 
        
            حوص 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ḤWṢ 
    
							
    
								
        حوص . (ع  ص ) ج ِ احوص . آنان  که  گوشه ٔ چشم  ایشان  تنگ  باشد.
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        حوص . [ ح َ ] (ع  اِ) معص . (منتهی  الارب ). مغص . (اقرب  الموارد): گویند انی  اجدفی  بطنی  حوصاً و بوصاً و هر دو بیک  معناست . (اقرب  الموارد).  ||  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوص . [ ح َ وَ ] (ع  اِمص ) تنگی  در دنباله ٔ چشم  یا در دنباله ٔ یک  چشم  و فعل آن  از باب  سمع است . (منتهی  الارب ).  ||  (مص ) تنگ  شدن  گوشه ٔ چش...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوث . [ ح َ ] (ع  اِ) رگ  جگر. (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد).  ||  ترکهم  حوث  بوث  و حوثاً بوثاً؛ متفرق  و پراکنده  و پریشان  کرد ایشان  را. (منتهی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوث . [ ح َ ث ُ ] (ع  اِ) به  معنی  حیث  باشد. لغت  طائی  است . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد). رجوع  به  حیث  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوس . [ ح َ ] (ع  مص ) بسیار جُستن .  ||  گرد سرای  گشتن  بطلب  چیزی .  ||  پاسپر کردن . ||  دامن کشان  رفتن .  ||  نیکو پوست بازکردن  بترتیب . (منتهی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوس . (ع  ص ، اِ) ج ِ احوس ، به  معنی  دلاور وبی باک . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد). رجوع  به  احوس  شود.  ||  ابل  حوس ؛ شتران  بدیرجنبنده  از چرا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حوس . [ ح ُوْ وَ ] (ع  ص ) خطوب  حوس ؛ امور که  بر قوم  نازل  شده  فراگیرنده  و در آینده  میان  دیار آنها. (منتهی  الارب ). اموری  که  بر قوم  نازل  م...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حؤس . [ ح َ ءُ ] (ع  ص ) بر وزن  فعول ، دلاور و شجاع  در جنگ  که  مردان  بسیار کشد. (از اقرب  الموارد).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس . [ هََ وَ ] (ع  اِ) نوعی  از جنون . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد).  ||  هلاک . (اوبهی ).  ||  خواهش  و آرزو و ریژ وهوا و آرزوی  نفس . (ناظم  ال...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هوس . (اِ) هوا و هوس  باشد. (برهان ) : در قدح  کن  ز حلق  بط خونی همچو روی  تذرو و چشم  خروس رزم  بر بزم  اختیار مکن هست  ما را به  خود هزاران  هوس .ا...