اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جان

نویسه گردانی: JAN
جان . [ جان ن ] (ع ص ) پوشاننده . تاریک کننده . || ساتر. || (اِ) ج ِ جِن ّ. (اقرب الموارد). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان . (قرآن 56/55). (از تاج العروس ). مقابل انس . || پریان . (از منتهی الارب ) :
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس وجان را.

ناصرخسرو.


جان و انسان بنده ٔ فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری .

سوزنی .


بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده ست .

خاقانی .


صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان نبینم .

خاقانی .


محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم .

خاقانی .


بخدائی که باعث جان است
منشی نسل انسی و جان است .

امام مجدالدین خلیل .


|| پدر پریان ، چنانکه آدم ابوالبشر است . ابوالجن والجمع جنان مثل حائط و حیطان . (از تاج العروس ). پدر پریان . (ربنجنی ). || مجازاً به نوعی از جن اطلاق شود. (آنندراج ). || مار سفیدی که دیدگان سرمه کشیده دارد و کم آزار است و در شکاف دیوار و خانه ها جای گیرد. (از تاج العروس ) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، جوان . (تاج العروس ). مار خرد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || فرشتگان . (از منتهی الارب ). نوعی فرشته که ازآتش آفریده شده : و این گروه فرشتگان که از آتش آفریده شده اند این گروه را جان گویند. (قصص الانبیاء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۵۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
کاتب جان . [ ت ِ ب ِ ] (اِخ ) کنایه از حضرت باری تعالی است جل جلاله . (برهان ) (آنندراج ).
کیلاه جان . (اِخ ) ناحیتی است در بلاد گیلان یا طبرستان . (از معجم البلدان ).
جان گرانی . [ گ ِ ] (حامص مرکب ) عمل جان گران . سخت جانی : جوانی و از عشق پرهیز کردن چه باشد ندانی بجز جان گرانی . فرخی .ترسم که این را از ج...
جان گدازی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) عمل جانگداز. روح گدازی : شمع ارچه بگریه جانگدازی میکردگریه زده خنده ٔ مجازی میکرد. سعدی .رجوع به جانگداز ش...
جان کندن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جان دادن . محتضر بودن . در حال سکرات بودن . جان دادن میرنده . سکرات . سَوق . سیاق . (منتهی الارب ). نَزع : م...
جان گزایی . [ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل جانگزا. زیان و آسیب رساندن . رجوع به جانگزا و جانگزای شود.
جان گویا. [ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عقل . (یادداشت مؤلف ) : هزاران بنده چون من جان گویابفکرت داده خشنودیش جویا.(ویس و رامین ).
جان لیدن . [ دِ ] (اِخ ) ۞ (دکتر) یکی از دو تنی است که بابرنامه یا «توزک بابری » را از فارسی به انگلیسی برگردانده اند. این کتاب بسیار مشه...
فرشته جان . [ ف ِ رِ ت ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جویم بخش جویم شهرستان لار، واقع در سه هزارگزی جنوب باختر جویم .ناحیه ای است جلگه ای ، گ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.