خلاء
نویسه گردانی:
ḴLAʼ
خلاء. [ خ َ ] (ع مص ) تهی گردیدن آن منزل از اهل خود. منه : خلا المنزل من اهله خلواً و خلاء. || خلوت کردن کسی با مرد خود. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خلا الرجل بنفسه خلوة و خلاء. || افتادن مرد بجایی تهی که کسی بوی مزاحمت نمیکند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : خلا الرجل خلاء.
- امثال :
خلأک عاقنی لحیأک ؛ در منزل خود هرگاه که تنها ماندی ملازم حیاء خود باش . || گذشتن . رجوع به خلوة در این لغت نامه شود. || رفتن . رجوع به خلوة در این لغت نامه شود. || فرستاده شدن . (منتهی الارب ). رجوع به خلوة در این لغت نامه شود. || اقتصار کردن بر بعض طعام . منه : خلا علی بعض الطعام خلاء. || مردن . منه : خلا مکانه خلاء و خلواً. || گرد آمدن با کسی در خلوت . منه : خلابه (الیه ، معه ) خلواً، خلاء خلوة. || تبری کردن از کار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خلا (عن ، من ) الامر.
- امثال :
انامنک خلاء ؛ من از تو بری هستم و در این معنی مثنی و جمع نمیشود.
|| فرستادن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : خلا عن الشی ٔ. || تهی بودن شکم از غذا و کیلوس . (یادداشت بخط مؤلف ). || ریشخند کردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خلابه ؛ ریشخند کرد بوی .
واژه های همانند
۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
خلاء. [ خ َ ] (ع ص ) جایی که در آن کسی نباشد. خلا. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : مکان خلاء. || ...
خلاء. [ خ َ ] (ع اِ) آب دست جای . متوضاء. کنیف . مبرز. مستراح . (یادداشت بخط مؤلف ).
خلاء. [ خ ِ ] (ع مص ) خل ء. خلوء. رجوع به خلوء در این لغت نامه شود.
همتای پارسی این واژه ی عربی، این است: وینگاه vingāh (دری: وینگ با پسوند گاه)***فانکو آدینات 09163657861
همتای پارسی این دو واژه ی عربی، اینهاست: وینگاه هانوین vingāhe-hānvin (وینگ؛ دری با پسوند گاه؛ اوستایی: hānmvin)***فانکو آدینات 09163657861
خلا. [ خ َ ] (ع مص ) فروخفتن ناقه بی علتی . منه : خلات الناقة. || حرونی کردن ناقه و نگذاشتن جای را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از ل...
خلا. [ خ َ ] (ع حرف ) ۞ حرف استثنا بمعنی جز. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلا. [ خ َ /خ ِ ] (از ع ، اِ) آب دست جای . پای خانه . مبرز. کاراب . بیت الخلا. فرناک . آشیگاه . (ناظم الاطباء). مبال . متوضاء. آبخانه . (یادداشت بخ...
خلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکم...
خلع. [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خلعت . خلعتها. (یادداشت بخط مؤلف ) : و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت . (جهانگشای جوینی ).