اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حصا

نویسه گردانی: ḤṢA
حصا. [ ح َ ] (ع اِ) حصاء.سنگ ریزه ها. و آن جمع حصاة است . رجوع به حصاء شود. ودر تداول فارسی زبانان همزه ٔ آخرش افتد :
وینکه بجوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش .

ناصرخسرو.


در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا.

مسعودسعد.


نقشها را میخورد صدق عصا
چشم فرعون است پرگرد و حصا.

مولوی .


پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا.

مولوی .


چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا.

مولوی .


عبدالقادر گیلانی را دیدند در حرم کعبه روی بر حصا ۞ نهاده و میگفت ... (گلستان ).
یارب بدست او که قمر زو دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.

مولوی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
حسا. [ ح َ ] (اِخ ) جائی است . (معجم البلدان ). رجوع به احسا شود.
حسا. [ ح َ ] (اِخ ) یا اَلحسا. همان شهر هجر است که خرمای آن مشهور است و در مثل کجالب التمرالی هجر، آمده است .
حسا. [ ح َ ] (اِخ ) (ذو...) وادیی به ارض الشربةاز دیار عبس و غطفان . ابوزیار آرد: موضعی است از بنی عجلا در کوهی که «دفاق » نام دارد. (معجم ال...
حساء. [ ح َ ] (ع اِ) شوربا. حسا. رجوع به حسا شود.
حساء. [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حِسی . ثعلب گوید: حساء آب اندک است . (معجم البلدان ).
حساء. [ ح ِ ] (اِخ ) حسا. آبهائی است مر بنی فزرة را که میان زبده و نخل واقع است و آنجای را «ذوحساء» خوانند. (معجم البلدان ). و رجوع به عیون...
هسع. [ هََ ] (ع مص ) شتافتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حساء ریث . [ ح ِ ءِ رَ ] (اِخ ) یاقوت از اصمعی نقل کند که در بالای فرتاج آبی است که آن راحساء ریث خوانند. و آنجا ملتقای بنی اسد و بنی طی ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.