اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پی

نویسه گردانی: PY
پی . [ پ َ ] (اِ) دنبال . عقب . پشت . پس . دنباله . عقیب . اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او :
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.

فردوسی .


برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام .

فردوسی .


یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی .

فردوسی .


بفرمان رودابه ٔ ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.

فردوسی .


گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج .

فردوسی .


همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان .

اسدی .


کسی کوپی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.

ناصرخسرو.


پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم .

خاقانی .


مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.

خاقانی .


باﷲ که گر بتیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم .

خاقانی .


دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت .

نظامی .


دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.

نظامی .


چو نادانی پی دین برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم .

نظامی .


ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته .

نظامی .


که گر بانو بفرماید بشبگیر
پی شیرین برانم اسب چون تیر.

نظامی .


ای که مذمتم کنی کز پی نیکوان مرو...

سعدی .


پی نیکمردان بباید شتافت
که هرک این سعادت طلب کرد یافت .

سعدی .


سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.

سعدی .


هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند.

امیرخسرو.


زن چو داری مرو پی زن غیر
چو روی در زنت نماند خیر.

اوحدی .


هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم درپی است هی .

حافظ.


صید را چون اجل آید پی صیاد رود.

جامی .


صیاد پی صید دویدن هنری نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.

؟


- امثال :
پی آتش آمدن ؛ بازگشتن را سخت شتاب نمودن .
پی کارت برو .
پی این کار باید رفت .
پی نخود سیاه فرستادن ؛ دست بسر کردن . از سرباز کردن .
- از پی (ز پی ) :
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی باژ و برسم بدست .

فردوسی .


بنزدیک من با یکی جام می
سزدگر فرستی هم اکنون ز پی .

فردوسی .


یکی ابر بست از پی گردِ سم
برآمد خروشیدن گاو دم .

فردوسی .


پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.

فردوسی .


روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.

فرخی .


بفال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.

فرخی .


درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.

عنصری .


شاه بفراست بدانست که از دنبال آهوی بباید رفتن تا قدر نیم فرسنگ شاه از پی آهوی برفت . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). گفت یا قوم بدانید که مرا خدای تعالی گفت در میان مردم خلیفه باش و از پی هوا مرو که هر که از پی هوای نفس برود... (قصص الانبیاء ص 155).
آزرده ٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب .

خاقانی .


نه سوره از پی ابجد همی شود مرقوم
ز معنی از پی اسما همی شود پیدا.

خاقانی .


گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .

خاقانی .


گه قبله ز کوی یار میساخت
گه از پی گور و وحش میتاخت .

نظامی .


که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش .

نظامی .


هر آنک او نماند از پیش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار.

سعدی .


بگیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان .

سعدی .


غمی کز پیش شادمانی بَری
به از شادیی کز پسش غم خوری .

سعدی .


بر بادپایی روان و غلامی چند از پی دوان . (گلستان ).
از پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان .

اوحدی .


آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان .

حافظ.


ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی .

حافظ.


گر مسلمانی ازینست که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی .

حافظ.


هشیار شو که مرغ سحر مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم ازپی است هی .

حافظ.


ردف ؛ از پی کسی در نشستن . عقب ، عقوب ؛ ازپی درآمدن . استرداف ؛ از پی درنشاندن خواستن . تعقیب ؛از پی درداشتن . اطراق ؛ از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر). تعاقب ؛ از پی یکدیگر درآمدن . (دهار). اقتفار؛ از پی رفتن چیزی را. اقتیاف ؛ از پی رفتن کسی را. تبع؛ از پی فراشدن . (تاج المصادر). اقتفاء؛ از پی رفتن . قفو؛ از پی فراشدن . تباعه ، ردف ، اقتصاص ، تقصص ، ارداف ، استدبار، تقفی ، تتبع، تقفر، تقری ، قس . اتباع ؛ از پی فراشدن . (تاج المصادر). خلف ؛ از پی کس درآمدن . مشایعت ؛ از پی کسی فرارفتن . تعجس ؛ از پی چیزی فراشدن . ترتیب ؛ از پی یکدیگر فرانهادن . اعقاب ؛ از پی درآوردن .
- امثال :
از پی دشمن گریخته نروند .
از پی هر شبی بود روزی .

مکتبی .


از پی هر غمیست خرمیی .

مکتبی .


از پی هر گریه آخر خنده ایست .

مولوی .


صید از پی صیاد دویدن مزه دارد .
- اندر پی :
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته .

سوزنی .


آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن
آن به که بخواب یا بمستی گذرد.

مجد همگر.


ز هر جانب یکی میراند بشتاب
بسان تشنگان اندر پی آب .

نظامی .


ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی .

سعدی .


بدو گفتم این ریسمانست و بند
که می آید اندر پیت گوسفند.

سعدی .


- بر پی :
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس .

اسدی .


بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که ترامصطفاست .

ناصرخسرو.


راه غلط کردستی باز گرد
روی بنه بر پی ِ آثار خویش .

ناصرخسرو.


بر پی شیر دین یزدان شو
از پی خر گزافه اسپ متاز.

ناصرخسرو.


و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند. (تاریخ سیستان ). و سوی بست رفت بر پی سپاه . (تاریخ سیستان ). بهیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن . (کلیله و دمنه ).
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه .

نظامی (خسرو و شیرین ص 173).


- به پی :
به پی اسپ جبرئیل مرو
تا نگیردت دیو زیر رکاب .

ناصرخسرو.


- پی چیزی بودن ؛ درصدد کسب چیزی بودن .
- پی چیزی داشتن ؛ بدنبال آن بودن . بر اثر او بودن :
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم .

خاقانی .


- پی کاری را گرفتن ؛ آن را دنبال کردن . آن را تعقیب کردن برای به آخر رسانیدن آن :
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح .

خاقانی .


- پی کاری رفته بودن ؛ پی کار خود رفته بودن ، دنبال کار خویش گرفتن .
- پی کردن کاری را ؛ دنبال کردن . رجوع به پی کردن شود.
- پی کس فرستادن ؛ دنبال و عقب او روانه کردن ، بسراغ او فرستادن . او را خواندن .
- در پی :
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.

(ویس و رامین ).


کودکان بر در گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ماافتادند و سنگ می انداختند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). هرعسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی بر اثر. (قصص الانبیاء ص 241). طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم . (کلیله و دمنه ).
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم .

خاقانی .


در پیت یا رب پنهان منست
یا رب آن یا رب پنهانت رساد.

خاقانی .


پیش من از عشق بر سر میزند
در پی اندر پی پی من میکند.

خاقانی .


همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهتانه مخور.

خاقانی .


خارِ غم تو گُل طرب دارد
جان در پَی ِتو سرِ طلب دارد.

خاقانی .


درپی اژدهای رایت ِ تو
مار افَعی شود عدو را پی .

ظهیر.


هزار و چهل منجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی .

نظامی .


وحشی دو سه در پی اوفتاده
چون او همه عور و سر گشاده .

نظامی .


معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است .

مولوی .


مادر فرزند جویان وی است
اصلها مر فرعهارا در پی است .

مولوی .


بیرون کشم وپاک کنم هم در پی
از پای تو موزه و از بنا گوش تو خوی .
چو سلطان فضیلت نهد در پیم
ندانی که دشمن بود در پیم .

سعدی .


مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی .

سعدی .


پسر در پی کاروان سر نهاد
ز دشنام چندانکه بایست داد.

سعدی .


فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم .

سعدی .


بحکم ضرورت در پی کاروان افتاد و برفت .(گلستان ). با طایفه ٔ بزرگان بکشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان ). اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان . (گلستان ). خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان ).
گر همه عالم بعیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکیست غم نخورد از هزار.

سعدی .


اعتقاب ؛ در پی کس شدن و آمدن . اتلاء؛ در پی کردن کسی را. (منتهی الارب ). متابعة؛ در پی یکدیگر رفتن در عمل . تتلی ؛ در پی کس شدن . تلو؛ در پی کس رفتن . تتالی ؛ در پی یکدیگر شدن امور. تباعة، تبع؛ در پی کسی رفتن . اتّباع ، اتباع ؛ از پی رفتن . (منتهی الارب ).
|| بعد. پس :
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون غنچه امید بردمیدن بودی .

خیام .


بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.

خاقانی .


- از این پی ؛ از این پس . از این سپس . از این ببعد :
کنون ای سنگدل برخیز و بازآی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم ازین پی
چو دانش با روان و شیر با می .

(ویس و رامین ).


|| در غیبت . در غیاب :
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبانها آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.

(از صحاح الفرس ).


|| عزم . صدد. قصد :
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است .

نظامی .


دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.

نظامی .


بیرون شد پیر زن پی سبزه
و آورد پژند چیده بر تریان .

اسماعیل رشیدی .


- اندر پی ؛ اندر صدد. در صدد :
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی .

عنصری .


- پی چیزی چون زغال یا گندم ؛ بتحصیل آن . در طلب آن .
- در پی ؛ در صدد :
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ورنه پیلی در پی تبدیل باش .

مولوی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۶ ثانیه
پی . (اِ) مختصر کلمه ٔ یونانی پری فریا ۞ بمعنی دایره . علامتی مختار نشان دادن رابطه ٔ ثابت میان محیط دایره را با قطر آن . نسبت طول محیط ه...
پی . [ پ َ / پ ِ ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه چون : احمدچاله پی . اساروپی . امجله پی . برف آب پی . بزرودپی . بندپی . پایین رودپی . تالارپی . تجری اسپ ...
پی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل ...
پی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
پی . (صوت ) (بکسر اول و بیاء کشیده ) آوائی است نماینده ٔ تعجب و شگفتی .
پی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی ز...
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) کرّت . نوبت . بار. دفعه ۞ . مرتبه . راه . دست . مرّه : چند پی ؛ چند مرتبه و بار. (برهان ) : ای دلبری که قرطه ٔ زنگاردار ...
پی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضا...
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) قوه ٔ مقاومت . تاب و توانایی . طاقت .پای . قوت مقاومت . تاب و طاقت . (برهان ) : فرستاده را گر کنم سرد و خوارندارم پی و ...
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ریع (در گندم و آرد وجز آن ). قوه ٔ کش آمدن . کشش . چسبندگی و قوت : این خمیر پی دارست ؛ چسبندگی و کشش دارد. گندمی پی دار...
« قبلی صفحه ۱ از ۲۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.