اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

چهر

نویسه گردانی: CHR
چهر. [ چ ِ ] (اِ) چهره . (از شرفنامه ٔمنیری ). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). دورخ . دو رخسار. رخ . رخسار. رخساره . رو. روی . سیما. صورت . طلعت . عارض . عذار.قدام . لقاء. منظر. منظره . وجه . (یادداشت مؤلف ). این کلمه در اوستائی چیتهر بوده است و در فارسی چهر گردیده . (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 3) :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است .

رودکی .


به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز درخور گاه نیست .

فردوسی .


بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .

فردوسی .


کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم رهزده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است .

اسدی .


همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها برنگار.

اسدی (گرشاسب نامه ).


وین چهرهای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و مضطر.

ناصرخسرو.


به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی .

سعدی (بوستان ).


گاه کلمه ٔ چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود.
- آرزوی چهر کسی داشتن ؛ خواهان دیدار او بودن :
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست .

فردوسی .


- آزادچهر ؛ دارای چهره ٔ آزادگان . که چهره ٔ مردم آزاده دارد :
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر.

نظامی .


- آژنگ چهر ؛ که چهره ٔ پرچین و شکن دارد.
- || پیر و فرسوده .
- || کنایه است از خشمگین و غضبناک .
- اندیشه ٔ چهر کسی را داشتن ؛ خیال کسی رادر سر پروردن . به یاد کسی بودن . آرزوی دیدار کسی راداشتن :
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه ٔ چهر اوست .

فردوسی .


- با چشم چهر کسی را جستن ؛ چشم به راه او داشتن . سخت مشتاق دیدار او بودن :
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .

فردوسی .


- به چهر دگرگونه گشتن با... ؛ بظاهر تغییر کردن با... :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته است با ما به چهر.

فردوسی .


- به چهر کسی خیره شدن ؛ بر روی کسی چهارچشم نگریستن . کسی را با کنجکاوی نگاه کردن . با شگفتی در روی کسی دیدن . مشتاقانه به چهره ٔ کسی نگریستن :
چو شیروی رخسار شیرین بديد
روانش نهانی ز تن برپرید.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلش آکنده از مهر اوی .

فردوسی .


- به چهر کسی یا چیزی سبک نگریستن ؛ شتابزده به کسی یا چیزی نگاه کردن . زود او را از زیر چشم گذراندن :
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو [ بفریدون ] بازداد
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر وی اندر سبک بنگرید.

فردوسی .


- || به کسی یا چیزی سرسری نگاه کردن . مجازاً بدو اهمیت ندادن . به چیزی نشمردن او را. به چیزی نگرفتن او را. در شمار نیاوردن کسی یا چیزی را.
- بیدارچهر ؛ که چهره ٔ هوشیار دارد. که هشیاری و فراست از چهره اش خوانده شود.
- پریچهر ؛ پری روی . که چهره ٔ فرشتگان دارد. خوب روی . زیباروی .
- پسندیده چهر ؛ نیکوچهر. نکوچهر.نیکوصورت . نیکوروی . آنکه روی پسندیده و زیبا دارد :
که بینم پسندیده چهر ترا
بزرگی و مردی و مهر ترا.

فردوسی .


- پوشیده چهر ؛ بسته روی . آنکه چهره در نقاب دارد.
- || محجوب . باحیا.
- تاریک چهر ؛ سیاهروی . سیه روی . و چون صورت ظاهر را گواه حقیقت باطن گیرند و گویند از کوزه همان ترابد که در اوست مجازاً به معنی بدمنش . بدخوی و بداندیش و سیاه دل است :
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.

نظامی .


قلم درکش دیو تاریک چهر.

نظامی .


- تازه چهر ماندن ؛ تازه رو ماندن .
- || مجازاً جوان ماندن . شکسته نشدن . پیر و شکسته نشدن :
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم به گیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان .

فردوسی .


- توشه ٔ جان کسی از چهر کسی بودن ؛ جانش به جان او بستگی داشتن . از چهر کسی مایه ٔ زندگی گرفتن :
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه ٔ جانم از چهر تست .

فردوسی .


- تیره چهر ؛ سیاه . تار. سخت تاریک :
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.

فردوسی .


- || مجازاً به معنی سیاه بخت .
- چشم بر چهر کسی نهادن ؛ متوجه کسی بودن . در چهره ٔ کسی نگاه کردن . دیده بر روی کسی دوختن :
نهاده همه چشم برچهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه .

فردوسی .


- چهر به کسی نمودن ؛ چهره به کسی گشادن . رخساره به کسی نشان دادن .
- || مجازاً کسی را مورد توجه قرار دادن . به کسی مهر و محبت ورزیدن . کسی را مورد تفقد و مهربانی قرار دادن .
- چهر پر از آب بودن ؛ رویی از اشک تر داشتن . چهره از اشک پوشیده داشتن . گریان و اشک ریزان بودن :
همه روی پوشیدگان را به مهر
پر از خون دلست و پر از آب چهر.

فردوسی .


- چهر پر از خنده آوردن ؛ خندان روی بودن . بشاش بودن . چهره ٔ باز و خندان داشتن :
پدروار پیش تومهر آورم
همیشه پر از خنده چهر آورم .

فردوسی .


- چهر خود در آب دیدن ؛ به خود نگریستن . خود دیدن و به خویشتن توجه کردن . خویشتن خویش را معاینه دیدن :
فزودن به فرزند بر مهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش .

فردوسی .


- چهر رخشان شدن ؛ افروخته رخسار شدن . شکفته رخسار گشتن :
چو بهرام باد آنکه با مهر تو
نخواهد که رخشان شود چهر تو.

فردوسی .


- چهر سیه کردن ؛ ماتم زده و سوگوار شدن :
همی گرید ابر از دریغت به مهر
سلب هم به مهرت سیه کرد چهر.

اسدی (گرشاسب نامه ).


- چهر کسی به مردم ماندن ؛ شبیه آدمیان بودن . به رخسار همچون آدمی بودن . صورت آدمی داشتن :
به مردم نماند همی چهر اوی
به گیتی نجوید کسی مهر اوی .

فردوسی .


- چهر گواه بر چیزی بودن ؛ گواهی دادن صورت ظاهر از حال باطن . گواه بودن ظاهر آدمی به باطن وی . اثر گذاشتن خوی آدمی در چهره ٔ وی . بهم پیوستن ظاهر و باطن :
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست .

فردوسی .


- چهر مهرافزا ؛ روئی که مایه ٔ فزونی محبت گردد. صورت که به سبب زیبائی عشق را بیفزاید. رویی که بر مهر و عشق بیفزاید :
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.

سعدی .


- خریدار چهر کسی بودن ؛ طالب او بودن . عاشق بر روی کسی بودن . کسی را دوست داشتن . به کسی عشق و علاقه داشتن :
خریدار دیدار و چهر ترا
همان خوب گفتار و مهر ترا.

فردوسی .


- خوب چهر ؛ خوب روی . زیباروی .خوش سیما. آنکه روی زیبا دارد. خوش سیما. مه طلعت . پری دیدار :
شگفتی بر او برفکندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر.

فردوسی .


نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.

نظامی .


جوانمرد چون دید کآن خوب چهر
ملکزاده را جوید از بهر مهر.

نظامی .


- خورشیدچهر ؛ که رویی چون خورشید تابان دارد :
بدو گفت کای شاه خورشیدچهر
تو موسیل را چون نپرسی به مهر.

فردوسی .


- در چهر کسی نگاه کردن ؛ متوجه او شدن . در روی او دیدن :
نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی .

فردوسی .


- دیده از چهر کسی برداشتن ؛ دل از وی کندن . دل از وی برداشتن . ترک علاقه ٔ فیمابین کردن :
مرا آرزو نیست از مهر اوی
که دو دیده بردارم از چهر اوی .

فردوسی .


- دیده برنداشتن از چهر کسی ؛ یک چشم زدن ازاو غافل نماندن :
چنان شد دلش باز در مهر اوی
که دیده نبرداشت از چهر اوی .

فردوسی .


- دیوچهر ؛ که روئی چون دیو دارد. زشت روی . پتیاره روی :
فرشته صفت گرد آن دیوچهر.

نظامی .


- زرین چهر ؛ آنکه چهره ای به رنگ زر دارد. زردچهره :
چنین ماهی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


- زشت چهر ؛ نازیبا. زشت روی .
- سیب چهر ؛ که چهری چون سیب دارد در رنگ و لطافت :
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کردبازی چو مردم به سیب .

نظامی .


- شیرچهر ؛ همانند شیر به چهره . دارای رویی چون شیر :
سپهری بینم و سیارگانی
به صورت های گوناگون مصور
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیرچهر و گاوپیکر.

ناصرخسرو.


- گاوچهر ؛ دارای صورت و نقش گاو.
- گرگ چهر ؛ که روی چون گرگ دارد. که باطن و خویی چون گرگ دارد. بدطینت . زشت طینت .
- گل چهر ؛ که روی چون گل دارد. که صورت لطیف و زیبا دارد.
- گلنارچهر ؛ آنکه چهره ای چون گلنار دارد یعنی سرخ و سپیدرنگ است . که چهرش به رنگ جلنار باشد سرخ و سپید :
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد گشت آن چو گلنارچهر.

فردوسی .


همان نازنینان گلنارچهر
ز گلزار آتش بریدند مهر.

نظامی .


- ماه چهر ؛ دارای رویی چون ماه . همانند ماه به رخسار.زیباروی . ماهروی :
چو بشنید آن دختر ماه چهر
که باید برید از رخ شاه مهر.

فردوسی .


- منوچهرچهر ؛ دارای رویی چون منوچهر با فر و جلالت وشکوه :
خسرو جم قدر منوچهرچهر
چهره بخاک در او سوده مهر.

(از حبیب السیر چ تهران ج 3 ص 326).


- مهرچهر ؛ خورشیدچهره . که چهره ای نورانی دارد. که روی رخشان دارد.
- نازنین چهر ؛ نازنین رخسار. نازنین روی :
بدو گفتش ای نازنین چهر من
که شوریده داری دل از مهر من .

سعدی (بوستان ).


- نیک چهر ؛ زیباروی .خوبرو. صاحب جمال . نیکوچهر. خوب چهر.
- همایون چهر ؛ فرخنده روی . که چهره ای مبارک و میمون دارد. خوش سیما. فرخ لقا.فرخ دیدار :
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر.

نظامی .


|| قیافه :
کنون صد پسرجوی همسال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی .

فردوسی .


کنون این جهانجوی فرزند اوست
همانست گویی بچهر و به پوست .

فردوسی .


ترا داد ایزدچنین فرّ و چهر
که افزونت بر هر یکی داد مهر.

فردوسی .


بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آن همه کودکان را به گاه
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی .

فردوسی .


|| روی مردم خواه تراشند و خواه نقش کنند و غیرمردم . || صورت مادی و ظاهر هر چیز. ظاهر :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته ست با ما بچهر.

فردوسی .


در بیت ذیل فردوسی «چهر» در برابر «جان » آمده است به ذکر جزء و اراده ٔ کل به معنی تن . و یا ظاهر در برابر باطن :
همان اورمزد و همان روزمهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.

فردوسی .


|| به معنی اصل و ذات نیز آمده است . (برهان ) (آنندراج ). در اوستا چیثر به معنی تخمه و نژاد است و اکنون چهر گوئیم . (پورداود،یشتها ج 2 ص 211) :
بدین چهر و این مهر و این رای و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی .

فردوسی .


|| مجازاًمظهر. جای نمایش . محل بروز :
ترا بر تن خویش بر مهر نیست
و گر هست مهر ترا چهر نیست .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
چهر. [ چ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربخش هرسین شهرستان کرمانشاهان . در 18هزارگزی باختر هرسین و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ هرسین به کرما...
چهر بر چهر نهادن . [ چ ِ ب َ چ ِ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) رخساره به رخساره نهادن . صورت روی صورت نهادن : بشد چهر بر چهر خسرو نهادگذشته سخن ها...
هم چهر. [ هََ چ ِ ] (ص مرکب ) مشابه . همانند. هم شکل : چو میرد بتی پس به هم چهر اوی پرستش کنند از پی مهر اوی .اسدی .
نیک چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) خوب روی . نیکوروی . نیک روی . زیبا.
نیم چهر. [ چ ِ ] (اِ مرکب ) نیم رخ . نیم چهره . رجوع به نیم چهره شود. || نسناس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نسناس شود : ز مردم هم آنجا به ه...
ماه چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چهره ٔ او مانند ماه تابان باشد. (ناظم الاطباء). ماه چهره . ماهرو. ماهرخ . زیبارو. صاحب چهره ٔ تابان و درخشان ه...
چمن چهر. [ چ َ م َ چ ِ ] (ص مرکب )ظاهراً کنایه از زیبارخی است که چهره ای چون چهر باغ و بستان رنگین و شکفته و باطراوت دارد : دگر باره جهاند...
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کر...
سیب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) از عالم پریچهر و گلچهر. (آنندراج ). آنکه روی وی مانند سیب سرخ باشد. (از ناظم الاطباء) : بدان سیب چهران مردم فریب ه...
شاه چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) شاه چهره . چون چهره ٔ شاه در زیبایی و بزرگ زادگی . دارای چهری چون چهره ٔ شاه . مجازاً زیبا و اصیل : همه شاه چهرو ه...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.