اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تن دار

نویسه گردانی: TN DʼR
تن دار. [ ت َ ] (نف مرکب ) بزرگ جثه . تناور.فربه . کلان . درشت . بزرگ جسم : عطاط؛ مرد دلاور و تن دار.امح ؛ فربه تن دار. درعث ؛ کلانسال تن دار. کبر کبراً؛ بزرگ گردید و کلان و تن دار شد. قسطری ، ضروط، صهود، هدف ، هرجاس ؛ تن دار. (منتهی الارب ). || حافظ تن . نگهدارنده ٔ تن . حافظ جسد. حافظالاجساد :
انده ارچه بد آزمون تیریست
صبر تن دار، نیک خفتانست .

مسعودسعد.


عقل را گر سوی تو هست شکوه
باده ٔ عقل دزد را منکوه
اندکی زو عزیز و تن دار است
باز بسیارخوار از او خوار است .

سنایی .


- تن داری ؛ غلظت و صلابت : و اندر آب به سبب آمیختگی با خاک تن داری و استیلا که پدید آید تا چون جسمی را برنهادگی بنهند بر آن نهاد دیر بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
دار غالی بزبان محلی بوشهری
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.