جوانه . [ ج َ ن َ
/ ن ِ ] (اِ) جوانی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). شباب . || شاخه ٔ تازه ٔ درخت . شاخ نوبررسته از درخت . شاخ نو که از درختی یا ریشه ٔ آن روید. || (ص ) تازه . جوان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: عصیر جوانه
۞ هنوز از قدح
همی زد بتعجیل برتابها.
منوچهری .
چه فردوسی اندر زمانه نبود
همین بُد که بختش جوانه نبود.
فردوسی .
گیتی جوان شده ست بخور زآن جوانه می
باید می جوانه چوگیتی بود جوان .
؟ (از آنندراج ).
خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانه بسال و بدانش کهن .
فردوسی .
دو تیرانداز چون سرو جوانه
زبهر یکدگر کرده نشانه .
نظامی .
به طَرْف هر چمن سروی جوانه
به هر جویی شده آبی روانه .
نظامی .