حم
نویسه گردانی:
ḤM
حم . [ ح َم م ] (ع مص )گرم کردن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || تافتن تنور را به آتش . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آب کردن . (اقرب الموارد):حم شحمه ؛ گداختن پیه را. (منتهی الارب ). || مقدر کردن خداوند. (اقرب الموارد). قضا کردن و حکم نمودن خداوند. || قضا کرده شدن . (منتهی الارب ). || حم ارتحال بعیر؛ شتابانیدن شتر را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حم امر؛ در اندوه انداختن کار کسی را. (از منتهی الارب )(اقرب الموارد). || تب کردن . و این بطور مجهول استعمال شود یا گفته شود: حَمَّت ُ حمی . (منتهی الارب ). || قصد کردن . (منتهی الارب ). || (ع اِ) دنبه و پیه گداخته یا بقیه ٔ پیه گداخته . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). حمة یکی آن . (از منتهی الارب ). || قصد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ماله حم و لاسم و بضم هر دو نیز آید، یعنی نیست او را خیر که مردم قصد وی کنند یا نه اندک دارد و نه بسیار. (از منتهی الارب ). مالی عنه حم و لا رم ،بفتح و بضم ؛ نیست مرا از آن چاره ای . || ج ِ حَمّاء. دبرها. (منتهی الارب ). رجوع به حماء شود.
واژه های همانند
۳۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۴ ثانیه
هم وثاق . [ هََ وُ ] (ص مرکب ) هم اتاق . هم حجره : دوستی ، هم وثاقی ازآن ِ وی که بر او عاشق بودی به آهنگ وی بنزد وی آمد. (تاریخ بیهقی ).م...
هم نورد. [ هََ ن َ وَ ] (ص مرکب ) مقابل . روبرو : همه نیکیت باید آغاز کردچو با نیکنامان بوی هم نورد. فردوسی . || برابر. هم پایه : دژی دید با آ...
هم نشست . [ هََ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) جلیس . همنشین : بدین هم نشست و بدین هم سرای همی دارشان تا تو باشی به جای . فردوسی .سرافیل همرازش و هم نشست...
هم نشان . [ هََ ن ِ ] (ص مرکب ) هم شکل . هم صفت . همانند.- بر این (بدین ) هم نشان ، برآن هم نشان ؛ به همین ترتیب (به همان ترتیب ). مانند آنچ...
هم نامی . [ هََ ] (حامص مرکب ) هم نام بودن . نسبت دو تن که به یک نام خوانده شوند : روز بهرام و رنگ بهرامی شاه با هر دو کرده هم نامی .نظام...
هم میهن . [ هََ هََ ] (ص مرکب ) هم وطن . همخاک . دو تن که از یک کشور باشند. ج ، هم میهنان .
هم ناله . [ هََ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) آنکه با دیگری نالد. (یادداشت مؤلف ). روضه خوانها می گویند: خواهر، با زهرا همناله شو. (یادداشت مؤلف ).
هم نبرد. [ هََ ن َ ب َ ] (ص مرکب ) هم ناورد. دو تن که با یکدیگر نبرد کنند : به جز پیلتن رستم شیرمردندارم به گیتی کسی هم نبرد. فردوسی .اگر هم ...
هم نژاد. [ هََ ن ِ ] (ص مرکب ) هم گوهر. هم اصل . (یادداشت مؤلف ).
هم مزاج . [ هََ م ِ ] (ص مرکب ) هم طبع. هم خاصیت : سنت اهل عشق خواهی داشت درد را هم مزاج مرهم دان .خاقانی .