حداد
نویسه گردانی:
ḤDʼD
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) (ابوالحسن ...). مستوفی در خاتمه ٔ فصل چهارم از باب پنجم از تاریخ گزیده ، وی را در عداد مشایخ که تاریخ ایشان را نمیداند یاد کرده است . (تاریخ گزیده ص 795).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
حداد. [ ح ِ ] (ع مص ) ترک زینت زن که شوهر او وفات کرده . (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک پوشیدن زن در عزا و سوگواری شوی . سوک داشتن زن بر مرد...
حداد. [ ح ُ ] (ع اِ) منتهی . غایت . قصاری : حدادک ان تفعل کذا؛ ای قصاراک و غایة جهدک . (اقرب الموارد).
حداد. [ ح َدْ دا ] (ع ص ، اِ) دربان . دروان . (مهذب الاسماء). بواب : لایقاس الملائکة بالحدادین . (ابوبکربن ابی قحافة). ۞ حاجب . دربان . (ناظم ا...
حداد. [ ح ُدْ دا ] (ع ص ) تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن . || رجل حداد؛ مرد تیزفهم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || چرب زبان . (منتهی ا...
حداد. [ ح َدْ دا ](اِخ ) او راست : کتاب فضائل القرآن . (ابن الندیم ).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) او راست : عشرة الحداد و هو مشهور بین المحدثین . (کشف الظنون ). و شاید این حداد با حداد فقره ٔ قبل یکی باشد.
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) نام ایلی به نیج کوه (نائج ) از نور مازندران . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 110 شود.
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) ده کوچکی است ازدهستان حومه ٔ بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 12هزارگزی باختر اردکان و شوسه ٔ شیراز به اردکان . د...
حداد. [ ح َدْ دا] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 8 هزارگزی خاور مشهد و 3 هزارگزی خاور کشف رود، جلگه و معتدل...
حداد. [ ] (اِخ ) ابن شراحیل . یکی از ملوک یمن که برخی او را بلقیس دانند و بعضی از خواهران بلقیس . (حبیب السیر چ 1271 هَ . ق . جزء 2 ج 1 ص 9...