حم
نویسه گردانی:
ḤM
حم . [ ح ُم م ] (ع اِ) بهین شتر. (منتهی الارب ). کریمه از شتران . (اقرب الموارد). ج ، حمائم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حم الشی ؛ معظم آن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || حم الظهیرة؛ شدت گرمای نیم روزه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۳۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
هم زبان . [ هََ زَ ] (ص مرکب ) دو کس که به یک زبان تکلم کنند. (آنندراج ) : جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم همزبان و همنشین و هم زمین و هم...
هم زدن . [ هََ زَ دَ ] (مص مرکب ) مخلوط کردن . مایعی را که از مواد مختلف باشد با آلتی در هم آمیختن ، چنانکه آش را با چمچه یا قاشق هم زنند. ...
هم دیهی . [ هََ ] (ص مرکب ) هم ده . رجوع به همده شود.
هم رفیق . [ هََ رَ] (ص مرکب ) در اصطلاح علم فتوت کسانی را گویند که منسوب به یک پدر یا یک جد باشند. رجوع به هم پدر شود.
هم رکاب . [ هََ رِ ] (ص مرکب ) دو تن که با هم سواری کنند وبه همراهی یکدیگر به راهی روند. همراه : معجز عنان کش سخن توست اگرچه دهربا هر فس...
هم زمان . [ هََ زَ ] (ص مرکب ) هم عصر. معاصر. (یادداشت مؤلف ).
هم زمین . [ هََ زَ ] (ص مرکب ) هم وطن . دو تن که در یک زمین یا در یک سرزمین زیست کنند : جملگی گشتند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و ...
هم زیست . [ هََ ] (ص مرکب ) همزی . دو تن که با هم زیست کنند. (یادداشت مؤلف ).
هم سفره . [ هََ س ُ رَ / رِ ] (ص مرکب )دو کس که با هم طعام خورند. (آنندراج ) : بود هم سفره ای در آن راهش نیک خواهی به طبع بدخواهش .نظامی .
هم ستیز. [ هََ س ِ ] (ص مرکب ) هم نبرد. هم سپر. هم آورد : دل و چشم بددل به راه گریزدلیران شده مرگ را هم ستیز. اسدی .شد آوازه بر درگه شاه تی...