اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تباه

نویسه گردانی: TBAH
تباه . [ ت َ ] (ص ) پهلوی تپاه ۞ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تبه . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ). با لفظ شدن و کردن و نمودن و ساختن [ وگردیدن ] صرف شود. (فرهنگ نظام ). فاسدشده . از حال بگشته . (صحاح الفرس ). فاسد. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب ) (ناظم الاطباء). ضایع. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (دهار). از حالی بحال بدی افتاده . (از فرهنگ شعوری ایضاً). خراب . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ) :
شنیدم که راهی گرفتی تباه
بخود روز روشن بکردی سیاه .

دقیقی .


تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده های جهان بِه ْ تباه تو.

فرخی .


امیرطاهر از کرمان بازآمد با گروهی اندک و حالی تباه . (تاریخ سیستان ).
ز رای تو نیکو نگردد تمام
ز جد کار گردد سراسر تباه . ۞
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513).
هامان دانست که کارتباه خواهد شد. (قصص الانبیاء جویری ).
کاهیست تباه این جهان ، ولیکن
کَه ْ پیش خر و گاو زعفرانست .

ناصرخسرو.


کودکان و زنان و حشر سپاه
دل و صف را کنند هر دو تباه .

سنائی .


متهور تباه دارد ملک
وز تهور سیاه دارد ملک .

سنائی .


گفتم که جانم ۞ ازغم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار.

انوری (دیوان چ نفیسی ص 131).


آورده اندکه یکی از ستمدیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او نظر کرد. (گلستان ). ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان ).
مکن بد بفرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه .

(بوستان ).


- وضع بد و تباه ؛ وضع بد و فاسد. (ناظم الاطباء).
|| باطل و بکارنیامدنی . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). آنچه باطل باشد. چیزی که بهیچ کار نیاید. (شرفنامه ٔ منیری ). باطل و بی فایده و بکارنیامدنی . (ناظم الاطباء). بیهوده :
واﷲ ار کس ثناش داند گفت
هرکه گوید تباه می گوید.

خاقانی .


|| گندیده و پوسیده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب ). || منهدم . (فرهنگ نظام ). ویران . (ناظم الاطباء). || نابودگردیده . (برهان ). نابودشده . (انجمن آرا) (آنندراج ). فنا. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب ). نابود. (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). هیچ . (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب ) :
از سر مکرمت و جود همی نام نیاز
خامه ٔ او کند ازتخته ٔ تقدیر تباه .

سنائی .


|| هلاک . (انجمن آرا) (آنندراج ). || بد و زبون . (ناظم الاطباء) :
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوارکار تباه .

فردوسی .


|| قسام . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب ). قسمت کننده . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). تقسیم کننده و تقسیم شده . (ناظم الاطباء). جهانگیری یک معنی این لفظ را قسمت کننده نوشته است اما سند نداده است و این معنی هم از این لفظ خیلی بعید است . (فرهنگ نظام ) ۞ .
|| تیره و تار :
چو آگاهی آمد به کاوس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه ...

فردوسی .


|| پریشان . گرفته . آشفته :
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان دل تباه .

فردوسی .


نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل ازغم تباه .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
تباه خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) بدخو. مُخَمّج . (منتهی الارب ).
تباه کار. [ ت َ ] (ص مرکب ) ضایعکار و فاسدکار و خراب کننده . (ناظم الاطباء). تبه کار. که کاری زشت کند. بدکار. طالح . عاصی . مفسد. فاسق . فاجر. سیا...
تباه کیش . [ ت َ ] (ص مرکب ) بدکیش . کافر : و قومی از امراء بدکنش تباه کیش را بی کیش و قربان فرمان شد. (جهانگشای جوینی ).
تباه بوی . [ ت َ ] (اِ مرکب ) بوی تباه . بوی بد. گنده بوی . بوی پوسیده ٔ چیزی .
تباه چشم . [ ت َ چ َ ] (ص مرکب ) آنکه چشم او تباه شده بعلت .اَدوَش . دوشاء. رجوع به تباه و ادوش و دوشاء شود.
تباه خرد. [ ت َ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) مخبول . دلشده . دیوانه . مُخَبَّل . هَک ّ. (منتهی الارب ).
تباه دست . [ ت َ دَ ] (ص مرکب ) کسی که دستش فالج بود و یا رعشه داشته باشد. (ناظم الاطباء). چلاق . آنکه دستش ازکارافتاده باشد: اَکنَع؛ مرد تب...
تباه رای . [ ت َ ] (ص مرکب ) تباه خرد. مرد سست عقل . تبه رای .
تباه روز. [ ت َ ] (ص مرکب ) تیره روز. بدبخت . کسی که روزگارش تباه باشد. رجوع به تباه شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.