اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خره

نویسه گردانی: ḴRH
خره . [ خ ُ رَ / رِ ] (اِ) جانورکی است که هرچه بر زمین افتد بخورد و بعربی او را ارضة خوانند. (از برهان قاطع). موریانه . کرم چوب خوار. (یادداشت مؤلف ). || علتی را گویند که موی را بریزاند. (از برهان قاطع). خوره . (یادداشت بخط مؤلف ). || مرضی است که گوشت لب و بینی را بتحلیل برد. (از برهان قاطع). || (پسوند) مزیدمؤخر امکنه ، چون روشناخره ، قبادخره ، اردشیرخره ، شعب خره (بلاد واسعه در قهستان نزدیک بلخ و در آن تنگه هاو قلاع باشد). (یادداشت بخط مؤلف ). || نور بتمام معانی که در خَرُه گذشت . (از برهان قاطع).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
خره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) پهلوی هم چیده شده . (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟)ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار. ناصرخسر...
خره . [ خ َ رُه ْ ] (اِ) نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب . چنانچه گویند ۞ خره نوریست از اﷲ تعالی که فایز میشود بر خلق و بدان...
خره . [ خ َرْ رَ / رِ] (اِ) ثفل هر تخمی باشد. (از برهان قاطع). خَره .
خره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) رجوع به خره شود.
خره . [ خ ُرْ رَ / رِ ] (اِ) نور بتمام معانی آن که در خَرُه گذشت . (از برهان قاطع). خَرُه . خُرِه . || صدا و آوازی که بسبب گلو فشردن و در ...
خره . [ خ ُ رُه ْ ] (اِ) خروه . خروس . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : خره بیار دهد خور تو چون که بستانی ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خره...
خره . [ خ ِرَ / رِ ] (اِ) نژم . بخار. میغ. (ازناظم الاطباء).
خره . [ خ ُ رِ ] (اِخ ) لقب فیروز بهاءالدوله پسر عضدالدوله ٔ دیلمی . (یادداشت بخط مؤلف ). او را ضیاءالمله و غیاث الامه نیز می گفتند. کنیه ٔ او ا...
خره . [ خ ُرْ رِ ] (اِخ ) شهرکیست بناحیت پارس اندر میان کوه ، سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار و اندر او یکی آتشکده است که آنرا بزرگ...
خره . [ خ ُرْ رِ ] (اِخ ) دهی است در پنج فرسخ و نیمی جنوب و مشرق بندر عسلویه . (یادداشت بخط مؤلف ).
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.