او قلعه ٔ دستگرد یا دستگرد خسرو بود که نویسندگان عرب او را الدسکره یا دسکرةالملک میخوانده اند این محل در کنار شاهراه نظامی بود که از بغداد به همدان میرفت در مسافت 107 کیلومتر تقریباً از پایتخت بطرف شمال شرقی نزدیک شهر قدیم ارتمیته ۞ قرار داشت . هرتسفلد عقیده ٔ بعضی از مورخان ۞ راکه بنای این شهر را به هرمزد اول نسبت داده اند رد کرده است بسیار ممکن است که شهر و کاخ دستگرد قبل از خسروپرویز هم وجود داشته ولی مسلماً از زمان انوشروان به بعد پادشاهان ساسانی توقف در عراق را بر سایر نقاط ترجیح داده و مخصوصاً در ناحیه ای بین تیسفون و حلوان مقام کرده اند هرتسفلد شرحی در وصف ویرانه ٔ دستگرد که امروز موسوم به زندان است می نویسد ۞ در زمان جغرافی نگار عرب موسوم به ابن رسته (حدود سال 903 م .) حصار آجری دستگرد سالم بوده است . ولی امروز جز یک قطعه بطول 500 مترتقریباً از این دیوار برجای نیست دوازده برج سالم وچهار برج خراب در آن جا دیده میشود. بنابر رأی هرتسفلد حصار دستگرد محکمترین حصار آجری است که از عهودقدیمه در آسیای غربی باقی مانده است باستثنای دیواری که بانی آن نبوکدونصر ۞ است حتی در زمان ابن رسته هم در داخل این حصار آثار ویرانه دیده نمیشده است و سبب آن ، خرابی همه ٔ ابنیه ٔ آنجا بدست هراکلیوس بوده است که میخواست از این راه انتقام بلادی را بکشد که لشکر ایران در ممالک روم ویران کرده بود قدری بالاتر در طریق نظامی بین خانقین و حلوان خرابه ٔ قصر دیگری نمایان است که در تاریخ خسروپرویز ظاهراً دارای تأثیری بوده است آنجا را قصر شیرین میگویند و بنابر قصص رایجه که ممکن است صحیح باشد شیرین محبوبه ٔ پرویز در آنجا اقامت داشته است در آنجا قلعه ٔ مربعی است موسوم به قلعه ٔ خسروی که چند برج دارد و خندقی آنرا احاطه کرده است و پلی طاق دار بر آن خندق زده اند. در زمین مسطحی که قلعه ٔ خسروی بر آن مشرف است محوطه ٔ وسیعی که دیوارهایش بجای شترگلو (؟) محسوب میشده با کاخ مجللی که امروز حاجی قلعه سی میخوانند و عمارتی عظیم که چوارقاپو (چهاردروازه ) می نامند وجود داشته است . این بنای اخیر تا اندازه ای شباهت به کاخ تیسفون دارد ۞ . همه ابنیه ٔ ساسانی که تا زمان ما برجای مانده طاق دارند ولی در ایران خاصه در عراق بناهای سلطنتی و کوشک های سبکتری هم بوده که سقف آنها بر ستونهای چوبین قرار داشته است تقریباً مثل کاخ چهل ستون صفویه در اصفهان . اما چون مصالح این قسم ابنیه بی دوام بوده فعلا چیزی از آنها برجای نیست ۞ باوجود این اگر بخواهیم از سبک ساختمان آنها آگاه شویم باید بدقت در جزئیات معماری طاق بستان بنگریم . در کنار غاری که شاهپور سوم در کوه معروف طاق بستان کنده بود غاردیگری است خیلی بزرگتر ۞ که بفرمان خسروپرویز ساخته اند طاقی که بشکل نیم دایره در مدخل این غار زده اند به سبک درگاه قصور سلطنتی است . پایه های اطاق بر دو ستون قرار دارد که نقوش بسیارظریفی بر آنها رسم کرده اند این نقش درختی است که شاخسار منظم و مرتب آن بر ستون پیچیده است برگ آن مثل برگ کنگر است (شوک الیهود) و در بالای آن گل شگفت انگیزی دیده میشود، به اعتقاد هرتسفلد این درخت نمونه ای از درخت زندگانی است که در افسانه های عتیق ایران مذکور شده و در روایات و اساطیر مزدیسنی بصورتهای گوناگون درآمده و نامهای مختلف گرفته است از قبیل درخت گوکران ۞ و درخت ون یوذبیش ۞ که شفابخش هر مرض بشمار میرفته است . بر فراز ستون آنجائی که پایه ٔ طاق شروع شده از دو طرف سر نوار چین داری دیده میشود که جزء لباس رسمی پادشاهان ساسانی است در بالا یعنی دو زاویه که در کنار نیم دایره ٔ طاق واقع شده تصویر دو فرشته نیسه ۞ دیده میشود که به سبک یونانی خالص حجاری شده و هر یک از طرفی تاج افتخاری با نوارهای مواج بجانب دیگری دراز کرده اند درست در وسط طاق شکل هلالی ساخته اند که شاخ های آن بجانب بالا است این هلال هم با نوارهای شاهانه زینت یافته است ۞ . جدار عقب غار مربع و دارای دو نقش برجسته است که در دو طبقه قرار داده اند. در دو جانب نقش زیرین دو ستون از سنگ بیرون آورده اند که گوئی طبقه ٔ دوم کتیبه بر آنها قرار دارد در این دو ستون جدولهای مقعری رسم کرده اند سر ستونها که بوسیله ٔ رشته ای از برگ تاک بیکدیگر متصل شده اند دارای همان نقشی هستند که در درختهای مدخل غار تعبیه شده است ۞ تحقیقات عالمانه هرتسفلد رابطه ٔ تاریخی این ستونها را که نمونه ٔ منحصر ستون سازی عهد ساسانی محسوب میشوند با ستونهای چوبین نواحی کردستان که حافظ رسم معماری روستائی قدیم هستند واضح و روشن کرده است ۞ . نقش بالا مجلس تاجگذاری را نشان میدهد پادشاه در وسط ایستاده و با دست راست تاجی را میگیرد که اوهرمزد (خدا) که در طرف چپ او ایستاده به او عطا میکند. از طرف دیگر الاهه اناهیذ (اناهیتا) هم افسری به او میدهد. این سه صورت از روبرو دیده میشوند پادشاه همان تاجی را بر سر دارد که در سکه های خسروپرویز معمولا رسم میکرده اند یعنی تاجی بزرگ که دو رشته مروارید در زیر و هلالی در پیش دارد. شاخه ای که بر فراز تاج نهاده اند در میان دو بال عقاب واقع شده و بر روی آن هلالی است که قرص خورشید را در آن رسم کرده اند جامه ٔ پادشاه که بطرز معمول دارای نوارهای مواج است عبارت است از قبائی آستین دار که از زانو میگذرد و شلواری گشاد و چین خورده قبا و شلوارغرق جواهر است حاشیه ٔ قبا و غلاف و کمر شمشیر حتی شلوار او مزین به رشته های مروارید است علاوه بر اینها چند رشته مروارید غلطان از گردن پادشاه آویخته است و نقوش لباس نیز همه شبیه مروارید ساخته شده یعنی بصورت قطره های نازلی که هر یک به حلقه ای آویخته است . خداوند اوهرمزد نیز جامه ٔ بلند دربر دارد ولی عبائی بدوش افکنده که حاشیه ٔ آن مروارید نشان است . سر موزه هائی که در پای دارد در زیر شلوار پنهان است . ریش بلند نوک دار و تاج نواربسته ٔ او نظیر نقوش ازمنه ٔ عتیق است . زنی که در جانب راست خسرو ایستاده بنابر عقیده ٔ هرتسفلد از روی سبوی دسته داری که در دست گرفته شناخته میشود که کیست . از عهد باستان نقش سبو را نماینده ٔ آبهای آسمانی که منبع فیوض نازله ٔ بر زمین و بارورکننده ٔ خاک است ، قرار داده اند بنابر این آن زن اناهید است که الاهه ٔ آب محسوب میشده است قبای او به سبک یونانی است و در روی آن عبائی ستاره نشان پوشیده و تاجش شبیه تاج اوهرمزد است و از زیر آن چهاررشته گیسو بر دوش و سینه اش افتاده است و این بنابر شیوه ٔ عادی زنان عهد ساسانی است ۞ در همه ٔ این تصاویر آثار خشکی و فقدان حیات آشکار است .
«گوئی شخص در برابر تصویر مجسمه هائی ایستاده » یا نقوشی را می نگرد که از روی پرده ٔ نقاشی تقلید و ترسیم کرده اند ۞ . خلاصه ٔ توصیفی که هرتسفلد از صنعت حجاری طاق بستان کرده این است که این نقوش گوئی از روی پرده ٔ قلمی در سنگ حجاری شده است ۞ . ... طبقه ٔ زیرین کتیبه ٔ جدار عقب غار مذکور خسروپرویز را مسلح و سوار بر اسب نشان میدهد این مجسمه که از سنگ بیرون آورده اند متأسفانه در اثر سوء رفتار مهاجمین شکسته است پادشاه کلاه خودی بر سر نهاده که تاج بالدار با هلال و قرص خورشید بر آن قرار دارد (بالهای تاج را شکسته اند و فعلاً پیدا نیست ) جوشنی با حلقه های آهنین پوشیده که تا کلاه خود میرسد و چهره پادشاه را می پوشاند وتن را تا ران فرومیگیرد از زیر این جوشن جامه ٔ پادشاه نمایان شده است که دارای تصاویری است شبیه ماهیانی که اصطلاحاً آنهارا اسب آبی خوانند نیزه ای در دست راست گرفته و آن را بر دوش تکیه داده است ولی مسلمانان بت شکن آن دست را چنان قلم کرده اند که اثری از آن پدیدار نیست در دست چپ آن سوار سپری مدور دیده میشود کمربندی مزین و ترکشی پرتیر سلاح این سوار را کامل کرده است . اسب در کمال آرامی بر روی قوائم درشت خود ایستاده سر و سینه اش را برگستوانی منگوله دار پوشیده است دو طرف کفل اسب دارای علامتی است که گویا حلقه ای باشد که نواری به شکل (کراوات ، دستمال گردن ) از آن گذرانده اند و این نشان در بعض مسکوکات ساسانی هم دیده شده و ظاهراً از علائم سلطنتی است از دو جانب کفل دوگوی بزرگ که گویا از پشم است در حریر پیچیده بشکل امرودی آویخته است و این قسم گوی در اکثر زین و برگهای سلاطین ساسانی بنظر میرسد. این مجسمه ٔ سوار که بنابر روایات اسلامی ۞ خسروپرویز و اسب او شبدیز (یعنی شب رنگ ) را نشان میدهد از حیث ظرافت و سلامت اندام و تناسب و حسن ترکیب شاهکار حجاری محسوب میشود موافق روایت ابن الفقیه الهمدانی این پیکر را استادی بنام قطوس ۞ پسر سنمار ۞ ساخته است . البته سنمار معمار قصر خورنق حیره وجودش در تاریخ ثابت نیست و انتساب این حجار به آن معمار هم از حیث زمان تناسبی ندارد ولی ظن قوی میرود که در زیر این کلمه ٔ معرب (یعنی قطوس ) اسمی از اسامی رومی نهفته باشد چنانکه آقای هرتسفلد گفته است احتمال دارد که تعلق حجار مزبوربه این شاهکار صنعتی مبنای تاریخی داشته باشد ۞ نام شبدیز اسپ معروف خسرو را اکثر مورخان و شاعران ایران و عرب ذکر کرده اند گویند خسروابهرویز چنان این اسپ را دوست داشت که سوگند یادکرده بود هرکس خبر هلاکتش را بیاورد او را بقتل خواهدرسانید. روزی که شبدیز مرد میرآخور هراسان شد و به باربذ رامشگر پادشاه پناه برد باربذ در ضمن آوازی واقعه ٔ اسب را با ایهام و تلویح گوشزد خسرو کرد شاه فریاد برآورد که : «ای بدبخت مگر شبدیز مرده است !» خواننده در پاسخ گفت : «شاه خود چنین فرماید» خسرو گفت : «بسیار خوب هم خود را نجات دادی هم دیگری را.». این قصه را که الهمدانی و ثعالبی روایت کرده اند پیش از آنها خالد الفیاض شاعر عرب (متوفی در حدود 718 م .) آنرابنظم آورده است در اروپا هم به اشکال مختلف روایت شده است مشهورترین آنها قصه ملکه ٔ تیر دانبود ۞ است که بهمین طریق شوهر خود گُرم ۞ پادشاه دانمارک را از مرگ فرزندش کنود دانیست ۞ مستحضر میکند. در برابر غار نزدیک چشمه ای بزرگ مجسمه ای ازخسروپرویز قرار داشته است در قرن دهم میلادی مسعربن المهلهل آنرا در همان مکان دیده است ۞ بعد آن مجسمه در دریاچه ای که نزدیک کوه است افتاده و در قرن نوزدهم تنه ٔ آنرا بدون پا از آب بیرون کشیده در بالای سد نصب کرده اند اگرچه این پیکر راآب ضایع کرده و وحشیگری روستائیان آسیب بسیار به آن وارد آورده ولی هنوز هیئت شاهنشاه را نشان میدهد که ایستاده و دست ها بر قبضه ٔ شمشیر نهاده است ۞ در کنار این پیکر یک جفت سرستون دیده میشود که در یک سمت آنها تصویر خسرو دوم را بواسطه ٔ شکل تاجش میتوان تشخیص داد و در سمت دیگر تصویر الاهه ای نقش شده که در دست راست حلقه یا افسری گرفته ودر دست چپ شاخه ٔ سدری . یک جفت سرستون دیگر که بهمین قسم حجاری شده در قریه ٔ بیستون موجود است و یک جفت دیگر سابقاً در اصفهان بوده و فلاندن ۞ نقش او را برداشته است ۞ . اشکال الاهه ها از حیث جزئیات نقاشی و علائم خدائی باهم اختلاف دارند اما تصویر پادشاه در همه ٔ آن سرستونها یکی است و خسروپرویز را نشان میدهد.
بعقیده ٔ هرتسفلد این سه جفت سرستون متعلق به جلوخان عمارتی بوده که سه طاق داشته است و این سرستونها را بقسمی قرار داده بودند که تصویر پادشاه در سمت چپ و نقش الاهه در جانب راست واقع میشده به این ترتیب از جفت شدن تصاویر دو بدو سه مجلس کامل تشکیل می یافته است ۞ . در نقش قسمت فوقانی دیوار عقب غار بزرگ طاق بستان ، خسروپرویز را با لباس روز بار می بینیم یعنی همان جامه که در مواقع مهمه می پوشیده و سراپا غرق جواهر الوان بوده است . اگر رنگ البسه و جواهرات را در سنگ معین کرده بودند تصویر کامل شاهنشاه را در دست داشتیم . حمزه بنابر مجموعه ٔ تصاویر شاهان ساسانی که دیده است الوان مخصوصه ٔ خسرو را چنین ذکر میکند «خسروابرویز پسر هرمزد جامه اش گلفام و شلوارش آسمانی و تاجش سرخ بود و نیزه در دست داشت ». امرای بزرگ و سفرای دول خارجه در قصر دستگرد که معرض شکوه و جلال سلطنتی بوده شاهنشاه را در همین لباس میدیده اند. موافق روایت بی پیرایه ٔ طبری خسرو در حرم خویش سه هزار زن داشته است . غیر از دخترانی که خدمتکار یا مغنی و مطرب او بوده اند سه هزار خادم مرد و 8500 مرکب و 760 فیل و 12000 استر برای حمل بنه داشته است ۞ طبری گوید این پادشاه بیش از هر کس بجواهرات و ظروف و اوانی گرانبها و امثال آن مایل بود. باری عجایب بارگاه خسروپرویز ورد زبان مورخان ایرانی و عرب است . بلعمی و ثعالبی دوازده چیز شگفت از خسرو حکایت کرده اند من جمله :
قصر تیسفون . درفش کاویان . زن او شیرین . رامشگران و مغنیان دربار سرکش و باربذ (یا پهلبذ). ریدک خوش آرزو. شبدیز. فیل سفید. هرتسفلد گوید ۞ این طرز شماره تقلیدی است از هندیان چنانکه قصه ٔ هفت گوهر بودائیان شباهت تمام بنفایس دوازده گانه ٔ خسروپرویز دارد. فردوسی جداگانه با توصیفات شاعرانه از این نفایس سخن میراند و هفت گنج خسرو را بتفصیل میشمارد که در آن ضمن فقط نام دو شگفتی از شگفتیهای ثعالبی مندرج است . مسلماً این شرح را از خوذای نامک نقل نکرده اند زیرا که فقط در شاهنامه فردوسی وکتاب ثعالبی دیده میشود و بلعمی هم از آن استفاده کرده است . مأخذ این روایت تحقیقاً آن قسمت از منابع عهد ساسانی است که تأثیر ادبیات هند در آن آشکار است و نفوذ ادبیات هند در قرن اخیر سلطنت ساسانیان پیداشده است ۞ . در این روایت نام چند گنج را ذکر کرده اند از قبیل «گنز واذآورد» «گنز گاو» گویند هنگامی که ایرانیان اسکندریه را در حصار گرفتند رومیان درصدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند وآنرا در چند کشتی نهادند اما باد مخالف وزید و سفاین را بجانب ایرانیان راند این مال کثیر را به تیسفون فرستادند و بنام گنج بادآورد موسوم شد ۞ . ثعالبی قصه ٔ گنج گاو را چنین روایت میکند «کشاورزی مزرعه ٔ خود را بوسیله ٔ دو گاو شیار میکرد ناگاه گاوآهن که آنرا بفارسی غباز خوانند در ظرفی پر از مسکوک زر فروشد کشاورز به بارگاه پادشاه رفت و واقعه را عرض کرد شاه فرمان داد تا آن کشت زار را کندند و مالی که در آن نهفته بود بیرون کشیدند صد کوزه پر سیم و زر و گوهر بدر آمد که مهر اسکندر داشت وجزء گنجهای او بود چون خسرو آن مال بدید خدای تعالی را سپاس گزارده یکی از کوزه ها را به کشاورز داد و باقی را در محلی نهاد که به گنج گاو موسوم شد. فردوسی گنجهای خسرو را چنین میشمارد:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و درماندند
دگر آنکه نامش همی بشنوی
تو خوانی ورا دیبه ٔ خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته
دگر گنج کز در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان نامور کاردان بخردان
دگر آنکه بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ ۞ .
از عجایب و نفایس دستگاه پرویز یکی شطرنجی بود که مهره هایش را از یاقوت و زمرد ساخته بودند دیگر نردی از بسد و فیروزه دیگر قطعه ٔ زری به وزن 200 مثقال (مشت افشار) که چون موم نرم بودو میتوانستند آنرا به اشکال مختلف درآورند ۞ . دیگر دستاری که شاه دست را با آن پاک میکرد، چون چرکین میشد آنرا در آتش میافکندند آتش چرک را پاک میکرد ولی آن را نمی سوخت ۞ » ظاهراً این دستار از پنبه ٔ کوهی بوده (حجرالفتله ) است . خسرو تاجی داشت که 60 من زر خالص در آن بکار برده بودند و مرواریدهای آن تاج هر یک مقدار بیضه ٔ گنجشک بود یاقوت های رمانی آن «در شب چون چراغ روشنائی میداد و آنرا در شبان تار بجای چراغ بکارمی بردند». زمردهایش «دیده افعی را کور میکرد» زنجیری به طول 70 ذراع از سقف ایوان آویخته بود و تاج را به قسمی به آن بسته بودند که بر سر پادشاه قرار میگرفت و از وزن خود آسیبی به او نمیرسانید ۞ بی شبهه این همان تاجی است که در بارگاه تیسفون می آویختند و طبری نیز از آن نام برده است ۞ . اما بزرگترین نفایس خسروپرویز تخت طاقدیس بود (یعنی تختی که بشکل طاق است ) و ثعالبی آنرا چنین وصف کرده است : «این سریری بود از عاج و ساج که صفائح و نرده های آن از سیم و زر بود 180 ذراع طول و 130 ذراع عرض داشت روی پله های آنرا با چوب سیاه و آبنوس زرکوب فرش کرده بودند. آسمانه ٔ این تخت از زر و لاجورد بود و صور فلکی و کواکب و بروج سماوی و هفت کشور و صور پادشاهان و هیئت های آنان را در مجالس بزم و ایام رزم و هنگام شکار بر آن نقش کرده بودند در آن آلتی بود برای تعیین ساعات روز، چهار قالی از دیبای بافته مرصع به مروارید و یاقوت در آن تخت گسترده بودند که هر یک تناسب با یکی از فصول سال داشت .»اما فردوسی وصف مشروح تری از طاقدیس بنظم آورده است وگوید این سریری کهن بود که در عهد خسروپرویز آن را از نو ساختند و شرحی هم از کیفیات نجومی این تخت بیان کرده است :
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ز برجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بپای
بدیدی بچشم سر اخترگرای
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت ...»
هرتسفلد ۞ که رساله ٔ بدیعی در باب تخت طاقدیس نگاشته اشاره به قول یکی از مورخان رومی کدرنوس ۞ نام کرده که او هم روایت از یکی از کتب تئوفان (نیمه ٔ دوم قرن هشتم میلادی ) نموده است . کدرنوس گوید: قیصر هرقل پس از انهزام پرویز در سال 624 وارد کاخ گنزک شده بت خسرو را دید که هیئتی هولناک داشت و تصویر پرویز را نیز مشاهده کرد که در بالای کاخ بر تختی قرار گرفته بود این تخت به کره ٔ بزرگی شباهت داشت مانند آسمان و در پیرامون آن خورشید و ماه و ستارگان بودند که کفار آنها را می پرستند و تصویر رسولان پادشاه نیز در اطراف آن بود که هر یک عصائی در دست داشتند در این گنبد بفرمان دشمن خدا (یعنی خسرو) آلاتی تعبیه کرده بودند که قطراتی چون باران فرومیریخت و آوائی رعدآسا بگوش میرسانید عجب این است که قصه ٔ تخت طاقدیس در کتابی بدست آمده است که هیچکس باور نمیکرددر آن باشد یعنی تاریخ عمومی ساکسون ۞ و رأی هرتسفلد این است که طاقدیس تختی مثل سایر تختها نبوده بلکه ساعتی بزرگ بوده است شبیه ساعت غزه ۞ که هَ . دیلس ۞ آنرا مورد تحقیق قرار داده است و میان طاقدیس و ساعت غزه ، از حیث زمان و مکان چندان فاصله نبوده است . باری طاقدیس مثل تختهای سلاطین مشرق عبارت بوده است از سکوئی در زیر و سقفی شبیه تخت بر فراز آن و در این سقف تصویر پادشاه و خورشید و ماه منقوش بوده است . هرتسلفد نمونه ٔ این قسمت از طاقدیس را در یکی از مصنوعات آن عهد یافته است و آن جام نقره ٔ (کلیموا) محفوظ در موزه ٔ ارمیتاژ لنینگراد است حجاران قندهار و نقاشان غارهای ترکستان چین کاملاً با سرمشق ارّاده و ماه و خورشید آشنا بوده اند در یکی از مهره های عهد ساسانی و بعضی قطعات منسوجه که تقلید پارچه های ساسانی است نظایر این صورتها دیده میشود. باری صورت طاقدیس در جام مذکور نقش شده است با این تفاوت که سکو و تخت را شبیه ارّاده ای ساخته اند که چهار گاو آنرا میکشد. بطوری که در صور نجومی معمول است ماه را در حال هلال نشان داده اند در زیر تخت کمانداری ایستاده که بی شبهه هیکلی مصنوع بوده و در زدن زنگ ساعت دخالتی داشته است همانطور که در ساعت غزه هیکل هرکول ۞ کارش این بوده که در سر وقت ناقوس بنوازد. اما در جام سابق الذکر (کلیموا) همه ٔ اجزاء ساعت دیده نمی شود. از روایات مورخان شرق و غرب که اسنادی مستقل از یکدیگر محسوب میشوند میتوان استنباط کرد که در کاخ گنزک صورتی از مجلس تاجگذاری شاهنشاه هم بوده است و در پیرامون آن نقش بزرگان و اشراف کشور در حال سلام دیده میشده است این کاخ گنبدی متحرک داشته که بر سقف آن سیارات هفتگانه و دوازده برج و اشکال مختلفه قمر را نقش کرده و آلتی تعبیه نموده بودند که در اوقات معین باران می باریده و بانگ رعد میکرده است . این ساعت عجیب در قصر شاهی گنزک نزدیک آتشکده ٔ شاهنشاهی آذرگشنسب واقع بود هرقل آن کاخ و ساعت و آتشکده را ویران کرد ۞ .غنیمتی هنگفت در سال 628 هنگام غارت دستگرد نصیب هرقل شد. بنابر روایت تئوفان قیصر در آن جا سیصد لوای رومی که در جنگها بدست ایرانیان افتاده بود با مقداری کثیر سیم غیرمسکوک و میزهای مخصوص عبادت و فرش های گلابتون دوز و پارچه های ابریشمی و جامه های حریر و پیراهن سفید بیشمار و قند و زنجبیل و خردل و غیره بدست آورد و مقدار بسیار عود و مواد معطره دیگر یافت . در حیاط بزرگی که جزء قصر خسرو بود و آنرا پارادیس میگفتند شترمرغ و غزال و گورخر و طاوس و تذرو و شیر و پلنگ بسیار دیدند ۞ . این محوطه ظاهراً شکارگاه خسرو بود که نقش آنرا در جدار جنبین طاق بزرگ طاق بستان می بینیم بنابر مقیاس هرتسفلد این دو تصویر که مختصراً برآمدگی دارند ارتفاعشان 3/8 گز و عرضشان 5/7 گز است . در دیوار راست طاق شکار گوزن را نشان داده اند قسمت میانی این نقش را در خطوطی محصور کرده اند که شبیه حصاری شده است . صیادان گوزنان را تعاقب کرده اند و آن جانوران هراسان و گریزان از مخرجی که در جانب راست حصار تعبیه شده بیرون میجهند. پادشاه که سوار بر اسب است در سه جای این حصار ترسیم شده است در سمت بالا پادشاه سواره ایستاده و اسبش مهیای جهیدن است زنی در بالای سر او چتری افراشته است که علامت شوکت سلطنتی است . در پشت سر او صفی از زنان بعضی در حال احترام ایستاده و برخی مشغول رامشگری هستند. دو تن از آنان شیپور در دست دارند و یکی طنبور می نوازد برروی چوب بستی که پلکانی بر آن قرار داده اند زنانی نشسته اند که بعضی چنگ می نوازند و برخی کف میزنند. در زیر آن تصاویر صورت پادشاه دیده میشود که کمان را به زه کرده و در پی جانوران گریزان اسب می تازد. در قسمت زیرین آن نقش تصویر دیگری از پادشاه هست که اسب را بحالت یورتمه میراند. و ترکش در دست از شکار بازمی آید در سمت چپ حصار مذکور اشتران دیده میشوند که گوزنان کشته را می برند، نقش دیوار چپ که با دقت فوق العاده ساخته شده شکار گراز را نشان میدهد... درست در وسط تصویر پادشاه با قدی فوق اندازه ٔ طبیعی حجاری شده که در قایق ایستاده و کمان را به زه کرده است زنی در یسار او ایستاده تیری به او تقدیم میکند زنی دیگر در یمین او بنواختن چنگ مشغول است . قایق دیگر که در پشت واقع شده پر از نوازندگان چنگ است . شاه دو گراز بزرگ را با تیر از پای درآورده است . باز همان دو قایق در سمت راست تصویر دیده میشود. در این جا پادشاه که هاله ای بر گرد سر دارد در دست خود کمانی سست شده نگهداشته است معلوم میشود که شکار بپایان آمده است در قسمت زیرین این نقش فیلان مشغول جمعآوری شکار هستندو اجساد جانوران را با خرطوم گرفته بر پشت خود می نهند... در حجاری مزبور پادشاه که در قایق ایستاده لباسش دارای نقش اژدهاست که آنرا هیپوکامپ میخوانند. این حیوانی خیالی است که مأخوذ از اژدهای صنایع چینی است . همین نقش در جامه ٔ خسروپرویز که سوار بر اسب است دیده میشود... معروف ترین قالی های عهد خسروپرویز که در کتب قدیمه شرقی شرح آن مذکور است از جنس ابریشم زربفت بوده است ثعالبی گوید طاقدیس (سابق الذکر) از چهار قالی زربفت مرواریددوز و یاقوت نشان پوشیده بود و هر یک از این فرشها فصلی از سال را نشان میداد. قالی بزرگی که در تالار باریکی از قصور سلطنتی تیسفون بوده و وهارخسرو (بهارکسری ) نام داشته یا بقول بلعمی آنرا (فرش زمستانی ) میگفته اند از همان جنس زربفت بوده است ... در نقش شکار طاق بستان فقط چند تن از سه هزار زنی که خسرو در حرم داشت می بینیم این شهریار هیچگاه از این میل سیر نمی شد دوشیزگان و بیوگان و زنان صاحب اولاد را در هر جا نشانی میدادند بحرم خود می آورد هرزمان که میل تجدید حرم میکرد نامه ای چند به فرمانروایان اطراف می فرستاد و در آن وصف زن کامل عیار را درج میکرد پس عمال او هرجا زنی را با وصف نامه ، مناسب میدیدند بخدمت می بردند ۞ گویا وصفی که از زن تمام عیار در نامه های عجیب خسروپرویز درج بوده شباهتی با بیانات (ریدک ) دارد آن غلامی که گفتگوی او را با پادشاه در یک رساله ٔ پهلوی درج کرده اند و امروز در دست است ... گوید: «بهترین زن آن است که پیوسته در اندیشه عشق و محبت مرد باشد امّا از حیث اندام و هیئت نیکوترین زنان کسی است که بالائی میانه و سینه ای فراخ و سر و سرین و گردنی خوش ساخت و پاهائی خرد و قامتی باریک و کف پائی مقعر و انگشتانی کشیده و تنی نرم و استوار دارد باید که پستانش چون بهی و ناخنش چون برف سفید و رنگش سرخ چون انار و چشمش بادامی و مژگانش بنازکی پشم بره و دندانش سفید و ظریف و... (؟) و گیسوانش دراز و سیاه مایل به سرخی باشدو هرگز گستاخ سخن نراند...» ۞ «محبوبه ٔ خسرو، شیرین نام داشت که بقول ثعالبی : بوستان حسن و رشک ماه تمام بود» چون شیرین عیسوی بودبعضی از مورخان غربی و شرقی ۞ او را از رومیان دانسته اند اما اسم او ایرانی است بنابر قول سبئوس ۞ شیرین از مردم خوزستان بود در اوایل سلطنت خسرو به عقد او درآمد و با اینکه منزلتی فروتر از مریم دختر قیصر داشت که پادشاه او را به علل سیاسی گرفته بود ۞ از حیث منزلت در وجود خسرو نفوذی تمام داشت . مطابق افسانه ٔ وهرام چوبین خسروپرویز خواهر بهرام را که گردیک نام داشت و زنی مردانه بود بعقد خود درآورد و این پس از آن بود که گردیک ویستهم راهلاک کرد ۞ اگر تفصیل این قصه را نتوانیم باور کنیم ظاهراً مزاوجت خسرو و گردیک را باید مبتنی بر حقایق تاریخی بدانیم شیرین خسرو را خبر داد که از کید این زن دیوسار برحذر باشد ۞ از زمان بسیار قدیم افسانه هائی در باب معاشقه ٔ خسرو با شیرین نوشته اند ظاهراً قبل از سقوط دولت ساسانی هم یک یا چند افسانه ٔ عامیانه راجع به این مطلب وجود داشته است و پاره های آن افسانه را در بعضی از متون عربی و فارسی خوذای نامک وارد کرده اند. ثعالبی و فردوسی شرح تدابیر شیرین را که در جلب عاشق بیوفای خود بکار می برده و تفصیل عروسی او رابا خسرو نقل کرده اند و تدبیر ماهرانه ٔ پادشاه را که در اسکات بزرگان بخرج داد تا توانست دختری از طبقه ٔفروتر را بعقد خود درآورد ذکر نموده اند بلعمی قصه ٔ معاشقه ٔ فرهاد و شیرین را آورده است و چنین گوید: «فرهاد فریفته ٔ این زن شد و خسرو او را به کندن کوه بیستون گماشت فرهاد در آن کوه به بریدن سنگ مشغول شد و هر پاره که از کوه می برید چنان عظیم بود که امروز صدمرد آنرا نتواند برداشت .» قصه ٔ فرهاد و شیرین و خسرو و شیرین موضوع بسی از منظومات عشقی و حماسی ایرانیان شده است ۞ . فردوسی قصه ٔ کشته شدن ماریا (مریم ) را بدست شیرین چنین بنظم آورده است :
ز مریم همی بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
بفرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد
از آن کار آگه نبود ایچکس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد.
پرویز همه ٔ اقسام لذایذ را استقبال میکرد. ذوق او را نسبت به عطریات در روایت بلاذری دریافتیم ۞ که چون بوی پوست های تحریر را دوست نداشت مقرر فرمود که نامه ها را بر کاغذی که به گلاب و زعفران آغشته باشد بنویسند. مسلماً در قصور و کاخهای خسرو بوی عود و عنبر اشهب و مشک و کافور و صندل پیوسته هوا را معطر میداشته است چنانکه درعهد خلفا چنین بود. بنابر روایت ثعالبی ریدک خوش آرزو غلام خسرو که از لطایف مشمومات وقوفی کامل داشت در جواب خسرو گفت : «بهترین عطرها شاهسپرم آمیخته با ندّ ۞ است که بر آن گلاب پاشیده باشند دیگر بنفشه با بخور عنبر و نیلوفر با بخور مشک و باقلای معطر با بخور کافور. بوی نرگس چون رائحه ٔ جوانی است و بوی گل سرخ چون رائحه ٔ یاران است و عطر شاهسپرم چون نکهت اولاد است و بوی خیری چون رائحه ٔ دوستان صدیق است .» خسرو باز پرسید که بوی بهشت چگونه است ریدک جواب داد: «اگر بوی شراب خسروانی و سیب شامی و گل فارسی و شاهسپرم سمرقندی و طرنج طبری و نرگس مسکی و بنفشه ٔ اصفهانی و زعفران قمی و بونی [ بوانی ]و نیلوفر سیروانی و [ ند ] که مخلوطی از سه چیز معطر است (عود هندی و مشک تبتی و عنبر شحری ) را فراهم آوری از بوی بهشت بوئی توانی برد». خسرو جامهای گرانبها را دوست داشت اکثر ظروف نقره ٔ عهد ساسانی که امروز در موزه ها دیده میشود تعلق به این دوره دارد. در روسیه مقدار کثیری از آن بدست آورده اند... باعتقاد داره ۞ این قبیل جامهای منقوش را در کارخانه ٔ پادشاهی ساخته و به حاضران شکار یا میهمانی شاهنشاه یا امراء و سلاطین بیگانه هدیه میداده اند... نمونه ٔ بسیار زیبائی از ظروف عهد خسروپرویز جام نقره ای است که در کتابخانه ٔ ملی پاریس مضبوط است و خسرو را هنگام شکار تقریباً چنانکه در طاق بستان دیدیم نشان میدهد خسرو دیهیم بالدار بر سر و جامه ٔ بسیار گرانبها در بر و رشته های مروارید به گردن دارد کمان به زه کرده چهارنعل از پی جانوران گریزان می تازد و نوارهای سلطنتی او از اثر باد در اهتزاز است چندگراز و گوزن و یک گاو وحشی به تیر او از پای درآمده است ۞ ... شکارگاه خسرو در طاق بستان ظاهراً حاکی از این است که در آن عصر چنگ آلت درجه ٔ اول موسیقی ساسانی بوده است اما آلات دیگر مطابق آثار آن عصر که مسلماً در عهد پرویز وجود داشته عبارتند از شیپور و طنبوره و نای (رجوع شود به شکارگاه گوزنان طاق بستان ) در روی بعضی از ظروف نقره تصویر نای زنانی بنظر میرسد ۞ .«نام عده ٔ کثیری از آلات موسیقی در رساله ٔ خسرو و غلامش مسطور است از جمله عود هندی موسوم به ون َ و عود متداول موسوم به دار و بَربُط و چنگ و طنبور و سنطور موسوم به کنار و نای و قره نی موسوم به مار و طبل کوچکی موسوم به دُمبلگ و آلتی بنام زنگ که دارای هفت تار بوده است : معروفترین رامشگران و سازندگان الحان موسیقی دربار خسروپرویز سرگش (یا سرکش ) و باربذ بوده اند ۞ آنچه از احوال این دو استاد بما رسیده مأخوذ از خوذای نامک نیست بلکه از بعضی کتب عامیانه ٔ اواخر عهد ساسانی نقل شده است تفصیلی که در کتاب فردوسی و ثعالبی آمده تا اندازه ای افسانه آمیز است گویند سرکش در آغاز حائز مقام اول بود و برای حفظ پایگاه خود پیوسته باربذ را که رامشگری جوان و بنابر عقیده ٔ ثعالبی از مردم مرو بود از حضور شاهنشاه دور میداشت اما باربذ حیله کرد و آواز خویش را بگوش خسرو رسانید و از آن پس مقرب شد... ثعالبی گویدباربذ در ملاقات اول دستان یزدان آفرید را برای خسروخواند بعد دستان پرتو فرخار را به سمع او رسانید...در برهان قاطع نام سی لحن باربذ که برای بزم خسروپرویز ساخته مسطور است و با مختصر اختلافی نام آنها در خسرو و شیرین نظامی نیز ضبط است ... مطابق روایتی که برون ۞ نقل کرده باربذ برای بزم خسرو 360 دستان ساخته بود چنانکه هر روز دستانی نو می نواخت ... بعض دستانها در وصف قدرت و ثروت خسروپرویز بوده است مثل باغ شیرین و باغ شهریار و اَورنگیگ (یعنی سرود تخت ) و تخت طاقدیس و هفت گنز (گنج ) و گنز وادآورد و گنز گاو و شبدیز» ۞ . تاج خسروپرویز و قبای او که از پارچه ٔ زربفت مرصع بجواهر و مزین به مروارید بود... زره و خود و ران بند و بازوبند و شمشیر وی که همه از طلا بود بدست عرب افتاد... شمشیرها و تاج خسرو را نزد خلیفه عمر بردند عمر تاج را در کعبه آویخت ۞ .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
پرویز. [ پ َرْ ] (ص ، اِ) اصل آن ابهرویز است بمعنی پیروز و مظفر ۞ . معرب آن اَبَرویز و ابرواز. فاتح . منصور. و رجوع به پروز شود. || مخفف پ...
پرویز. [ پ َرْ ] (اِخ ) نام فرزند اصغر احمدشاه دُرّانی . (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه صص 117-118).
پرویز. [ پ َرْ ] (اِخ )سلطان . مؤلف قاموس الاعلام گوید پسر جهانگیر از ملوک تیموریه ٔ دهلی هندوستان . وی در سال 1025 هَ . ق . برپدر عصیان آورد ...
پرویز. [ پ َرْ ] (اِخ ) (مولی ...) رومی . متوفی به سال 987 هَ .ق . او راست ترجمه هیئت مولی علی قوشچی از فارسی بترکی در سال 987 هَ . ق . بر...
پرویز در سنسکریت پره وچ pravac (گفتن؛ به صورت اسم یعنی گوینده، سخنور)؛ در مانوی: ابروژ abarvejh؛ در پهلوی: ابروِز abarvez و اپروچ aparvec به معنی پیرو...
پرویز فلک . [ پ َرْ زِ ف َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید است . (برهان قاطع).
خاک پرویز. [پ َرْ ] (نف مرکب ) خاکبیز. خاک الک کننده : تو خسروی و من از صدق دل نه از پی زربر آستانه ٔ قصر تو خاک پرویزم . نزاری قهستانی .رجو...
گور پرویز. [ پ َرْ ] (اِخ ) دهی است از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز واقع در 9 هزارگزی جنوب ایذه ، کنار راه مالرو ده ملا به نورآباد. جلگه و گرم سیر...
خسرو پرویز. [ خ ُ رَ / رُو پ َرْ ] (اِخ ) وی یکی از پادشاهان ساسانی است که از طریق «وستهم » و «وندوی » دو نفر از بزرگان ایران پس از خلع هرمز...
خرداد پرویز. [ خ ُ پ َ ] (اِخ ) نام یکی از شاهان ساسانی است بنابر قول مجمل التواریخ و القصص : پادشاهی خرداد پرویز یک سال بوده گویند بمرد...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.