اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خور

نویسه گردانی: ḴWR
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب . مهر. شارق . شمس . ذُکاء. بیضا. بوح . یوح . عجوز. تبیراء. غزاله . لولاهه . ابوقابوس . حورجاریه . اختران شاه . لیو. نیر اعظم . نیر اکبر. ارنة. شرق . جای آن در فلک چهارم است . (یادداشت مؤلف ) ۞ :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در، صراف .

ابوالمؤید بلخی .


بدین هرچه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه از این دانش آگاه نیست .

فردوسی .


چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش ْ باغ .

فردوسی .


نگارنده ٔ گونه گون جانور
فروزنده ٔ انجم و ماه و خور.

فردوسی .


خور و ماه گفتی برنگ اندر است
ستاره بکام نهنگ اندر است .

فردوسی .


چو ماه از نمودن چو خور از شنودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی .

؟ (ازتاریخ بیهقی ).


هر آن نزدیک خور بی سوته تر بی .

باباطاهر همدانی .


ز عشقت سرفرازان کامیابند
که خور اول بکهساران برآید.

باباطاهر همدانی .


خور از کُه برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شَعر سیاه .

اسدی .


چرامه چو خور بر یکی حال نیست
گهی بدر چونست و گاهی هلال ؟

ناصرخسرو.


گفتم ز کیست چرخ بدآمیزش مزاج
گفتا ز نور خورشد ممزوج و بارور.

ناصرخسرو.


بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.

ناصرخسرو.


بنگر که از بلور برون آید
آتش همی بنورچراغ و خور.

ناصرخسرو.


این کار هرآینه نه بازیست
این خور بچه گِل کنند پنهان ؟

سنائی .


باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه .

خاقانی .


گر بهمه ترازویی زرّ خلاص درخورد
خور بترازوی فلک هست چو زر بدرخوری .

خاقانی .


کنون که خور بترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.

؟ (از سندبادنامه ).


مراتا بوده ام در پرده ٔ شاه
نتابیده ست بر رویم خور و ماه .

نظامی .


شباهنگام کآهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.

نظامی .


مه که چراغی فلکی شد تنش
هست ز دریوزه ٔ خور روغنش .

نظامی .


جمالش برفت از رخ ِ دلفروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز.

سعدی (بوستان ).


خور و ماه و پروین برای تواَند
قنادیل سقف سرای تواَند.

سعدی .


پیش رویت قمر نمی تابد
خور ز حکم تو سر نمی تابد.

سعدی (خواتیم ).


هرکه چون سایه گشت خانه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد؟

ابن یمین .


ستارگان همه در گردشند بر گردون
گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور.

سلمان ساوجی .


همچو خور گر به خود آتش نزنی
گر شوی صبح دم خوش نزنی .

جامی .


- چشم خور ؛ خورشید. کره ٔ خورشید. چشمه ٔ خورشید :
چشم خور اشک ران بخون شفق
راز با قعر چاه می گوید.

خاقانی .


- چشمه ٔ خور ؛ چشم خور. خورشید :
تو بحری و حوضی میان سرایت
چو اندر میان فلک چشمه ٔ خور.

خاقانی .


چشمه ٔ خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زاده ٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم .

خاقانی .


پیش کآن چشمه ٔ خور در چه ظلمات کنید
نور هر چشم بدان چشمه ٔ خور بازدهید.

خاقانی .


خار در دیده ٔ فلک شکند
خاک در چشمه ٔ خور اندازد.

خاقانی .


سکه ٔ روی بناخن بخراشید چو زر
خون برنگ شفق از چشمه ٔ خور بگشائید.

خاقانی .


از چشمه ٔ خور چو خضر برخور
وآفاق نورد چون سکندر.

نظامی .


- قرص خور ؛ کره ٔ خورشید :
چو درویشی بدرویشان نظر به کن که قرص خور
بعریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش .

خاقانی .


قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل بازماند
کآن حمایل هم برای قرصه ٔ خور ساختند.

خاقانی .


نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان .

خاقانی .


سال نو است و قرص خور خوانچه ٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی .

خاقانی .


- قرصه ٔ خور ؛ قرص خورشید :
مانا که اندر این مه عیدیست آسمان را
کآهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصه ٔ خور.

خاقانی .


|| یک لنگه ٔ خورجین یا گاله و مانند آن . (یادداشت به خط مؤلف ). مخفف خوره است و آن جوالی است از پشم که در آن غله پر کنند و از جایی بجایی برند. (فرهنگ لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- امثال :
خر را با خور میخورد مرده را با گور ۞ ؛ مثلی است که درباره ٔ طمع بیحد شخصی زده میشود.
|| نام روز یازدهم از هر ماه شمسی . (برهان قاطع) :
می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خورو ماه و باذ.

منوچهری .


روز خور است ای بدو رخ همچو خور
تافت خوراز چرخ فلک باده خور.

مسعودسعد.


|| خوار. ذلیل . حقیر. فرومایه . دون . پست . رسوا. بی آبرو. || نامشهور. || قابل پستی . || مشرق . || شریک . انباز. همباز. هم جفت . || (ص ) سزاوار. لایق . شایسته . پسندیده . (ناظم الاطباء). جدیر. اَحْری ̍. (یادداشت مؤلف ).
- اندرخور ؛ لایق . سزاوار. شایسته . مناسب :
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.

کسائی .


سلیحست و هم گنج و هم لشکر است
شما را ببین تا چه اندرخور است .

فردوسی .


بدو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم .

فردوسی .


هر سلاحی که برگرفت بود
با کفَش سازگار و اندرخور.

فرخی .


آن پسندیده به رادی و به حرّی معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور.

فرخی .


دل آن ترک نه اندرخور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکّر اوست .

فرخی .


از لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندرخور اوست .

فرخی .


چو تیغ شاهی شایسته ٔ یمین تو شد
نگین سلطنت اندرخور یسار تو باد.

سوزنی .


- اندرخوری ؛ تناسب :
تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندرخوری .

سوزنی .


- درخور ؛ لایق . درشأن . متناسب . ازدر. سزاوار. شایسته . زدر. (یادداشت مؤلف ) :
برستم بسی جامه و اسب داد
بدانسان که بد درخور کیقباد.

فردوسی .


بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه .

فردوسی .


بزرگان بر او خواندند آفرین
که ای درخور تاج و تخت و نگین .

فردوسی .


نبود عاشقی امسال مر مرا درخور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر.

فرخی .


مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.

منوچهری .


کنم من هره را جلوه نکوهم شله را زیرا
که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله .

عسجدی .


نان زرین بماهی آمد باز
نمک خوش چه درخور افشانده ست .

خاقانی .


تضمین کنم ز شعر خود آن بیت را که هست
با اشک چشم سوز دلت درخور آمده .

خاقانی .


هر کس را جام درخورش ده
ازسوخته فرق کن تران را.

خاقانی .


نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فروخواند آفرینها درخور شاه .

نظامی .


گر او درخور مطلب خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست ؟

سعدی (بوستان ).


کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی درخور خویش گیر.

سعدی (بوستان ).


یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم .

سعدی .


وگر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی .

سعدی (خواتیم ).


- فراخور ؛ لایق . شایسته . درخور. اندرخور. فراحال . فراشأن .
|| خوراک اندک . طعام به اندازه ٔ روز. غذا. خوراک . (ناظم الاطباء). قوت . طعمه . طعام . (یادداشت مؤلف ) :
وگرنه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرکسانست مغز سرم .

فردوسی .


بدریا فکندش هم اندرزمان
خور ماهیان شد تن بدگمان .

فردوسی .


خدای جهان را نباشد نیاز
بجای خور و کام و آرام و ناز.

فردوسی .


بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم و گفتم
زه ۞ که بجز مسکه خور ندادت مادر.

منجیک .


کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهائیست جهان دشمن خواجه خور اوست .

فرخی .


سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا در این سه مه اندر نه خواب بود و نه خور.

فرخی .


ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور.

فرخی .


سرش را ز تن برد و بر دار کرد
تنش را خورگرگ و کفتار کرد.

اسدی .


خره بیار دهد خور تو چونکه بستانی ۞
ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی .

ناصرخسرو.


گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور.

ناصرخسرو.


چون گربه جز که فرزند چیزی دگرْش خور نیست
آن راست نیک بختی کو را چنین پدر نیست .

ناصرخسرو.


خور اندک فزون کند حلمت
خور بسیار کم کند علمت .

سنائی .


مرد نبود کسی که در غم خور
در یقین باشد از زنی کمتر.

سنائی .


خور حلق تو شده غصه ٔ خلق
خور جسم تو شده مار شکنج .

سوزنی .


خانه جان دارم و خوانچه سر خوان
که نه مطبخ نه خوری خواهم داشت .

خاقانی .


چون همای فتح پور ایلدگز بگشاد بال
کرکسان چرخ از آن خونخوارگان خور ساختند.

خاقانی .


بداندیش ورا خواهم که لکلک میزبان باشد
که مار و چغز باشد خور چو باشد میزبان لکلک .

دهقانعلی شطرنجی .


این مرغان را خور و راحت کس دیگر دهد. (کتاب المعارف ). تو از جایی صیدشان نکرده ای و خورشان تو نمیدهی و دست آموز تو نیستند. (کتاب المعارف ).
نگون کرده ایشان سر ازبهر خور
تو آری بعزت خورش پیش سر.

سعدی (بوستان ).


- خواب و خور ؛ خواب و غذا :
وعده شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است
زآنکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند.

ناصرخسرو.


- خور و پوشش ؛ غذا ولباس :
از اویم خور و پوشش و سیم و زر
از او یافتم جنبش پای و پر.

فردوسی .


خور و پوشش و فرش خوبان بهم
نکرد ایچ از آن رسم کش بود کم .

اسدی .


|| نور. روشنائی . شعاع . || رایحه . بو. || مزه . چاشنی . ذوق . (ناظم الاطباء). || چلپاسه . حربا. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || قصر. عمارت ییلاقی . (ناظم الاطباء). || خرج ، مقابل درآمد. (یادداشت بخط مؤلف ). || خُرّه . کوره ، چون : خور موسی . (یادداشت مؤلف ). || (اِمص ) عمل خوردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بر او مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خور.

فرخی .


زبهر خور و پوش باید درم
چون این در نباشد چه بیش و چه کم .

اسدی .


از خور زی خواب شو ز خواب سوی خور
تات برون افکند زمان بکرانه .

ناصرخسرو.


زَاول چنانْت بود گمانی که در جهان
کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر.

ناصرخسرو.


اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداری
قبا بفکن که درخورتر ترا از صد قبا پالان .

ناصرخسرو.


بدانش حق جانْت بگزار پورا
چنان چون حق تن به خور می گزاری .

ناصرخسرو.


- آب خور ؛ جای آب خوردن . جای آب نوشیدن . کنایه از قنات و چشمه است :
سوی آبخور چاره سازی کند.

نظامی .


هر دو نی خوردند از یک آبخور
این یکی خالی و آن پر از شکر.

مولوی .


- آبشخور ؛ جای آب خوردن . آب خور.
- ارث خور ؛ وارث .
- ازخودنخور ؛ آنکه مال خود نخورد تا بعد از او خورند.
- خواب و خور ؛ خورد و خواب :
خواب و خور است کار تو ای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و زخور مرا.

ناصرخسرو.


بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجابخواب و خور دارد.

ناصرخسرو.


هر که چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورتست او هم خر است .

ناصرخسرو.


- خور و خواب ؛ عمل خوردن و خوابیدن . کنایه از راحتی :
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است .

فردوسی .


هر آن کس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکی است .

فردوسی .


شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید.

فردوسی .


بجای خور و خواب کین جست و جنگ .

اسدی .


گفت بنگر که ازچه معلولم
کز خور و خواب جمله معزولم .

سنائی .


خورو خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت .

سعدی .


خور و خواب تنها طریق دد است
بر این بودن آیین نابخرد است .

سعدی (بوستان ).


فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.

سعدی (بوستان ).


|| (نف مرخم ) خورنده . (ناظم الاطباء).
- آب خور ؛ خورنده ٔ آب . آنکه آب نوشد.
- آدم خور ؛ آنکه آدم خورد. کنایه از ظالم و قسی القلب .
- انجیرخور ؛ خورنده ٔ انجیر.
- || نوعی مرغ است که از انجیر خوراک فراهم آورد :
گر انجیرخور مرغ بودی فراخ
نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ .

نظامی .


- اندک خور ؛ کم خور. آنکه اندک غذا خورد. کنایه از خسیس :
تعنت کنندش گر اندک خور است
که مالش مگر روزی دیگر است .

سعدی .


- انسان خور ؛ آدم خور. کنایه از ظالم و قسی القلب .
- بادخور ؛ جایی که بدان باد وزد. سوراخ که از آن هوا آید.
- || کنایه از کسی که بدست جز باد هیچ ندارد. صفرالکف .
- بامبه خور ؛ آنکه توسری خورد. کنایه ازعاجز و زبون .
- بدخور ؛ آنکه غذای مناسب نخورد.
- بسیارخور ؛ پرخور. بسیارخوار. آنکه زیاد خورد.
- بیخودی خور ؛ آنکه غذا از روی حساب نخورد.
- پخته خور ؛ کنایه از کسی است که خود عملی نمی کند و منتظر است کسی دیگر عملی انجام دهد و او از حاصل کار او خورد و استفاده برد.
- پرخور ؛ بسیارخور.مقابل اندک خور.
- پسله خور ؛ آنکه در نزد مردم غذا نخورد و در خفا غذا خورد.
- پس مانده خور ؛ ته مانده خور.
- پیش خور ؛ آنکه هنوز بموعد محصول یا حقوق نرسیده محصول یا حقوق خود را خرج کند.
- پیش مانده خور ؛ آنکه باقیمانده ٔ غذای مردم خورد.
- تنزیل خور ؛ رباخوار.
- تنهاخور؛ آنکه تنها غذا خورد. کنایه از تک رو.
- توسری خور ؛ آنکه از هر کس رسد کتک خورد. کنایه از ضعیف و عاجز و زبون .
- ته سفره خور ؛ ته مانده خور.
- ته مانده خور ؛ آنکه ته سفره و پیش مانده ٔ مردم خورد.
- جگرخور ؛ کنایه از مزاحم . آنکه جگر آدمی را از جهت مزاحمت خورد.
- جیره خور ؛ مستمری خور. آنکه جیره خورد.
- چاشنی خور ؛ آنکه همراه با غذا چاشنی خورد.
- || چشته خور.
- چس خور ؛ خسیس .
- چشته خور ؛آنکه یک دفعه انعامی و نواختی دیده و بدعادت شده باشد و همیشه دنبال انعام آید.
- چکش خور ؛ فلزی که قابلیت خوردن چکش دارد و زیر چکش صاف میشود.
- چیزخور ؛ سم خور.
- حرام خور ؛ آدمی که از خوردن مال حرام ابا ندارد.
- حلال خور ؛ آنکه مال حرام نخورد.آنکه جز حلال نخورد.
- حلواخور ؛ آنکه حلوا خورد. کنایه از سورچران .
- || کنایه از مرده خور یعنی کسی که بر تعزیت مردمان جهت سورچرانی حاضر شود.
- حیوان خور ؛ جانورخور. آنکه جانور خورد :
ز حیوان خوران جهان جان برد...

نظامی .


- خاک خور ؛ آنکه خاک خورد. کنایه از مرده .
- خرخور ؛ چیز بی قابلیت و لایق خوردن خر.
- خودخور ؛ آنکه خود را بر اثر غم و ناراحتی خورد. آنکه غم خود را بدیگری نگوید و نزد خود نگاه دارد و موجب کاهش جان و تن خود شود. غصه خور.
- خوش خور ؛ آنکه بغذای بد رو نیاورد. مقابل بدخور.
- دانه خور ؛ جانوری که فقط دانه میخورد.
- دلخور ؛ مزاحم . موجب ناراحتی .
- || عصبانی . ناراضی . رنجیده .
- دمخور ؛ انیس جلیس .
- دواخور ؛ آنکه دوا خورد.
- || مشروب خوار.
- || سم خور.
- رباخور ؛ آنکه بهره ٔپول خورد.
- ردخور ؛ دعائی که مستجاب نمیشود. دعایی که همیشه اجابت نمیشود.
- رزق خور ؛ روزی خور.
- رشوه خور ؛ آنکه رشوه خورد. راشی .
- روزه خور ؛ آنکه روزه نگیرد. آنکه روزه ٔ خود را خورد.
- روزی خور ؛ آنکه روزی خورد :
که روزی خورانند از اندازه بیش .

نظامی .


- ریزه خور ؛ ته مانده ٔ سفره خور :
خان ختا ریزه خور خوان تست ؟

(از حبیب السیر).


- سره خور ؛ آنکه ناپاک نخورد.
- سوهان خور ؛ فلزی که قابلیت خوردن سوهان دارد.
- سوسمارخور؛ آنکه سوسمار خورد. کنایه از عربانست که با سوسمارخوراک کنند.
- سیلی خور ؛ کتک خور. کنایه از زبون .
- شراب خور ؛ خمار. آنکه شراب نوشد.
- شکرخور ؛ آنکه شکر خورد.
- || کنایه از کسی که حرف بی ربط زند.
- شیرخور ؛ شیرخوار. کنایه از طفل باشد.
- شیرینی خور ؛ آنکه علاقه مند بشیرینی است .
- || کسی که نامزد برای کس دیگر کند.
- ضرب خور ؛ آنچه ضرب خورد. فلزی که قابلیت خوردن ضربه دارد.
- طعمه خور ؛ آنکه طعمه خورد. آنکه بطعمه گذران کند.
- طناب خور ؛ عمق چاه که برای اندازه ٔ آن باید طناب بکار رود.
- علف خور ؛ حیوان گیاهخوار.
- غصه خور ؛ دائم الغم . آنکه غم خورد. غم خور.
- غم خور ؛ غصه خور.
- || یار مهربان که در غم آدمی شرکت کند.
- کتک خور ؛ آنکه کتک خورد. سیلی خور. کنایه از زبون و عاجز.
- || کنایه از پوست کلفت .
- کله ماهی خور ؛ آنکه کله ماهی خورد. وصفی که بدان مردم رشت و گیلان را کنند چون در نزد آنان خوردن کله ماهی مطبوع است .
- کم خور ؛ اندک خور. کم خوراک .
- کنجدخور ؛ مرغی که کنجد خورد :
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه .

نظامی .


- گول خور ؛ آنکه فریب خورد.
- گیاه خور ؛ آنکه گیاه خورد. انسانهایی که حیوانی نمیخورند و از گیاهان فقط تغذیه می کنند.
- لاش خور ؛ جانوری است پرنده که بالاشه ٔ جانوران خوراک سازد.
- لوطی خور ؛ کنایه از از بین رفتن چیزی است .
- مارخور ؛ جانوری که بخوردن مار روزگار گذراند.
- محنت خور ؛ غصه خور :
بیا ساقی آن می که محنت بَر است
بچون من کسی ده که محنت خور است .

نظامی .


- مردارخور ؛ جانوری که بمردار گذران کند :
آری مثل بکرکس مردارخور زنند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است .

سعدی (صاحبیه ).


- مرده خور ؛ آنکه بمال مردگان زندگی کند.آنکه بزندگی پست عمر گذراند.
- مردم خور ؛ آدم خور. ظالم :
ز مردم کشی ترس باشدبسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی ؟

نظامی .


- مستمری خور ؛ جیره خور. کنایه از آنکه بماهیانه و حقوق گذران کند.
- مفتخور ؛ آنکه بدون زحمت و پرداخت قیمت چیزی از آن چیز استفاده برد. کنایه از آدم بیکار و بیعار.
- ملاخور ؛ کنایه از ارزان . کنایه از پایین آمدن قیمت چیزی که آخوند و ملا بتواند از آن خورد.
- میانه خور ؛ مقتصد. غیرمسرف .
- نان خور ؛ آنکه نان خورد. کنایه از اهل و عیال .
- نخور ؛ کنایه از خسیس .
- وظیفه خور ؛ مستمری خور. روزی خور :
ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری .

سعدی .


- هَله هوله خور ؛ آنکه هر چیزی بدستش رسد خورد. آنکه مواظب غذای خود نیست .
- هوا خور ؛ آنکه از هوا استفاده کند. کنایه از انسان .
- || سوراخ که از آن هوا آید.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
خور. [خ َ ] (ع اِ) زمین پست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || شاخی از دریا. (منتهی الارب ) : فما اخذوه [ ای العرب ] م...
خور. [ خ َ وَ ](ع ص ) ضعیف . سست . ناتوان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) : و امراء از صادرات افعال او چون لین و خور و ضعف ...
خور. [ خ َ ] (ع مص ) زدن بر خوران . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خاره خوراً؛ ای زد بر خوران وی . || بانگ کردن گا...
خور. (ع ص ، اِ) زنان بسیارشک درگمان افکننده به جهت فساد آنها. واحد ندارد. ج ، خوار، خوارة. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
خور. [ خوَرْ / خُرْ ](اِخ ) نام کوشکی است مشهور بخورنق . (برهان قاطع).
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) نام دهی است ببلخ و از آنجاست محمدبن عبداﷲبن عبدالحکم . (منتهی الارب ).
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) نام دهی است به استرآباد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خور. (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 3هزارگزی جنوب لار کنار راه شوسه ٔ لار به لنگه . این دهکده در دامنه ٔ کوه ق...
خور. (اِخ ) دهی است از دهستان فراشبندبخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 23هزارگزی باختر فیروزآباد و سه هزارگزی شمال راه مالرو عمومی . این ...
خور. (اِخ ) دهی است جزء دهستان فشندبخش کرج شهرستان تهران ، واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرج و 7هزارگزی شمال راه شوسه ٔ کرج به قزوین . ...
« قبلی صفحه ۱ از ۱۳ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.