حش 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ḤŠ 
    
							
    
								
        حش . [ ح َش ش  ] (ع  اِ) چیز. گویند: الحق  الحش  بالأش ِّ، چنانکه  گویند: الحق  الحس  بالحس ؛ یعنی  الحق  الشی  بالشی ٔ؛ یعنی  هر چیز را مقابلت  بمثل  کن . (اقرب  الموارد) (منتهی  الارب ).  ||  جای  قضای  حاجت  بیرون  شهر. (منتهی  الارب ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َش ش  / ح ُش ش  ] (ع  مص ) حَش ِ ولد دربطن ؛ خشک  شدن  جنین  در شکم  مادر. (یادداشت  مؤلف ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َش ش  ] (ع  مص ) حش  نار؛ برافروختن  آتش  را.  ||  کاویدن  آتش  را.  ||  حش  ید؛ خشک  شدن  دست  و شل  شدن  آن .  ||  حش  ودی ؛ خشک  گردیدن  خ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َش ش  ] (ع  اِ) آبخانه . بیت الخلا. حاجت جای . جای  قضای  حاجت  بیرون  شهر. (منتهی  الارب ). پارگین . ادبخانه . آبخانه . قال : احمدبن  خضرویة...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َ شِن ْ ] (ع  ص ) نعت  از حشی . تاسه برافتاده . ج ، حشیان .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح ُش ش  ] (ع  اِ) بچه ٔ مرده  در شکم  مادر. بچه  که  درشکم  مادر خشک  شود و بمیرد.  ||  بستان .  ||  جای  قضای  حاجت  بیرون  شهر. (منتهی  الارب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش  طلحة. [ ح َش ْ ش ِ طَ ح َ ] (اِخ ) موضعی  است  بیرون  مدینة. (معجم  البلدان ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش  کوکب . [ح َش ْ ش ِ ک َ ک َ ] (اِخ ) موضعی  است  در بیرون  مدینة به جانب  بقیع، و عثمان  آنجا را بخرید و بر قبرستان  بقیع بیفزود، و کوکب  نام  مردی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هش . [ هََ ] (اِ) به معنی  رفتن  باشد که  نقیض  آمدن  است . (برهان ). جهانگیری  این  بیت  سیدعزالدین  را شاهد آورده  : گر برِ تهمتن  هشی  به  مصاف ار ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هش . [ هَُ ] (اِ) مخفف  هوش . زیرکی  و ذهن  و عقل  و شعور. (برهان ) : هر پنج  زن  دستها ببریدند و آگاهی  نداشتند که  هش  ازایشان  بشده  بود از نیکوروی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هش . [ هَُ ش ْ ش َ ] (اِ صوت ) صوتی  است  که  در بازداشتن  خر از رفتن  گویند و در ادای  آن  «ش » را مشدد ادا کنند و کشند. چُش َّ. هُشّه . (از یادداشت ...