پرهیزکار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پارسا. تقی ، متقی . باتقوی . دوری کننده ٔ از حرام . خویشتن دار (از حرام ). بارّ. زاهد. ناسک . مرتاض . صالح . برز. برزی ّ. وَرع . عفیف . عفیفه . پاکدامن . آبدست . هیرسا. (برهان قاطع)
: چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نُسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی .
خسروانی (ازفرهنگ اسدی ).
دوان خود بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار.
فردوسی .
شو او را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزکار.
فردوسی .
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز بامرد پرهیزکار.
فردوسی .
همه پاک بودند
۞ و پرهیزکار
سخنهایشان برگذشت از شمار.
فردوسی .
دبیری نگه کرد پرهیزکار
بدانسان که دانست کردن شمار.
فردوسی .
بر این و بر آن بگذرد روزگار
خنک مردم پاک پرهیزکار.
فردوسی .
به دل گفت کین مرد پرهیزکار
همی از لب آب گیرد شکار.
فردوسی .
گشادی سر بدرها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزکار.
فردوسی .
بدو گفت کای مرد پرهیزکار
نهانی چه داری بکن آشکار.
فردوسی .
چودانست کان مرد پرهیزکار
ببخشید بر ناله ٔ شهریار.
فردوسی .
از آن سوگواران پرهیزکار
بیامد یکی تا لب رودبار.
فردوسی .
یکی روز پیران پرهیزکار
سیاوخش را گفت کای شهریار.
فردوسی .
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.
فردوسی .
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند بر شهریار.
فردوسی .
برین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزکار.
فردوسی .
خنک مرد بیرنج و پرهیزکار
بویژه کسی کو بود شهریار.
فردوسی .
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری ...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
و چون به تنهائی خود نقل فرمود [ باری تعالی ] امام پرهیزکار القادر باﷲ را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زندگی . (تاریخ بیهقی ص
309). و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند. (مجمل التواریخ والقصص ص
53).
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.
عطار.
خداترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزکار.
سعدی (بوستان ).
نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند.
سعدی (بوستان ).
اگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار.
سعدی (بوستان ).
خردمند و پرهیزکارش
۞ برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی (بوستان ).
|| قانع. || بااحتیاط. ج ، پرهیزکاران . پارسایان . اتقیاء. صلحاء. مرتاضان . برَرَة
: بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزکاران سخن .
فردوسی .
-
پرهیزکار بودن ؛ ورع داشتن . پارسا بودن . پاکدامن بودن . اتّقاء. تقیه .
-
پرهیزکار شدن ؛ تقوی گزیدن . پارسائی کردن . پارسا گردیدن . دوری از حرام و منکَر. اِحصان . تورّع .
-
پرهیزکار گردانیدن ؛ بازگردانیدن کسی را از حرام . پارسا کردن . اعفاف .