اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تاش

نویسه گردانی: TAŠ
تاش . (اِ) کَلَف . (بحر الجواهر). کلف باشد که بر روی و اندام مردم پدید آید. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء).کلف که بر روی بعض مردم پدید آید. (غیاث اللغات ). کلف که بر رو و اندام پدید آید. (آنندراج ) (انجمن آرا). خالهای کوچک سیاه رنگ که بر رو ظاهر میشود. (فرهنگ نظام ). کلمک ۞ . (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). ککمک . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ). آن را عوام ماه گرفت خوانند. (برهان ). آن را ماه گرفته نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چو بیخ سوسن آزاد را جوشی و از آبش
بشویی روی خود را پاک سازد تاش از رویت .

یوسف طبیب (از فرهنگ جهانگیری ).


تاش را چار گشت معنی باز
کلف و بخت و خواجه و انباز.

؟ (از آنندراج ).


|| یار و شریک و انباز. (برهان ). شریک و انباز و شریک در سوداگری و یار و رفیق و همدم . (ناظم الاطباء). یار و شریک . (غیاث اللغات ). || خداوند. صاحب . خداوند خانه . (برهان ) (ناظم الاطباء). خداوند. (غیاث اللغات ). خواجه و خداوند. (شرفنامه ٔ منیری ). خواجه و خداوند کبار و خانه . (مؤید الفضلاء). || بخت . (آنندراج ) (انجمن آرا) ۞ . || مؤیدالفضلاء بمعنی خالص آورده ، ولی این معنی ثابت نیست . (از فرهنگ نظام ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
تاش . (ترکی ، اِ) در ترکی ، سنگ را گویند. (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا). تمرتاش نام امیری بوده و معنی آن سنگ و آهن است . (آ...
تاش . (ترکی ، پسوند) مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجه...
تاش . (حرف ربط + ضمیر) (مخفف «تااش ») تا او را. (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). تا خود. (مؤید الفضلاء) : جوان تاش پیری نیاید به روی جوانی ...
تاش . (اِ) ۞ نامی است که مردم چین به عرب دهد و آن را از کلمه ٔ تازی گرفته اند.
تاش . (اِخ ) قریه ای بوده که از سنگ ساخته اند و بتدریج شهری آباد شده و شش هزار خانه خوب آباد در آن است و آن را تاشکند نیز گویند. (آنندراج )...
تاش . (اِخ ) (بکتاش ) غلام حارث بن کعب که با رابعةبنت کعب قزداری محبت داشته و حارث بعد از اطلاع هردو را ۞ کشته و حکایت این دو را مؤلف...
تاش . (اِخ ) ابوالعباس حسام الدوله . بقول تاریخ یمینی ، وی از ممالیک ابوجعفر عتبی بود و چون به آثار نجابت و انوار شهامت متحلی بود، ابوجعفر ...
تاش . (اِخ ) ناحیه ای در ساری . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 57 و 64 و 65 و 79 و 80 و 81 و 126 و 131 شود.
تاش. (ف) رد یا اثری که هر وسیله اثرگذار مانند قلم مو بر روی سطوح گذارد. اثر ضربه قلم روی کاغذ. اثر امتحانی و بدون شکل از پیش تعیین شده رنگ بوسیله ابزا...
تاشْکَنْد (نام‌های دیگر: تاشکنت، چاچ، چاچکند، شاش) (به ازبکی: Toshkent، سیریلیک: Ташке́нт) پایتخت و بزرگ‌ترین شهر ازبکستان، همچنین پرجمعیت‌ترین شهر آس...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.