تبار.[ ت َ ] (اِ) دودمان  و خویشاوندان  را گویند. (فرهنگ  جهانگیری ). دودمان  و خویشاوندان  و قرابتان  را گویند.(برهان ). خاندان  و اولاد. (غیاث  اللغات ). اولاد و طایفه  و آل . (انجمن آرا) (آنندراج ). خاندان  و دودمان . (شرفنامه ٔ منیری ). دودمان  و خویشاوندان . (فرهنگ  رشیدی ). نسل  و دودمان . لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان  و اقربا استعمال  میشود. (فرهنگ  نظام ). آل  و دودمان  و خویشاوندان  و طایفه  و اهل . (ناظم  الاطباء) 
: دور ماند از سرای  خویش  و تبار
نسری  ساخت  بر سر کهسار. 
رودکی .
چهل  خواهرستش  چو خرم  بهار
پسر خود جز این  نیست  اندر تبار. 
فردوسی .
نکوهش  مخواه  از جهان  سر بسر
نبود از تبارت  کسی  تاجور. 
فردوسی .
ز من  ایمنی ، ترس  بر دل  مدار
نیازارد از من  کسی  زان  تبار. 
فردوسی .
به  پسند دل  خویش  او را درخواست  زنی 
ز تباری  که  ستوده است  به  اصل  وبگهر. 
فرخی .
ستوده ٔ پدر خویش  و شمع گوهر خویش 
بلندنام  و سرافراز در میان  تبار. 
فرخی .
توران  بدان  پسر دهی  ایران  بدین  پسر
مشرق  بدین  قبیله  و مغرب  بدان  تبار. 
منوچهری .
امروز خلق  را همه  فخر از تبار اوست 
وین  روزگار خوش  همه  از روزگار اوست . 
منوچهری .
غم  عیال  نبود و غم  تبار نبود
دلم  برامش  آکنده  بود چون  جبغوت . 
طیان .
نامه ها رسیده بود به  غزنین  که  از تبار مرداویز وشمگیرکس  نمانده است  نرینه  که  ملک  بدو توان  داد. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
35).
من  شرف  و فخر آل  خویش  و تبارم 
گر دگری  را شرف به  آل  و تبار است . 
ناصرخسرو.
و امروز بمن  همی کند فخر
هم  اهل  زمین  و هم  تبارم . 
ناصرخسرو.
تبار و آل  من  شد خوار زی  من 
ز بهر بهترین  آل  و تباری . 
ناصرخسرو.
چرا ز دولت  عالی  تو بپیچم  روی 
که  بنده  زاده ٔ این  دولتم  به  هفت  تبار. 
مسعودسعد.
تبار خود را آتش پرستی  آموزد
بدان  رسوم  کز اجداد دید و ازآبا. 
سوزنی .
فرزند سعد دولت  فرزند سعدملک 
چون  جد و چون  پدر شرف  دوده  و تبار. 
سوزنی .
من  کار بدین  جا رسانیدم  که  این  طاغی  را از آل  و تبارش جدا ساختم . (کتاب  النقض  ص 
417). ابن  عم  من  و منعم  من با من  و تبار من  آن  کرد که  پدرانش  با پدران  من  کردند. (کتاب  النقض  ص  
418).
دایم  چو خلق  ساعت  از امداد سعی  تو
نونو همی فزاید خویش  و تبار ملک . 
انوری  (از شرفنامه ٔ منیری ).
شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم  را
شکوه  و فر و بزرگی  که  در تبار بود. 
رفیعالدین  لنبانی .
آخر تو چندین  خیل  و تبار بر خود جمع میکنی  از بهر چه  جمع میکنی ؟ (کتاب  المعارف ).
به  لعنت  باد تا باشد زمانه 
تبارش  تیر لعنت  را نشانه . 
نظامی .
چون  بزائید آنگهانش  برکنار
برگرفت  و برد تا پیش  تبار. 
مولوی .
یک  جفا از خویش  و از یار و تبار
در گرانی  هست  چون  سیصدهزار. 
مولوی .
چو بازارگان  در دیارت  بمرد
بمالش  خیانت  بود دستبرد
کز آن  پس  که  بر وی  بگریند زار
بهم  بازگویند خویش  و تبار... 
(بوستان ).
وگر باشد اندر تبارش  کسان 
بدیشان  ببخشای  و راحت  رسان .
(بوستان ).
نسل  فساد اینان  منقطع کردن  اولیتر است  و بیخ  تبار ایشان  برآوردن . (گلستان  چ  فروغی  ص  
18).
 ||  بمعنی  اصل  و نژاد هم  هست . (برهان ). اصل  و نژاد.(ناظم  الاطباء). اصل  مردم  باشد. (فرهنگ  خطی  کتابخانه ٔ مؤلف ). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج ). اجداد. پدران 
: چو اندر تبارش  بزرگی  نبود
نیارست  نام  بزرگان  شنود. 
فردوسی .
فراشته  بهنر نام  خویش  و نام  پدر
گذاشته  ز قدر قدر خویش  و قدر تبار. 
فرخی .
بسروری  و امیری  رعیت  و لشکر
پذیردت  ز خدا گر روی  بحکم  تبار.
ابوحنیفه  اسکافی  (از تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص  
289).
بهر دیار که  اسلام  قوتی  دارد
دعا و خطبه  بنام  تو و تبار تو باد. 
سوزنی .
اصل  و تبارش  از عرب  است  و کیان  ملک 
با من  کرم  به  نسبت اصل  و تبار کرد
انعامش  از تبار گذشته  است  و چون  توان 
ذرّات  آفتاب  فلک  را شمار کرد. 
خاقانی  (دیوان  چ  عبدالرسولی  ص 153).
- بی تبار 
: به  دستور گفت  آن  زمان  شهریار
که  بدگوهری  بایدم  بی تبار. 
فردوسی .
- پرمایه  تبار 
: آن  سرافراز گرانمایه  هنر
آن  گرانمایه ٔ پرمایه  تبار. 
فرخی .
- عالی تبار 
: خسرو عادل  امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار. 
سعدی .
- فرخ تبار 
: شنیدم  که  دارای  فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار. 
سعدی .
-  
والاتبار .