حدر
نویسه گردانی:
ḤDR
حدر. [ ح َ ] (ع مص ) فربه و سطبرشدن . فربه و درشت و گرداندام گردیدن . (منتهی الارب ).فربه شدن و ضخیم شدن . (تاج المصادر بیهقی ). حدارت . || پرگوشت شدن چشمخانه . (منتهی الارب ). || گرداندامی با سطبری . (منتهی الارب ). || از بالا به زیر افکندن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). از بالا به زیر آوردن . حدور. (آنندراج ). || حدر سفینة؛ فرستادن کشتی را بسوی شیب . (منتهی الارب ). کشتی به شیب فروگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ). || بشتاب بانگ نماز کردن . (تاج المصادر بیهقی ). بشتاب خواندن . (زوزنی ). || درآماهیدن . (تاج المصادر بیهقی ). آماسیدن . (مهذب الاسماء). برآماهیدن . (زوزنی ). آماس کردن پوست . آماس شدن پوست از زدن چوب . (آنندراج ). || بافتن ریشه ٔ دستار و ردا. || راندن دارو شکم را. || گرد گرفتن چیزی را. || انداختن تنگ سال کسی را به فرودستی : حدرتهم السنة. (آنندراج ).
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
هدر. [ هََ دَ ] (ع ص ) مردم از اعتبار افتاده . (منتهی الارب ). مردم از اعتبار افتاده که خیری در ایشان نیست . (اقرب الموارد).
بیهوده شدن ... باطل شدن ... به شکل هدر رفتن هم بیان شده است.
شکل مفعولی (صفت مفعولی) از هدر رفتن ... به شکل هدر شده ( از ریشه ی هدر رفتن) هم امده است.
هبا و هدر. [ هََ وَ / وُ هََ دَ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) برایگان . مفت . بباطل . (یادداشت مؤلف ). بربادرفته . ضایعشده .