پهن
نویسه گردانی:
PHN
پهن . [ پ َ ] (اِخ ) (چشمه ...) رجوع به چشمه پهن در مرآت البلدان ج 4 ص 232 شود.
واژه های همانند
۶۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
دره پهن . [ دَرْ رَ پ َ ] (اِخ ) نام موضعی به کرمان در جنوب شرقی بافت که در آنجا چندین رشته رود بهم پیوسته و هلیل رود را تشکیل میدهند. (ی...
ده پهن . [ دِه ْ پ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . واقع در 7هزارگزی شمال خاوری کرمانشاه . سکنه ٔ آن 400 تن . آب آن از...
راه پهن . [ پ َ ] (اِخ ) محلی است بمسافت کمی در مشرق فرک به فارس . (فارسنامه ٔ ناصری ).
ریش پهن . [ پ َ ] (ص مرکب ) که ریش پهن و بزرگی دارد.ریش تپه . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به ریش تپه شود.
پهن پشت . [ پ َپ ُ ] (ص مرکب ) که پشتی فراخ و با پهنا دارد.آنکه دارای پشت عریض است . اثبج . (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و...
پهن دشت . [ پ َ دَ ] (اِ مرکب ) دشتی عریض . دشتی فراخ . دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع : ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هش...
پهن دوش . [ پ َ ] (ص مرکب ) دارای دوشی پهن . دارای کتفی عریض . پهن شانه : بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد نام وی جعفر بود و کن...
پهن ریش . [ پ َ ] (ص مرکب ) که ریش پهن دارد. پهن محاسن .
پهن ساز. [ پ َ ] (نف مرکب ) که پهن کند. که عریض سازد. که با پهنا نماید و عریض جلوه دهد : به پهنی شدی [آیینه ] چهره را پهن سازدرازیش کردی ...
پهن جای . [ پ َ ] (اِ مرکب ) جای فراخ و پهناور : برآمد غو بوق و هندی درای بجوشید لشکر بدان پهن جای .فردوسی .