خر. [ خ َ ] (اِ) حیوانی  است که  آنرا بعربی  حمار اهلی  گویند. 
 ۞  اگر کسی  را عقرب  گزیده  باشد، باید که  به  آواز بلند بگوش  خر بگوید که  مرا عقرب  گزیده  است  و واژگونه  بر او سوار شود تا درد زایل  گردد و همان  جای  خر بدرد آید که  عقرب  آن  کس  را گزیده  است  و اگر پوست  پیشانی  خر را بر کودکی  بندند که  می ترسد، دیگر نترسد و اگر مصروع  با خود نگاه  دارد شفا یابد. (از برهان  قاطع). حیوانی  چارپا کوچکتر از اسب  که  گوشهای  دراز دارد. (از ناظم  الاطباء). حمار؛ درازگوش . (از جهانگیری ) (ازرشیدی ) (از لسان  العجم ). الاغ . خر از گروه  پستانداران  سم داریست  که  سم  آنها بی شکافست . دست  و پای  این  حیوان  نسبتاً باریک  و بلند و سم  آن  کوچک  می باشد موی  خر معمولاً خاکستریست  و خط پشت  این  حیوان  با باند دیگری  متقاطع میشود و در روی  شانه های  وی  چلیپایی  تشکیل  می دهد. گوشهای  خر دراز و دم  آن  باریک  است  و بسر آن  یک  دسته  مو قرار دارد. زانوان  این  حیوان  غالباً دارای  باندی  رنگی  باریک  و مخطط است ، ولی  با این  همه  رنگ  خرها مختلف  می باشد. هر خر را چون  اسب  دوازده  دندان  آسیا وشش  دندان  پیشین  و دو انیاب  بهر فک  است . درازی  قد این  حیوان  بر حسب  آب  و هوا و نژاد فرق  می کند و اندازه ٔآن  از بین  دو گوش  تا ابتدای  دم  معمولاً 
1/40 متر تا 
1/45 متر و بلندی  آن  در قسمتهای  مختلف  بدن  بین  
1/35 تا 
1/108 متر است . سر خر بزرگ  و پهن  و گرده ٔ آن  پایین تر و در امتداد خطی  راست  تا ترک  می باشد. سینه ٔ این  حیوان  جمع و کوچک  است  و همین  امر موجب  میشود که  دو دست  خر بگاه  راه  رفتن  یکی  بر دیگری  سبقت  گیرد. قسمت  برجسته  و خاردار مهره های  ستون  فقرات  خر خیلی  بزرگ  و بر اثر آن ، پشت  خر تیز می باشد. طول  عمر این  حیوان  بین سی  تا چهل  سال  است ، ولی  سن  متوسط آن  از 
15 تا 
18 سال  تجاوز نمی کند. دوره ٔ خردی  خر معمولاً سه  تا چهار سال  و دندانهای  آن  بسیار شبیه  بدندانهای  اسب  و یکی  از وسائل  تشخیص  سن  آن  می باشد. دوره ٔ بارداری  خر ماده  
364 روز است  و پس  از این  مدت ، خر ماده  کره خری  بوجود می آورد. از آمیزش  خرنر و مادیان  قاطر و از اختلاط بسیارنادر خر ماده  و اسب  نوعی  حیوان  بوجود می آید که  آنرابفرنگی  باردو (
Bardot) می گویند. صدای  خر را عرعر و از آن  اسب  را شیهه  می نامند. به  احتمال  اقرب  بیقین  خروحشی  نوبه  
 ۞  اصل  خرهای  اهلی  و اهلی  کردن  خر ظاهراً پیش  از اهلی  کردن  اسب  بوده  است . ابتداء خر در جنوب  غربی  آسیا و مصر اهلی  شد چه  ما در آثار قدیم  مصریان  شکلهایی  از خر می بینیم . بهر حال  نوع  خر پس  از آنکه  در جنوب  غربی  آسیا و مصر اهلی شد، بیونان  و از آنجا ایتالیا و اسپانیا رفت  و بعد کشورهای  شمالی  اروپا آنرا بکار بردند و از طریق  اسپانیا راه  آمریکا در پیش  گرفت . این  حیوان  بر اثر درازی پشت  و مقاومت  و قناعت  و سلامتی  خود بارهای  سنگین  حمل می کند و از آن  استفادات  بسیار شده  است . خر ماده  گرچه  از حیث  قدرت  ضعیف تر از خر نر است ، ولی  چون  قاطر کار میکند و بر اثر شیر و کره  (بچه ) خود نفعی  سرشار بصاحبان  خود می رساند شیر خر ماده  از حیث  کیفیت  بسیار شبیه  بشیر زن  آدمی  است . دوره ٔ بلوغ  و کاربری  خر مدت  زیادی  از عمر او را می گیرد و آن  نسبت  بدوره ٔ بچگی  این حیوان  تا حدی  می باشد. یونانیان  و ایرانیان  از خر درلشکرکشیها و راه پیماییهای  نظامی  استفاده  بسیار می کردند. مصریها چون  شکل  «تیفون » - خداوند شر- را بشکل  خر می دیدند، از خر تنفر داشتند. ولی  بجز این  مورد استثنائی  خر همواره  در نزد ملل  شرق  محبوب  و صاحب  ارج  و قیمت  بوده  است . در کتاب  مقدس  از خر بارها صحبت  رفته  و فک  یک  خر موجب  آن  زورآزمایی های  شمشون  در جنگ  فلسطینی ها شده  است . خر ماده  بالام  
 ۞  سر از راه  رائض  خود کشید و براه  خود رفت  و مسیح  سوار بر خر ماده  کره دار فاتحانه  به  اورشلیم  پا گذارد.رومی ها در تربیت  خر کوشا بودند و یک  سناتور رومی  دوهزار فرانک  را در مقابل  قیمت  یک  خر داد 
: چو پیش  آرند کردارت  بمحشر
فرومانی  چو خر در بین  شلکا. 
رودکی .
ساده دل  کودکا مترس  اکنون 
نزدیک  آسیب  خر فکانه  کند. 
ابوالعباس .
ندانی  ای  بعقل اندر خر کنجد بنادانی 
که  با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی . 
غضایری .
دهقان  بی  ده  است  و شتربان  بی  شتر
پالان  بی  خراست  و کلیدان  بی  تزه  
لبیبی .
ژاژ داری  تو و هستند بسی  ژاژخران 
وین  عجب  نیست  که  تازند سوی  ژاژ، خران . 
عسجدی .
در وقت ... خری  زین  کردند و برنشستم  و براندم ، البته  که  ندانستم  که  کجا می روم . (تاریخ  بیهقی ).
پند چه  دهی  و چه گویی  سخن  حکمت  و علم 
این  خران  را که  چو خر یکسره  از پند کرند. 
ناصرخسرو.
هست  مامات  اسب  و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت  استر. 
سنایی .
خر اگر در عراق  دزدیدند
پس تو را چون  به  یزد و ری  دیدند. 
سنایی .
که  فرمایدت  کآشنای  خسان  شو
که  گوید که  هرّای  زر بر خر افکن . 
خاقانی .
مر ترا می گوید آن  خر خوش  شنو
گر نه ای خر این  چنین  تنها مرو. 
مولوی .
مسکین  خر اگرچه  بی تمیز است 
چون  بار همی  برد عزیز است . 
سعدی .
گفتا خر خود بگیر رفتی 
اینک  خر گمشده  که  گفتی . 
امیرحسینی  سادات .
-  
از خر افتادن  ؛ کنایه  از مردن . از عالم رفتن . (برهان  قاطع) 
: بهندوستان  پیری  از خر فتاد
پدرمرده ای  را بچین  گاوزاد. 
نظامی  (از آنندراج ).
-  ||  کنایه  از بی وقر شدن . (از آنندراج ).
-  
از خر فکندن  ؛ کنایه  از فریفتن  
: دمدمه ٔ ایشان  مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این  دهر چند. 
مولوی .
-  
بار بر خر نهادن  ؛ رفتن . (یادداشت  بخط مؤلف ) 
: بگوش  اندر همی  گویدت  گیتی  بار بر خر نه 
تو گوش  دل  نهادستی  بدستان  نهاوندی . 
ناصرخسرو.
-  
بر خر خود سوار شدن  ؛ کنایه  از رسیدن  بمقام  است .
-  
بر خر خود نشانیدن  کسی  را ؛ او را بپایگاه  پست  اولین  او بازگردانیدن  
: یارب  این  نودولتان  را بر خر خودشان  نشان 
کاین  همه  ناز از غلام  ترک  و استر می کنند. 
حافظ.
-  
پل  خربگیری  ؛ محل  امتحان .جایی  که  از آن  گریختن  میسر نباشد.
چو خر در خلاب  ماندن ؛ واماندن  
: از هیبت  توفتنه  چو بر جسته  بر کمر
وز صورت  تو خصم  چو خر مانده  در خلاب . 
کمال الدین  اسماعیل .
-  
چو خر در گل  خفتن  ؛ واماندن  
: عقل  در شرحش  چو خر در گل  بخفت 
شرح  عشق  و عاشقی  هم  عشق  گفت . 
مولوی .
-  
چو خر در گل  فروماندن  . رجوع  به  چو خر در گل  ماندن  شود 
: چو مهر نامه  بگشاد و فروخواند
چو پی  کرده  خر اندر گل  فروماند. 
(ویس  و رامین ).
- چو خر در گل  ماندن  
: بدیناری  چو خر در گل  بمانند
ور الحمدی  بخواهی  صد بخوانند. 
سعدی  (گلستان ).
-  
چو خر در وحل  ماندن  ؛واماندن  
: سمند سخن  تا بجایی  براند
که  قاضی  چو خر در وحل  بازماند. 
سعدی  (بوستان ).
-  
چو خر دریخ  ماندن  ؛ واماندن  
: بس  کساکاندر گهر و اندر هنر دعوی  کند
همچو خر در یخ  بماند چون  گه  برهان  بود. 
فرخی .
-  
خر خود را از پل  گذراندن  ؛ با عدم  اعتنا و اعتداد بخواهش  و نفع دیگران  بسودیا غرض  خویش  رسیدن . (از امثال  و حکم  دهخدا).
-  
خر دادن  و خیار ستدن  ؛ چون  گولان  گرانی  را به  ارزانی  بدل  دادن  
: مال  دادی  بباد چون  تو همی 
گل  بگوهر خری  و خربخیار. 
سنائی .
بس  خفتی  کنون  سر برکن  از خواب 
خری  خیره  مده  بستان  خیاری . 
سنائی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
- خر در خلاب راندن  
: دماغ  ما ز خرد نیستی  اگر خالی 
نرانده ایمی  گستاخ وار خر بخلاب . 
سوزنی .
انوری  آخر نمیدانی  چه  می گویی  خموش 
گاو پای  اندرمیان  دارد مران  خر در خلاب . 
انوری .
گو بعم زاد از کجا برخاستت  آخر بگو
همچنین  بی موجبی  این  دشمنی ها با منت 
بیهده  خر در خلاب  قصه ٔ من  رانده ای 
کافرم  گر نفکنم  گاو هجا در خرمنت . 
انوری  (از امثال  و حکم  دهخدا).
-  
خر عیسی  ؛ زاهد خلوت نشین . (از ناظم  الاطباء).
-  
خر کریم  را نعل  کردن  ؛ رشوه  دادن . (از امثال  و حکم  دهخدا).
-  
خر نر ؛ خر نرینه . مقابل  ماچه خر. کنایه  از آدم  کم عقل  قوی جثه .
-  
سرخر ؛ مزاحم . یار ناموافق  با دیگران .
-  
سرخر شدن  ؛ مزاحم  شدن . موافق  با امری  نشدن .
-  
کله خر ؛ مزاحم . آنکه  وجودش  زاید می نماید.
-  
محشر خر ؛ کنایه  از شلوغی  و درهم  برهمی  عظیم .
-  
نره خر ؛ فحشی است  که  به  آدمی  قوی جثه  و بی فکری  دهند.
-  
امثال  : 
آمدن  خر لنگ  و بار کردن  قافله  ؛  درباره ٔ کسی  می گویند که  بمقصد نرسیده  مقصد از او دور میشود، کسی  که  همواره  در پس است . 
از اسب  فرودآمد و بر خر نشست  . (از جامع التمثیل )؛ تنزل  کرد. از دعوی  نابجای  ویش  بازآمد. 
از خر بگو ؛ در وقت  سؤال  از حال  دشمن  و بدخواه . 
از خر شیطان  پیاده  شو ؛از این  کار خطرناک  دست  بکش . 
از خر شیطان  فرودآی  ؛ رجوع  به  از خر شیطان  پیاده  شو، شود. 
از خر می پرسند چهارشنبه  کی  است  ؛ اگر مسأله ای  از جاهلی  سؤال  کنند، این  قول  را آرند. 
اگر برای  هر خری  بخواهند آخور بندند بایستی  از اینجا تا کناره  گرد آخور بست  ؛ هر کسی  قابل  احترام  نیست . 
اگر خر نمی بود قاضی  نمی شد . (از میرعبدالحق )؛ مثلی  دشمن گونه  برای  تخطئه ٔ قضات . 
چه  خرم  بگل  مانده  است  که  ...؛ این  را در جایی  گویند که  بکسی  اجبار انجام  عملی  کنند، او در جواب  گوید: چه  خرم  بگل  مانده  است  که ... . 
حلوا نخورد چو جو بیابد خر . 
ناصرخسرو.
 خر آخر خود را گم  نمی کند . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر آسیاست  ؛ راه  خود را می داند. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر است  و یک  کیله  جو؛ در وقتی  که  وضع بد مالی  کس  بهبود نیابد. 
خرآمیزی  که  تا سبزی  بروید  : مثال  من  چنان  آمد که  گوید
خرآمیزی  که  تا سبزی  بروید. 
(ویس  و رامین ).
 خران  را کسی  در عروسی  نخواند مگر وقت  آن  کآب  و هیزم  نماند. 
نظامی .
 خر ارجل  ز اطلس  بپوشد خر است  نه  منعم  بمال  از کسی  بهتر است . 
؟ (از امثال  و حکم  دهخدا).
 خر از کفه  دور  : بارها گفته ام  خر از کفه  دور
خر بقایی  مکن  بگرد آخر [ کذا ] . 
انوری .
نظیر: دست  خر کوتاه . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر از گاو فرق  نمی کند ؛ در نهایت  نادانی  است . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر از لگد خر رنجه  نمی شود ؛ هر دو از پس  هم  بر می آیند. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر از یکسو بز از یکسو   ۞ . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر اندر وحل  ماند و بار اوفتاد مرا با تو دشوار کار اوفتاد. 
ادیب  نیشابوری  (امثال  و حکم  دهخدا).
 خر باربر به  که  شیر مردم در . 
سعدی .
نظیر: 
مسکین  خر اگرچه  بی تمیز است  چون  بار همی  برد عزیز است . 
سعدی  (امثال  و حکم  دهخدا).
 خر ببازار ری  فراوان  است  باخبر باش  تا تنه  نخوری . 
نشاطی خان  (از امثال  و حکم  دهخدا).
 خر به  بوسه  و پیغام  آب  نمی خورد ؛  اینجا سختی  و زور بکار است . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر بخراسان  بردن  ، نظیر: زیره  بکرمان  بردن  است . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر بخر بیند آب  بگندش  آید . رجوع  شود به  آلوچه  بالو... . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر بخیار دادن  . رجوع  به  خر دادن  شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر بر آن  آدمی  شرف  دارد که  چو خر دیده  بر علف  دارد. 
نظامی  (از امثال و حکم  دهخدا).
 خر بر آن  آدمی  شرف  دارد که  دل  مردمان  بیازارد. 
سعدی .
 خر براه  جو بمیرد شهید است  . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر برهنه  را پالان  نتوان  گرفت  .  رجوع  به  ازبرهنه  پوستین ... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خربسفارش  آب  نمی خورد ؛ باید در کارها خود اقدام کرد و با سفارش  به  این  و آن  گفتن  کار پیش  نمی رود. 
خر بود خادمی  ولی  کاهل  که  بکار اندرون بود منبل . 
سنائی .
 تعبیر و گزاره ٔ رؤیای  خر خادم  کاهل  باشد . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر بیار و باقلی  بار کن   : باقالا بار کردنت  هوس  است 
پیش  کن  خر که  کار زین  سپس  است . 
دهخدا.
نظیر: خر بیار و معرکه  بار کن . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر بیار و معرکه  بار کن  . نظیر: خر بیار و باقلی  بار کن ... . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر بی  یال  و دم  ؛ مردی  نهایت  احمق . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر پایش  یک  بار بچاله  می رود . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر پیر وافسار رنگین  . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر پیشکشی  دندانش  را نمی شمارند ؛ بمقدار تحفه  و هدیه  نگاه  می کنند. 
خر پیشین  خر پسین  را پل  بود ؛ از عَثرت  یا غرق  خر پیشین  خر پسین  عبرت  گیرد 
: قیاسی  گیر از اینجا آن  و این  را
خر پیشینه  پل  باشد پسین  را. 
ناصرخسرو.
رفتند بجمله  یارکانت 
ببسیج  تو راه  را هلاهین 
زیرا که  پل  است  خر پسین  را
درراه  سفر خر نخستین . 
؟
خرت  ار نیست  گو شعیر مباش . 
سنائی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
 خرت  بسته  به ، گرچه  دزد آشناست  .  (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر تب  می کند ؛ بالاپوشی ستبر و گنده  و فصل  گرم  است . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خرت  را بران  ؛ به  استهزا یا توبیخ  بسرزنش  و عیب جویی  دیگران  محلی  منه  و نفع و یا لذت  خود را حاصل  کن . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر تو خر است  ؛ بی نظمی  و هرج  و مرجی  تمام  است . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر چه  داند بهای  قند و نبات  ،نظیر: خر چه  داند قیمت  نقل  و نبات . (از امثال  و حکم دهخدا). 
خر چه  داند قیمت  نقل  و نبات  ، نظیر: شبه فروش  چه  داند بهای  در ثمین  را، قیمت  زعفران  چه  داند خر، گاو لوزینه  چه  داند، لایق  هر خر نباشد زعفران ، لوزینه  به  گاو دادن  از کون  خریست ، بر بهیمه  چه  سنبل  چه  سنبله : لاتطرح  درافی  اقدام  الکلاب 
: جگرفروش  چه  میداند
قدر و بهای  لعل  درخشان  را. 
قاآنی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
 خرچی خبر در ده  چه  خبر ؛ بمزاح  ای  سخن چین  خبر نو چه  داری . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر خالو را شناخت  ؛ بموضوع  پی  برد، بمطلب  راه  یافت . از جامع التمثیل . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر خالی  یرقه  می رود . از شاهد صادق . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر خرابی  میرساند گوش  گاو را می بُرند ، نظیر: خر خرابی  می کند از چشم  گاو می بینند.
گنه  کرد در بلخ  آهنگری 
بششتر زدند گردن  مسگری . 
؟ (از امثال  و حکم  دهخدا).
 خر خرابی  می کند از چشم  گاو می بینند ، نظیر: خر خرابی  می رساند گوش  گاو را می برند. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر خسته  خداوند ناراضی  . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر خفته  جو نمی خورد . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر خواجه  خرمن  خواجه  . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر خو بیند که غرقه  شد پالانگر گویند گرفت  یار تو یار دگر
از رشک  همی  گویند ای  جان  پدر
جانا تو بگفتگوی  ایشان  منگر... 
فرخی .
مصراع  چهارم  این  رباعی  در نسخه هایی  که  در دسترس  بود «خر درفکند غرقه  چو شد پالانگر» ضبط شده  است  و تصحیح  قیاسی  نیز چندان  دلپسند نیست ، ولی  بر حسب  ظنی  قوی  مصراع  مزبور باید چیزی  باشد شبیه  به  این  حدس ، سلمان  ساوجی  گوید: 
نمایند هر شب  خران  را بخواب  که  پالانگران  را ببرده ست  آب . 
(از امثال  و حکم  دهخدا).
 خر خود را سوارند ؛ کنایه  از اینکه  به  فکر خودند. 
خر داده  و زر داد و سر هم  داده  .
(نفثة المصدور زیدری  از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر داغ  می کنند کبابی در کار نیست   و در معنی  مثلی ؛ طمعی  بی جا است .(از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر دجال  ظهور کرده  است  ؛ ازدحام  و جنجالی  عظیم  است . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر دیزه  است  ؛ مرگ  خود را خواهد برای  زیان  صاحبش . 
خر را باخور می خورد مرده  را با گور . 
خر را با نمد داغ  می کند ؛ نهایت  اهل  مکر و حیله  است . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر را بزدن  اسب  نتوان  کرد . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر را جایی  می بندند که  صاحب  خر راضی  باشد ؛ بر خلاف  میل  صاحب  غرض  و نفع ارتکاب  عملی  ناسزاوار باشد. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر را چو تب  گرفت  بمیرد باتفاق  (ای  هجو من  ترا چو تب  تیز محرقه ). 
سوزنی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
 خر را در فلان  کوی  گم  کرده  است   : من  و معشوق  و می  و رود و سر کوی  سرود
بسر کوی  سرود است  مرا گم  شده  خر. 
فرخی  (ازامثال  و حکم  دهخدا).
 خر را سرباز میکشد جوان  را ماشأاللّ̍ه  ؛ با تحسین  و آفرین  ابلهان  را بکارهای  صعب  وامی دارند. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر را که  به  عروسی  می برندبرای  آبکشی  است  . رجوع  به  «خرکی  را به  عروسی  خواندند» شود. 
خر را گم  کرده  پی  نعلش  می گردد . (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر رفت  و رسن  برد . تمثل  
: نبرد دل  مرا همی  فرمان 
دل  چو خر شد ز دست  برد رسن . 
فرخی .
ما سروپای  یکی  چنبروار
خر ما خسته  و بگسسته  رسن . 
سنائی .
و از عاشقی  پرهیز کن  که  خردمندان  از عاشقی  پرهیز توانند کردن  از آنکه  ممکن  نگردد که  به  یک  دیدار کسی  بر کسی  عاشق  شود؛ نخست  چشم  بیند، آنگاه  دل  بپسندد و چون  دل  را پسند اوفتاد و طبع بدو مایل  گشت ، آنگاه  دل  متقاضی  دیدار دوم  باشد. اگر تو شهوت  خویش  را در امر دل  کنی  و دل  را متابع شهوت  گردانی  باز تدبیر آن  کنی  که  یک  بار دیگر او را بنگری . چون  دیدار دو بار شود میل  طبع نیز بدو مضاعف  شود و هوای  دل  غالب تر گردد، پس  قصددیدار سیم  کنی  چون  بار سیم  دیدی  و در حدیث  آمدی  و سخن  گفتی  و جواب  شنیدی . مصراع :
خر رفت  و رسن  برد بیا تا بینی .
پس  از آن  اگر خواهی  که  خویشتن  را  نگاه داری  نتوانی  که  کار از دست  تو گذشته  باشد. (از قابوسنامه ). رجوع  به  منگر اندر بتان ... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خررنگ کن  است  ؛ منسوجی  بی ارز است  لیکن  رنگی  خوش  و چشم فریب  دارد. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر رو بطویله  تند میرود ؛ هر کس  رو به  آسایش  دارد. هر کسی  برای  آسایش  خود تلاش  می کند. (ازامثال  و حکم  دهخدا). 
خر سوار خمره  شده  ؛ کودکان  را گاهی  از روی  مهر بر دوش  گیرند و چون  مردی  بزرگ  بر دوش  دیگری  سوار شود، بمزاح  و استهزاء این  جمله  را بدو گویند. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خر سواری  را حساب  نمی کند ؛  گویند: ملانصرالدین  را ده  خر بود. روزی  بر یکی  از آنها سوار شد و خران  خویش  را شمردن  گرفت ، چون  مرکوب  را بحساب  نمی آورد شمار نه  برآمد. سپس  پیاده  شده  شمار کرد، شمار درست  و تمام  بود. چندین  بار در سواری  و پیادگی   عمل  تکرار یافت . عاقبت  پیاده  شد و گفت : سواری  به  گم  شدن  یک  خر. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خرسواری  عیب ، از خر زمین  خوردن  دو عیب  ؛ ارتکابی  نابجا بود و اینک  ناتمام  گذاشتن آن  نیز بر ضعف  و ناتوانی  دلیل  کند. (از امثال  و حکم دهخدا). 
خر سیاه  خر سیاه  است  ؛ چون  غالباً بینندگان  تمییز نیک  از بد نکنند خریدن  نوع  اعلای  چیزی  ضرور نیست  و با آنچه  که  تنها در رنگ  وشکل  شبیه  به  آن  باشد، اکتفاء توان  کرد. (از امثال  وحکم  دهخدا). 
خر سی شاهی  پالان  دوهزار . رجوع  به  آفتابه  خرج  لحیم  است  شود. (از امثال  و حکم  دهخدا). 
خرش  از پل  گذشت  ؛ چون  کارش  بیاری  من  یا دیگری به  انجام  رسید، اکنون  بیاری دهندگان  وقعی  و مکانتی  ننهد. (از امثال  و حکم  دهخدا).
-  
خرش  افتادن  ؛ کسی  را پیشامدی  ناگوار روی  دادن  
: واکنون  کافتاد خرت  مردوار
چون  ننهی  بر خر خود بار خویش . 
ناصرخسرو (از امثال  و حکم  دهخدا).
-  
خرش  به  گل  ماندن  یا افتادن  ؛ واماندن . ناتوان  شدن  
: آنجا که  براق  عزم  رانده 
افتاده  خر مسیح  در گل . 
سلمان  ساوجی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
شکر کن  تانایدت  از بد بتر
ورنه  مانی  ناگهان  در گل  چو خر. 
مولوی .
-  
خرش  در گل  افتادن  . رجوع  به  خرش  بگل  افتادن  شود.
-  
خرش  در گل  ماندن  . رجوع  به  خرش  بگل  ماندن  شود.
خرش  کن  افسار بیار سرش  کن ؛با تملق  و مزاح گویی  حاجت  خویش  را از او توان  برآورد. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خرش  کن  و بارش  کن . رجوع  به  خرش  کن افسار بیار سرش  کن  شود.
خر عیسی  به  آسمان  نرود؛ تنهابا بستگی  و انتساب  به  بزرگی  بزرگ  نتوان  شد. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر عیسی  گرش  بمکه  برند
چون  بیاید هنوز خر باشد. 
(از امثال  و حکم  دهخدا).
خرک  سیاه  بر در است ؛ گویند روزی  امیر خلف السجزی  بشکار رفته  بود و بر شکل  ترکان  کلاه  کج  نهاده  و سلاح  بربسته ، ناگاه  از حشم  جدا شد. مردی  را دید دراعه بسته  و بر خری  سیاه  نشسته ، امیر بر وی  سلام  کرد. آن  مرد جواب داد. امیر پرسید: از کجایی ؟ گفت : از بلخ ، گفت : کجا می روی ؟ گفت : به  سیستان  به  نزد امیر خلف  که  شنیده ام  که  او مردی  کریم  است  و من  مردی  شاعرم  و نام  من  معروفی است . شعری  گفته ام  چون  در بارگاه  او برخوانم  از انعام  او نصیب  یابم . گفت : آن  قصیده  برخوان  تا بشنوم . چون برخواند، گفت : بدین  شعر چه  طمع می داری ؟ گفت : هزار دینار. گفت : اگر ندهد؟ گفت : پانصد دینار. گفت : اگر ندهد؟ گفت : صد دینار. گفت : اگر ندهد؟ گفت : آنگاه  تخلص  شعر بنام  خرک  سیاه  خود کنم . امیر بخندید و برفت  چون  بسیستان  آمد، معروفی  بخدمت  او آمد و شعر ادا کرد. امیر را بدید و بشناخت ، اما هیچ  نگفت  و چون  قصیده  تمام بخواند، امیر پرسید که  از این  قصیده  چه  طمع داری  ازمن ؟ گفت : هزار دینار. گفت : بسیار باشد، گفت : پانصد دینار. امیر همچنین  مدافعت  می کرد تا بصد برسید. امیرگفت : بسیار باشد، گفت : یا امیر خرک  سیاه  بر در است .امیر خلف  بخندید و او را انعامی  نیکو بداد و این  گفته  مثل  شد که  خرک  سیاه  بر در است . (از حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی  احیاء العلوم  از امثال  و حکم  دهخدا).
خر که  جو دید کاه  نمی خورد. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر که  یک  دفعه  پایش  بچاله  رفت  دیگر از آن  راه  نمی رود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خرکی  بار کرده  است ؛ بیش  از حدخورده  و از آن  روی  سنگین  شده  و بتعجب  افتاده  است . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خرکی  را بعروسی  خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه  سست 
گفت  من  رقص  ندانم  بسزا
مطربی  نیز ندانم  بدرست 
بهر حمالی  خوانند مرا
کآب  نیکو کشم  و هیزم  چست . 
خاقانی .
نظیر:
خران  را کسی  در عروسی  نخواند
مگر وقت  آن  کآب  و هیزم  نماند. 
نظامی .
خر را که  به  عروسی  می برند برای  خوشی  نیست  برای  آبکشی  است . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر گایم  و نر گایم  و آنگاه  چنین 
(... ویحک  که  ترا بارخدا اینهمه خر کرد). 
قاآنی  (از امثال  وحکم  دهخدا).
خرکچی  روز جمعه  ازکوه  سنگ  می آورد؛ ضعفا و زیردستان  را هیچگاه  آسایش  نیست . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر گنگ  بهتر از گویا.  (اگر خری  دم  از این  معجزه  زند که  مراست  دمش  ببند که ...)خاقانی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر ما از کرّگی  دم  نداشت ؛ از بیم  زیانی  بزرگتر از دعوی  خسارت  پیشین  گذشتم . (از امثال  و حکم  دهخدا):
خر مانده  کز ریش  نالان  بود
چه  سود ار ز دیباش  پالان  بود.
(چو کاهل  بود ناقه  در خاستن 
چه  باید بخد خالش  آراستن ). 
امیرخسرو (از امثال  و حکم  دهخدا).
خرم  (یا) خرش  بگل  نمانده است ، من  مجبور با این  کار نیستم . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خرم  تویی  گاوم  تویی  گوسفندم  تویی ؛ گویند: حسینقلی خان  بختیاری  را ظل السلطان  پسر ناصرالدین شاه  حکمران  اصفهان  بمهمانی  بشهر آورد. و بسیار تجلیل  می کرد. روزی  که  حکمران  و میهمان با جمعی  از شهر در تالار حکومتی  نشسته  بودند، لری  سرو پا برهنه  وارد شده  و سلام  گفت : خان  سر برداشت  و خشمگین  گفت : برای  چه  بشهر آمده ای ؟ گفت : آمده ام  ترا زیارت  کنم . خان  گفت : احمق ! خر و گاو و گوسفند خود را رها کردن  و چندین  فرسخ  پیاده  بدیدن  من  آمدن  چه  ضرورت  دارد؟ گفت : ای  خان ... (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر مرد و خبر ماند 
: زآن  هر دو خر لاشه  یکی  گم  شد ناگاه 
آمد خبر مرگش  خر مرد و خبر ماند. 
سوزنی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر ملانصرالدین  ایام  هفته  کار می کرد و روز جمعه  می رفت  به  سنگ کشی ؛ کنایه  از عدم  آسایش  ضعیفانست .
خرم  میزی  که  تا سبزی  برآید. تمثل  
: گذاره  شدت  عمر و تو چون  ستوران 
جهان  را بر امیدها می گذاری 
بهاران  بر امید میوه ٔ خزانی 
زمستان  بر امید سبزه  بهاری . 
ناصرخسرو (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر میان  ده  است . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر ناخنکی  صاحب  سلیقه  می شود؛ «از ناخنک  زدن ، از خوردنیهای  دکان  بی  ادای  قیمت  اندکی  بدهان  گذاشتن  و ناخنکی  عامل  آن ». و از «سلیقه » به  گزینی  اراده  کنند و مراد اولی  مثل  آنکه  چون  خری  از دکان  تره بارفروشی  چیزی  ربودن  خواهد غالباً سبزی  یا میوه ٔ گرانبهاتررا رباید و در نظایر مورد مستعمل  است . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر نبینند و بپالان  برزنند. 
مولوی .
رجوع  به  از هر طرف  که  رنجه  شوی ... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر نداری  چه  ترسی  از خرگیر. 
سنائی .
رجوع  به  آسوده  کسی ... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر نیستم  خر بینم ؛ در جواب  کسی  گفته اند که  گوید: خر هستی .
خر نیستم  که  چشمم  به  آب  و علف  باشد. رجوع  به  خر بر آن  آدمی ... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر نمی خورد؛ کنایه  از بدی  و فساد چیزیست  خاصه  میوه .
خر و اسب  را که  هر یکی  بندنداگر همبو نشوند همخو شوند یا اگر همرنگ  نشوند همخو شوند. رجوع  به  آلوچو بالو... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر وامانده  معطل  یک  چشه  است ؛ از معطل  منتظر و مترصد اراده  کنند و چشه  کلمه ای  است  که  چاروداران  خران  را به  آن  از رفتن  و حرکت  بازدارند. (ازامثال  و حکم  دهخدا).
خر و گاو را بیک  چوب  میراند؛ رعایت  مقام ها و مرتب ها را نمی کند 
: نه  هر خر را بچوبی  راند باید
نه  هر کس  را بنامی  خواند شاید. 
(ویس  و رامین ).
بار گوناگونست  بر پشت  خران 
هین  بیک  چوپ  این  خران  را تو مران . 
مولوی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر و گاو را می زنند. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر همان  خر است  پالانش  دیگر است  یا پالانش  عوض  شده ؛ بمزاح  لباس  نو پوشیده  است . بنابه  استهزاء صاحب  مقام  و مرتبتی  بلند شده  است . (از امثال و حکم  دهخدا).
خر هم  خیلی  زور دارد. تمثل :
لولا العقول  لکان  ادنی  ضیغم 
ادنی  الی  شرف  من  الانسان . 
(از امثال  و حکم  دهخدا).
خریت  بهره ٔ خداداد است ؛ مثلی  عامیانه  است  که  برای  نسبت  دادن  حمق  به  کسی  غالباً بمزاح  گفته  شده  است . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خریت  نه  تنها علف  خوردنست ؛ مثلی  است  که  برای  حمق  و بلاهت  دیگری  زنند.
خری  را که  تیمار خربنده  گشت 
سه  جو در شکم  به  که  سی  من  به  پشت . 
امیرخسرو (از امثال  و حکم  دهخدا).
خری  زاد و خری  زید و خری  مرد؛ در تمام  عمر نادان  و ابله  بود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خریست  که  با هم  امامزاده  ساختیم . رجوع  به  امام زاده ای  است  که  با هم  ساختیم  شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خر یک  بار پاپش  بچاله  می رود. رجوع  به  هر کسی  انگشت  خود... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خری  کو شصت  من  برگیرد آسان 
ز شصت وپنج  من نبود هراسان . 
؟ (از امثال  و حکم  دهخدا).
خری  که  از خری  واماند یال  و دمش  را باید برید؛ بمزاح  گویند: من  از تو عقب  نمانم ، با تو برآیم . (از امثال  و حکم  دهخدا).
خری  که  ببام  بردی  فرود باید آورد. رجوع  به  کسی  که  خری  را بالا برد... شود. (از امثال  و حکم  دهخدا).
خری  که  چغندر نخورد چه  مصرفش . (از امثال  و حکم  دهخدا).
دست  خر کوتاه ؛ چون  بخواهند کس  بیقدری را از کاری  بازدارند این  را گویند.
زبان  خر راخرکچی  میفهد.
زبان  خر را خلج  می داند.
سر خر و دندان سگ ؛ چون  «السن  بالسن » این  دست  راست  بریده  بجهت  دست  راست  آن  دیگری .
قربان  خودم  که  خر ندارم 
از کاه  و جُوَش خبر ندارم .
نظیر: هرکه  بامش  بیش  برفش  بیشتر.
قیمت  زعفران  چه  داند خر، نظیر:
خر چه  داند قیمت  نقل  و نبات .
بر این  بر یکی  داستان  زد کسی 
کجا بهره  بودش  ز دانش  بسی ، که ... .
که خر شد که  خواهد ز گاوان  سرو
بیک بار گم  کرد گوش  از دو سو. 
فردوسی  (از امثال  و حکم  دهخدا).
لایق هر خر نباشد زعفران ، نظیر:
لایق  هر خر نباشد گوش  خر. 
مولوی .
مانند خر در گل  فکندن  
: وگرچه  آتشم  در دل  فکندی 
مرا مانند خر در گل  فکندی . 
(ویس  و رامین ).
مثل  خر؛ در مورد ابلهان  بکار رود.
مثل  خر آسیا؛ راه  خود را بلد است . رجوع  به  «خر آسیاست ...» شود.
مغز خر خورده ؛ در مورد ابلهان  بکار رود.
مگر خر می خرید؛ کنایه  از ارزان  خریست .
مگر خر می فروشم ؛ در جواب  کسی  می آید که  تقاضای  ارزان کردن  قیمت  چیزی  کند.
مثل  خر زخمی ؛ کنایه  از بدبختی  و ناراحتی  است .
وضع طوری  است  که  خر صاحبش  را نمی شناسد؛ کنایه  از شلوغی  بسیار است . هرکه  خر را بالا برد یا خر بربام  برد فرود نیز تواند آورد؛ درباره ٔ کسی  گفته  میشود که  کاری  را انجام  داده  و از او خواهند که  تدارک  کار انجام  شده  کند. او چنین  گوید: هرکه  خری  ندارد غمی ندارد. رجوع  به  قربان  خودم  که  خر ندارم  شود. همیشه  خر خرما نمی افکند؛ همیشه  کارها موافق  میل  جریان  نمی یابد.
 ||  گل  تیره و چسبنده ٔ ته  حوض  و جوی  می باشد و به  این  معنی  با تشدید ثانی  یعنی  خرّ هم  گفته اند. (از برهان  قاطع) (از ناظم  الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن  آرای  ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع  به  خرّ در این  لغت نامه  شود 
: دلش  نگیرد زین  کوه  و دشت  و بیشه  و رود
سرش  نپیچد زین  آب  گند و لوره  و خر. 
عنصری .
 ||  خرک  طنبور و عود و قیجک  و امثال  آنرا نیز گویند و آن  چوبکی  باشد که  در زیر تارهای  سازهای  مذکور گذارند. (از برهان  قاطع) (انجمن  آرای  ناصری ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از ناظم  الاطباء) 
: دانی  چرا خروشد ابریشم  رباب 
از بهر آنکه  دائم  همکاسه ٔ خر است . 
کافی  نجاری .
گاو عنبر برهنه تن  پیوست 
خر بربط بریشمین افسار. 
خاقانی .
 ||  شخص  بی عقل  و احمق  و نادان . (از برهان  قاطع) (از ناظم  الاطباء) (آنندراج ) (انجمن  آرای  ناصری ) 
: عالم  شهر همین  خواهد لیکن  بزبان 
بنگوید چو من  خویله  دیوانه ٔ خر. 
فرخی .
مثل  من  بود بدین  اندر
مثل  زوفرین  و از هر خر. 
عنصری .
چون  کنند از نام  من  پرهیز خران  چون  خدای 
در مبارک  ذکر خود گفتست  نام  بولهب . 
ناصرخسرو.
شتر را چو شور و طرب  در سراست 
اگر آدمی  رو نباشد خر است . 
(بوستان ).
دین  بدنیافروشان  خرند یوسف  را فروشند تا چه  خرند. سعدی .
- 
خر گرفتن  ؛ کسی  را احمق  فرض  کردن . (از ناظم الاطباء).
-  
خر گیر آوردن  . رجوع  به  خر گرفتن  شود. (از ناظم  الاطباء).
 ||  لای  شراب . (از برهان  قاطع) (از ناظم  الاطباء) (انجمن  آرای  ناصری ) (از آنندراج ).  ||  مزید مؤخر برای  بیان  مبالغت ، چون : فرخاش خر، پرخاش خر بمعنی  پرخاشگر. (از فردوسی ).  ||  هر چیزی  که  در بدی  و زشتی  و ناهمواری  و بزرگی  و ناتراشیدگی  بنهایت  رسیده  باشد، همچو: خرآس ، خرامرود، خربط، خرپشته ، خربیواز، خرتوت ، خرچال ، خرچنگ ، خرسنگ ، خرگاه ، خرمگس ، خرموش ، خرمهره : خرنای ، خر دشتی .
 ۞  (از برهان  قاطع) (از انجمن  آرای  ناصری ) (از آنندراج ).  ||   بزرگی . درشت . (یادداشت  بخط مؤلف ).  ||  کم ارزترین  سوی  قاب  در قاب بازی  
: با بخت  تو بد خواه  شتالنگ  غرض  باخت 
لیکن  به  نقیص  غرضش  اسب  خر آمد. 
سیف  اسفرنگ .
-  
خر آوردن  ؛ بدبخت  شدن . (یادداشت  بخط مؤلف ).
||  (نف  مرخم ) خرنده . کسی  که  می خرد. رجوع  به  مصدر خریدن  در این  لغت نامه  شود. از این  کلمه  است  ترکیبات  زیر: عتیقه خر، الماس خر، خانه خر، پارچه خر و امثال  آن  و حتی  کلمه ٔ مرکب  «بزخر» نیزدر اصل  از آن  بوده  است . هر یک  از این  ترکیبات  علیحده  در لغت نامه  می آید.