خلف . [ خ َ ل َ ] (ع  اِ) آنکه سپس  کسی  یا چیزی  رفته  آید. (منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب  الموارد). قابل  سلف . جانشین . بدل . عوض . (یادداشت  بخط مؤلف ) 
: بر ما امرا کیست  جز آنها که  بر امت 
خیرالبشرند و خلف  اهل  عبااند. 
ناصرخسرو.
زهی  در بزرگی  جهان  را شرف 
زهی  از بزرگان  زمان  را خلف . 
مسعودسعد سلمان .
در عهد این  خلف  دل  اسلافش  از شرف 
بر قبه ٔ مسیح مجاور نکوتر است . 
خاقانی .
در بقای  او عوض  ازهر... و خلف  از هر غارب  و عازبست . (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی ).
مال  در ایثار اگر گردد تلف 
در درون صد زندگی  آید خلف . 
مولوی  (مثنوی ).
یکی  رفت  ودنیا ازو صدهزار
خلف  ماند و صاحبدلی  هوشیار. 
سعدی  (بوستان ).
فلک  را گهر در صدف  چون  تو نیست 
فریدون  و جم  را خلف  چون  تو نیست . 
حافظ.
-  
بئس الخلف  ؛ جانشین  بد. (یادداشت  بخط مؤلف ).
- 
خلف  سوء ؛ جانشین  بد. (یادداشت  بخط مؤلف ).
-  
خلف  صدق  ؛ جانشین  خوب . (یادداشت  بخط مؤلف ). وارث  صالح . جانشین  اهل . (ناظم  الاطباء).
-  
نعم الخلف  ؛ جانشین  خوب . (یادداشت  بخط مؤلف ).
 ||  نسل .(یادداشت  بخط مؤلف ). پشت .  ||  فرزند صالح . (منتهی  الارب ) (از تاج  العروس ) (از لسان العرب ). یقال : هو خلف  صدق  من  ابیه ؛ اذا قام  مقامته  
: زین  خلف  جان  پدر شاد است  شاد
کاش  کز خواب  گران  برخاستی . 
خاقانی .
با آنکه  بهترین  خلف  دهرم 
آید ز فضل  و فطنت  من  عارش . 
خاقانی .
کاشکی  آدم  برجعت  در جهان  بازآمدی 
تا بمرگ  این  خلف  هر مرد و زن  بگریستی .
خاقانی .
-  
خلف  صدق  ؛ فرزند صالح . (یادداشت  بخط مؤلف ):
خلف  صدقت  ار منم  بگذار
-  
ناخلف  ؛ فرزند طالح . (یادداشت  بخط مؤلف ).
 ||  فرزند بد مانند خَلْف . در این  معنی و معنی  قبل  (یعنی  فرزند صالح  خَلَف ) و خَلْف  هر دو برابرند و یا آنکه  خَلف  مخصوص  به  اشرار است . (ناظم  الاطباء) 
: ای  سر بسر تکلف  و ای  سر بسر طرف 
ابلیس  را نبیره  و نمرود را خلف . 
بهرامی .
خلفت  
 ۞ را که  چشم  بد مرساد
حرمت  من  نکو نمیدارد. 
خاقانی .
|| مرید. شاگرد. (ناظم  الاطباء).