خسته دل . [ خ َ ت َ 
/ ت ِ دِ ] (ص  مرکب ) دل فکار. دل افکار. دلخسته . غمناک . غمین . دلتنگ . (یادداشت  مؤلف ) 
: بیاورد پس  خسرو خسته دل 
پرستنده  سیصد عماری  چهل . 
فردوسی .
از اندیشگان  زال  شد خسته دل 
بران  کار بنهاد پیوسته  دل . 
فردوسی .
که  هستند ایشان  همه  خسته دل 
به  تیمار بربسته  پیوسته  دل . 
فردوسی .
بدادار گفتا جهان  داوری 
سزد گر بدین  خسته دل  بنگری . 
فردوسی .
ملک  ما بشکار ملکان  تاخته  بود
ما زاندیشه ٔ او خسته دل  و خسته جگر. 
فرخی .
خوار باد و خسته دل  بدخواه  جاه  و دولتش 
گر به  بغداد است  و ری  یا در طخارستان  و خست . 
سوزنی .
خسته دلم  شاید اگر بخشدم 
کلک  و بنان  تو شفای  جنان . 
خاقانی .
طاعنان  خسته دلش  می دارند
خار در دیده ٔ طاعن  تو کنی . 
خاقانی .
زین  واقعه  چرخ  دل شکن  را
هم  خسته دل  وفکار بینید. 
نظامی .
گردد ز جفات  صاحب  ملک 
آگاه  و تو خسته دل  شوی  زان . 
بدر جاجرمی .
گر خسته دلی  نعره  زند بر سر کویی 
عیبش  نتوان  گفت  که بی خویشتن  است  آن . 
سعدی  (طیبات ).
ای  زاهد خرقه پوش  تا کی 
با عاشق  خسته دل  کنی  جنگ . 
سعدی .
مرا با آن  چنان  الفتی  نبود که  از مفارقتش  خسته دل  باشم . (گلستان  سعدی ).
در اندرون  من  خسته دل  ندانم  کیست 
که  من  خموشم  و او در خروش  و در غوغاست . 
حافظ.
هر چند پیر و خسته دل  و ناتوان  شدم 
هرگه  که  یاد روی  تو کردم  جوان  شدم . 
حافظ.
عشق  رخ  یار بر من  زار مگیر
بر خسته دلان  رند خمار مگیر.
حافظ.