خان . (اِ) خانه . بیت . (صحاح  الفرس ) (برهان  قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ  جهانگیری ) (غیاث  اللغات ) (انجمن  آرای  ناصری ) (آنندراج ) (ناظم  الاطباء) 
: گفت  با خرگوش  خانه  خان  من 
خیز خاشاکت  ازاو بیرون  فکن . 
رودکی .
تا سمو سر برآورید ز دشت 
گشت  زنگارگون  همه  لب  کشت 
هر یکی  کاردی  ز خان  برداشت 
تا برند از سمو طعامک  چاشت . 
رودکی .
بسا خان  و کاشانه  و خان  غرد
پدید اندرو شادی  و نوش خورد. 
بوشکوربلخی .
اگر بخواهم  خانی  کنم  ز چشم  و رخم 
بناش  زر و ز مردش  آستانه  کنم . 
خسروی .
با چنگ  سغدیانه  و با بالغ و کتاب 
آمد بخان  چاکر خود خواجه  با صواب . 
عماره ٔ مروزی .
بشد پاکدل  تا بخان  جهود
همه خانه  دیبا و دینار بود. 
فردوسی .
چنان  دان  که  زابلستان  خان  تست 
جهان  سربسر زیر فرمان  تست . 
فردوسی .
ز بیشه  ببردم  ترا ناگهان 
گریزان  ز ایران  و از خان  و مان . 
فردوسی .
چو شد پل  تمام  او ز ششتر برفت 
سوی  خان  خود روی  بنهاد تفت . 
فردوسی .
از آن  جای  با گنج  و دیهیم  رفت 
بدیدار خان  براهیم  رفت . 
فردوسی .
پدر مرا و شما را بدین  زمین  بگذاشت 
جدا فکند مرا با شما ز خان  و ز مان . 
فرخی .
بسا پیاده  که  در خدمت  تو گشت  سوار
بسا غریب  که  از تو بخان  رسید وبه  مان . 
فرخی .
تا درین  باغ  و درین  خان  و درین  مان  منند
دارم  اندر سرشان  سبز کشیده  سلبی . 
منوچهری .
چو آمد بر مأمن و خان  خویش 
ببردش  بصد لابه  مهمان  خویش . 
(گرشاسب نامه ).
بخان  کسان  اندری  پست  بنشین 
مدان  خانه ٔ خویش  خان  کسان  را. 
ناصرخسرو.
که  سال  و مه  نباشد جز بخان  این  و آن  مهمان . 
ناصرخسرو.
بی آنکه  ببینیش  تو خوش خوش  برباید
گاهی  زن  و فرزند و گهی  خان  و گهی  مال . 
ناصرخسرو.
خانه  و خان  بمان  بگربه  و موش . 
سنایی  (از فرهنگ  جهانگیری ).
داری  بخان  خویش  عقاب  و عذاب  گور
زآنگه  به  وی  نیاوری  ایمان  و نگروی . 
سوزنی .
مهمان  گرفته  ریش  مرا برده  خان  خویش 
آن  میزبان  نغز و به  آئین  و بردبار. 
سوزنی .
دل  خان  تو شد خواه  روی  خواه  نشینی 
برتو نرسد حکم  که  تو خانه  خدایی . 
خاقانی .
دو روح  و دو نور کس  جز ایشان 
بر یک  سر خوان  و خان  نده یدست . 
خاقانی .
قدر خود بشناس  و قوت  از خوان  و خان  کس  مخور. 
خاقانی .
بدین  خان  کو بنا بر باد دارد
مشو غره  که  بد بنیاد دارد. 
نظامی .
در ستم آباد زبانم  نهاد
مهر ستم  بر در خانم  نهاد. 
نظامی .
چه  شد چه  بود چه  افتاد کاین  چنین  ناگاه 
به  اختیار جدا گشته ای  ز خان  و ز مان . 
سلمان  (از فرهنگ  ضیاء).
ندانستم  که  وقت  چاره سازی 
مرا از خان  ومان  آواره  سازی . 
جامی  (از فرهنگ  ضیاء).
این  کلمه  بصورت  مزید مؤخر امکنه  در کلماتی  چون  کلمات  زیر استعمال  میشود: آذیوَخان  از قراء نهاوند، باصلوخان ، برسخان ، بلخان ، پیش خان ، چپاخان ، جرخان ، جلوخان ، جوخان ، جویخان ، خرخان ، دلیخان ، زازخان ، زندخان ، سرخان محله ، شیرخان ، کبوترخان ، کفترخان ، کومخان ، ماخان ، نخان .
-  
خان  زنبور (عسل ) ؛ یعنی  جایی  که  زنبور در آن  خانه  کند. و عسل  بسته  شود. (برهان  قاطع) (فرهنگ  جهانگیری ) (انجمن  آرای  ناصری ) (آنندراج ) (ناظم  الاطباء) 
: این  مربعخانه ٔ نور از خروش  صادقان 
چون  مسدس خان  زنبوران  پرافغان  آمده . 
خاقانی .
خان  زنبور کلبه ٔ قصاب 
کلبه ٔ نحل  صحن  بستانست . 
خاقانی .
شکل  خان  عنکبوتان  کرده اند آنگه  بقصد
سرخ زنبوران  در آن  شوریده خان  افشانده اند. 
خاقانی .
برآرم  زین  دل  چون  خان  زنبور
چو زنبوران  خون آلوده  غوغا. 
خاقانی .
-  
هفت خان  ؛ هفت خانه .
-  ||  نام  عقبه ای  بوده  است  
 ۞ .
 ||  خوان . طبق . (ناظم  الاطباء). کاروانسرای . تیم . (برهان  قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (مهذب  الاسماء) (فرهنگ  جهانگیری ) (غیاث  اللغات ) (انجمن  آرای  ناصری ) (آنندراج ) (ناظم  الاطباء). تیم  کروان . (زمخشری ). کاروانگاه . کاروانگه . فندق  بلغت  اهل  شام  
 ۞ . رباط. ج ، خانات :هم  آنجایگاه  خانی  بود. کاروانگاهی  بزرگ . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ) 
: بهر راهی  رباطی  کرد و خانی 
نشسته  بر کنارش  راهبانی . 
(ویس  و رامین ).
از ایدر بخواهی  شدن  بی گمان 
که  اینجات  خان است  و آنجات  مان . 
اسدی .
دل  پرمعرفت  باید که در جان  باشدش  ایمان 
کسی  را پاسبان  باید که  در خان  باشدش  کالا. 
قوامی  (از فرهنگ  جهانگیری ).
... ای  پیر کجا میروی ؟ گفت : در این  خان  میروم . گفتند: این  سرای  پادشاه  بلخ  است  گفت : این  کاروانسرا است ... گفت : جایی  که  یکی  درشود و یکی  درآید خانی  باشد نه  سرایی . (مجالس  سعدی  مجلس 
4). و امیر خلف  بلب  پارگین  ربطی  کرد تا هیچ  کس  اندر حصارطعامی  نیارد برد و سپاه  پیرامون  ربط فروگرفت  تا خرواری  گندم  بدویست  و چهل  دینار شد بر آنجا و مردمان  بیشتری  از گرسنه ای  بمردند و حسین  از سبکتکین  مدد خواست و چیز همی  پذیرفت  و سبکتکین  بیامد تا خان  
 ۞  بیاری  حسین . (از تاریخ  سیستان  ص 
339).
-  
خان النجار ؛ تیم  که  کاروانسرای  بزرگ  باشد. (منتهی  الارب ).
 ||  اهل  خانه  و عیال . (ناظم  الاطباء).
 ||  هر یک  از خانه  های  نرد یا شطرنج .
-  
شش خان  ؛ خانه ٔ ششم  نرد.
 || سامان . اثاثیه ٔ خانه . اسباب  خانه . (ناظم  الاطباء).  ||  بُرج  
: شمس  را خان  بره  نیست  شرف 
شرف  شمس  بواو قسم  است . 
خاقانی .
 ||  دکان . بازارگاه . (ناظم  الاطباء) (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد) (تاج  العروس ).  || میخانه  و جایی  که  شراب  میفروشند. (ناظم  الاطباء) (منتهی  الارب ).  ||  حوض  کوچک  و آن  را «خانی » نیز گویند. (انجمن  آرای  ناصری ) (آنندراج ). رجوع  به  «خانی » شود.  ||  چاه  خرد و آن  را «خانی » نیز گویند. (انجمن  آرای  ناصری ) (آنندراج ) 
 ۞ . رجوع  به  کلمه ٔ «خانی » شود.  || چشمه  
:  شاهزاده  را عطش  قوت  گرفته ... و به  اتفاق  آسمانی  و قضای  یزدانی  بلب  چشمه  و خانی  رسید. (سندبادنامه  ص 
253) 
 ۞ . ||   معبد. آتشکده .
-  
خان  آذرگشتاسب  یا «خان گشتاسبی » ؛ نام  آتشکده ٔ گشتاسب  بوده  در بلخ . وی  همه ٔ گنجهای  خود را در آنجا گذاشته  بود 
:بفرمود [ گشتاسب  ] تا آذر افروختند
بر او عود هندی  همی  سوختند
زمینش  بکردنداز زر پاک 
همه  هیزمش  عود و عنبرش  خاک 
همه  کارها را به  اندام  کرد
پسش  خان  گشتاسبی  نام  کرد. 
دقیقی .
همی  خورد باده  همی  تاخت  اسب 
بیامد سوی  خان  آذرگشسب . 
فردوسی .
بدو گفت  ما همچنین  با دو اسب 
بتازیم  تا خان  آذرگشسب .
فردوسی .
نشستند چون  باد هر دو بر اسب 
دوان تا در خان  آذرگشسب .
فردوسی .