پهلو زدن . [ پ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) (... با چیزی یا کسی )برابری کردن با کسی . با او دعوی برابری کردن . برابری کردن در مال و قدر و مرتبه . (برهان ). پهلو سودن . پهلو ساییدن . مقابلی . مقابلی با او کردن . پهلو رسانیدن : قصری که به آسمان پهلو زدی . (از بلندی ). جمالی که با فرشته ٔ آسمان پهلو زدی (از زیبائی )
: با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند.
منوچهری .
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و میگفت که کوکوکوکو.
خیام .
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن .
سنائی .
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان .
خاقانی .
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ
پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟
مجد همگر.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟
سعدی .
با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زند
گر جان بباد بردهد الحق سزای اوست .
ابن یمین .
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض
که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو.
صائب .
ستاره ای است در گوش آن هلال ابرو
ز روی حسن بخورشید میزند پهلو.
ریاحی .
با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم
شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما.
طالب آملی .
ای که با شیر میزنی پهلو
پهلوی خویش را دریده بدان .
شیبانی .
-
با(بر) چرخ پهلو زدن ؛ برابری کردن با آسمان (در بلندی و رفعت )
: آن قصر که با چرخ همی زد پهلو.
خیام .
-
پهلو زدن بر کسی ؛ بر او برتر آمدن . بر وی فائق آمدن .