 
        
            حؤس 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ḤWS 
    
							
    
								
        حؤس . [ ح َ ءُ ] (ع  ص ) بر وزن  فعول ، دلاور و شجاع  در جنگ  که  مردان  بسیار کشد. (از اقرب  الموارد).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        هوس کیش . [ هََ وَ ] (ص مرکب ) که  تبعیت  از خواست  دل  و خواهانی  گذرا دارد.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس گوی . [ هََ وَ ] (نف  مرکب )سوفسطایی . اهل  سفسطه . (یادداشت  مؤلف ) : شراب  حکمت  شرعی  خورید اندر حریم  دین که  محرومند ازاین  عشرت  هوس گویان ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس باز. [ هََ وَ ] (نف  مرکب ) آنکه  در پی  هوس  رود. هواپرست . (آنندراج ). که  هوس  باختن خواهد :  هرزه گردی  بی نماز، هواپرست  هوس باز.(گلستان ). ض...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        همتای پارسی این دو واژه ی عربی، این است: ریژوکام rižo-kām (دری) ***فانکو آدینات 09163657861
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس گویی . [ هََ وَ ] (حامص  مرکب ) سفسطه .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس رانی . [ هََ وَ ] (حامص  مرکب ) دنبال  هوس  رفتن . کار هوس ران .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس رسیده .[ هََ وَ رَ / رِ دَ / دِ ] (ن مف  مرکب ) آنکه  در هوس باشد. آنکه  هوس  او برانگیخته  شده  باشد : هر جا که  هوس رسیده ای  بودتا دیده  بر او ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس  شدن . [ هََ وَ ش ُ دَ ] (مص  مرکب ) به  هوس  آمدن . آرزو و خواهانی  یافتن  : طبع تو را تا هوس  نحو شدصورت  علم  از دل  ما محو شد.سعدی .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس کاری . [ هََ وَ ] (حامص  مرکب ) در پی  هوس  بودن  : هوس کاری  آن  فرهاد مسکین نشان  جوی  شیر و قصرشیرین .نظامی .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس بازی . [ هََ وَ ] (حامص  مرکب ) در پی  هوس  رفتن . هوس  باختن  : ببایدهوس  کردن  از سر به درکه  دور هوس بازی  آمد به  سر.سعدی .