در. [ دَ ] (اِ) باب . (ترجمان  القرآن ) (منتهی  الارب ). آنچه  از قطعات  تخته  یا از صفحات  آهن  و غیره  سازند مربع مستطیل  به  قامت  آدمی  یا خردتر یا بلندتر و به  پهنای  گزی  یا کمتر یا بیشتر و داخل  چهار چوبی  به  پاشنه  یا لولا نصب  کنند و بر مدخل  یا مخرج  خانه ، سرا، اطاق ، راهرو و جز آن  کار گذارند تا مانع درآمدن  و در رفتن  کسی  یا چیزی  باشد و آن  گاهی  به  دو پاره  است  (به  دو لت  یا به  دو مصراع ) و گاه  به  یک  پاره  (یک  لت ، یا یک  مصراع ) و هر لت  بر پاشنه  بگردد تا فراز و باز شود یا گشاد و بست  آن  بوسیله ٔ لولا باشد که  بدان  در را به  چهار چوب  دوزند. عنک . ترعة. (منتهی  الارب ) 
: نه  پادیر باید ترا نه  ستون 
نه  دیوار خشت  و نه  زآهن  درا. 
رودکی .
دل  از دنیا بردار و به خانه  بنشین  پست 
فرابند در خانه  به  فلج  و به  پژاوند. 
رودکی .
زعود و چندن  او را آستانه 
درش  سیمین  و زرین  بالکانه . 
رودکی .
اگر از من  تو بد نداری  باز
نکنی  بی نیاز روز نیاز
نه  مرا جای  زیر سایه ٔ تو
نه  زآتش  دهی  به  حشر جواز
زستن  و مردنت  یکی  است مرا
غلبکن  در چه  باز یا چه  فراز. 
ابوشکور.
از آبنوس  دری  اندر او فراشته  بود
بجای  آهن  سیمین  همه  بش  و مسمار. 
ابوالمؤید.
که  من  شهر علمم  علی ام  در است  
 ۞ درست  این  سخن  گفت  پیغمبر است . 
فردوسی .
مال  فراز آری  و بکار نداری 
تا ببرند از در و دریچه  و پاچنگ . 
ابوعاصم .
در او افراشته  درهای  سیمین 
جواهرها نشانده  در بلندین . 
شاکر بخاری .
در به  فلجم  
 ۞  کرده  بودم  استوار
وز کلیدانه  فروهشته  مدنگ . 
علی  قرط اندکانی .
رسته ها بینم  بی مردم  و درهای  دکان 
همه  بربسته  و بر در زده  هر یک  مسمار. 
فرخی .
در خانه  
 ۞  کنون  بستن  چه  سودست 
که  دزدش  هر چه  در خانه  ربودست . 
فخرالدین  اسعد (ویس  و رامین ).
-  
در افزار ؛ آلات  و ادوات  مربوط به  در. رجوع  به  این  ترکیب  در جای  خود شود.
-  
درسار ؛ درگاه . رجوع  به  این  ترکیب  در جای  خود شود.
-  
امثال  : 
در مسجد است  نه  می شود سوخت  و نه  می شود فروخت  . 
یک  در بسته  هزار در باز . (جامعالتمثیل ). 
در به  تو می گویم  دیوار تو گوش  کن  . 
در دنیا را نبسته اند .
 ||  بازشدگاهی  که در دیوار و جرز قرار دهند جهت  عبور و مرور. (ناظم  الاطباء). معبر. گذرگاه . گذرجای . باب . راه . مدخل . مخرج . جای  آمدن  یا رفتن  خانه  و سرای  و جز آن  و این  معنی  متلازم  با معنی  آلت  منصوب  بر مدخل  یا مخرج  خانه  و اطاق  و سرا و هر چهار دیواری  و محوطه ٔ سرباز یا سرپوشیده  و جز آن  است  و شواهد نیز بسبب  این  تلازم  به  معنی  اول  ایهام  دارد 
: مرد دینی  رفت  و آوردش  کنند
چون  همی  مهمان  در من  خواست  کند. 
رودکی .
چو خسرو گشاده  در باغ  دید
همه  چشمه ٔ باغ  پر ماغ  دید. 
فردوسی .
برفت  از در پرده  سالار بار
خرامان  بیامد بر شهریار. 
فردوسی .
چو برداشت  پرده  ز در هیربد
سیاوش  همی  بود لرزان  ز بد. 
فردوسی .
مرآن  پادشا را در اندر سرای 
یکی  بوستان  بد گرانمایه  جای . 
فردوسی .
بهاریست  خرم  دراندر بهشت 
هم  از خاک  عنبر هم  از زر خشت . 
فردوسی .
می تند گرد سرای  و در تو غنده  کنون 
باز فرداش  ببین  بر در تو تارتنان . 
کسائی .
شاد بدانم  که  چو بندد دری 
ایزدمان  بازگشاید دگر. 
ابوالمظفر مکی  پنجهیری .
مجلس  دیوان  و در سرای  گشاده  است  و هیچ  حجاب  نیست . (تاریخ  بیهقی ). خیلتاش  می رفت  تا به  در آن  خانه  رسید. (تاریخ  بیهقی ).
امیرسیدیوسف  برادر سلطان 
در سخا و سر فضل  و مایه ٔ فرهنگ . 
فرخی .
به  باغی  دو در ماند ار بنگری 
کزاین  در درآیی  وزآن  بگذری . 
اسدی .
ایزد هرگز دری  نبندد برتو
تا صد دیگر به  بهتری  نگشاید. 
(از اسرارالتوحید).
حذرت  باید کردن  همیشه  زین  دو سلیح 
که  تن  ز فرج  و گلو در به  سوی  سر دارد. 
ناصرخسرو.
سه  مهمان  به  یک  خانه  در باز کرده 
به  اندازه ٔ خویش  هر یک  یکی  در.
ناصرخسرو.
این  در بسته  تو بگشای  که  بابیست  عظیم . 
سعدی .
فکر بهبود خود ای  دل  ز در دیگر کن 
درد عاشق  نشود به  بمداوای  حکیم . 
حافظ.
این  کلمه  را در این  معنی  ترکیباتیست  چون : دودر. ششدر. صددر. هزاردر. و جز آن . رجوع  به  این  ترکیبات  در جای  خود شود.
-  
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای .بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته ٔ 
: اگر شب  ازدر شادیست  و باده  خسرویا
مرا نشاط ضعیفست  و درد دل  قویا. 
آغاجی  شاعر (از المعجم ).
سپه  بود از آن  جنگیان  صدهزار
همه  نامدارازدر کارزار. 
فردوسی .
به  ایرانیان  گفت  این  ناسزاست 
بزرگی  و تاج  ازدر پادشاست . 
فردوسی .
خورشها بیاراست  خوالیگرش 
یکی پاک  خوان  ازدر مهترش . 
فردوسی .
همه  کوه  نخچیر و هامون  درخت 
جهان  ازدر مردم  نیکبخت . 
فردوسی .
فلقراط نام  ازدر مهتری 
هم  از تخم  آقوس بن  مشتری . 
عنصری .
سبزه  گشت  ازدر سماع  و شراب 
روز گشت  ازدر نشاط و طرب . 
فرخی .
این  نماز ازدر خاص  است  میاموز به  عام 
عام  نشناسد این  سیرت  و آیین  کبار. 
منوچهری .
با ملک  چه  کارست  فلان  را و فلان  را
خرس  ازدر گلشن  نه  و خوک  ازدر گلزار. 
منوچهری .
گزید از دلیران  دو ره  چل هزار
صدوشصت  پیل  ازدر کارزار. 
اسدی .
زیرا که  گر خر ازدر چوب  آمد
ای  چون  تو با خرد زدر ماری . 
ناصرخسرو.
نه  بر گزاف  سکندر به  یادگار نبشت 
که  آب  و تیغ و زن  آمد سه گانه  ازدر دار. 
ابوحنیفه  اسکافی .
دل  دیوانه ٔ ما ازدر زنجیر شدست 
گر شدست  ای  پسر اینک  دل  و اینک  زنجیر. 
سوزنی .
کتف  محمد ازدر مهر نبوت  است 
بر کتف  بیوراسب  بود جای  اژدها. 
خاقانی .
-  
با در باز بودن  ؛ در باز داشتن . در گشاده  داشتن . آمادگی  پذیرفتن  مهمان  داشتن . آمادگی  خداوند خانه  برای  مهمان نوازی  و پذیرائی  از همگان . کنایه  از سخاوت  و نان دهی  صاحب  خانه  است  بی  قید و شرط 
: به  نیک نامی  مشهور گشتی  و معروف 
از آن  که  با کف  رادی  و با در بازی . 
؟
-  
بر در ماندن  ؛ بار نیافتن .اجازه ٔ ورود نیافتن  
:  احمد گفت  هر چه  ما یاد داریم  معانی  آن  می داند که  گر او بما نیفتادی  ما بر در خواستیم  ماند که  از حقایق  و اخبار و آیات  آنچه  فهم  کرده  است  ما حدیث  بیش  ندانستیم . (تذکرةالاولیاء عطار).
-  
در بار (باضافه ) ؛ در بارگاه . مدخل  بارگاه . و رجوع  به  در بار در جای  خود شود.
-  
در بار گشادن  ؛ راه  دادن  که  بار یابند و به  حضور آیند 
: در بار بگشاد سالار بار
نشست  از بر تخت  زر شهریار. 
فردوسی .
وزان  پس  به  تخت  کیی  برنشست 
در بار بگشاد و لب  را ببست . 
فردوسی .
- 
دربست  ؛ دربسته . رجوع  به  این  ترکیب  در جای خود شود.
-  
در بستن  از ؛ دوری  جستن  از. گوشه  گرفتن  از 
: برگزیدم  به  خانه  تنهایی 
وز همه کس  درم  ببستم  چست . 
شهید.
رجوع  به  در بستن  در جای  خود شود.
-  
در بسته  ؛ غلق . مغلوق . (منتهی  الارب ). رجوع  به  این  ترکیب  در جای  خود شود.
-  
دربند ؛ بند در. رجوع  به  این  ترکیب  در جای  خود شود.
-  
در به  دگر سوی  داشتن  ؛ روی  به  جانب  مخالف  داشتن  
: نه  مرا خوش  بنوازی  نه  مرا بوسه  دهی 
این  سخن  دارد جانا به  دگر سوی  دری . 
فرخی .
-  
در چیزی  با خود گشادن  ؛ به  خود راه  دادن  
: چه  باید مرا ترس  دادن  همی 
در ترس  با خود گشادن  همی . 
فردوسی .
-  
در چیزی  با کسی  زدن  ؛ با او بدان  همداستان  داشتن  
: که  موبد چنین  داستان  زد ز زن 
که  با زن  در راز هرگزمزن . 
اسدی .
-  
در چیزی  بر کسی  باز کردن  ؛ او را بدان  راه  بردن  
: آن  کس  که  بر امیر در مرگ  باز کرد
بر خویشتن  نگر نتواندفراز کرد. 
ابوشکور.
-  
در چیزی  به  کسی  سپردن  ؛ در عهده ٔ او کردن  آن  را 
: نخست  آلت  جنگ  را دست  برد
در نام  جستن به  گردان  سپرد. 
فردوسی .
-  
در چیزی  دیدن  ؛ به  آن  واصل  و ملحق  شدن و رسیدن  
: همه  مردمی  و همه  راستی 
مبیناد جانت  در کاستی . 
فردوسی .
-  
در چیزی  یا امری  کوفتن  یا کوبیدن  یا جستن  ؛ بدان  راه  رفتن . بدان  امر مبادرت  ورزیدن  
: در آشتی  با سیاووش  نیز
بکوبم  فرستم  زهرگونه  چیز. 
فردوسی .
در آشتی  هیچ  گونه  مجوی 
سخن  جز به  جنگ  و به  کینه  مگوی . 
فردوسی .
در آشتی  کوبد اکنون  همی 
نیارد نشستن  به  هامون  همی . 
فردوسی .
-  
دردار ؛ دارنده ٔ در. رجوع  به این  ترکیب  در جای  خود شود.
-  
در داشتن  ؛ راه  و مدخل  داشتن . گذرگاه  داشتن .
-  
در سخن  اندرگشادن  ؛ مکالمه  آغاز کردن . لب  به  سخن  گشودن  
: دلارام  مزدک  سوی  کیقباد
بیامد سخن  را در اندرگشاد. 
فردوسی .
-  
در شادی  پیش  آوردن  ؛ به  شادی  و فرح  رهنمون  شدن 
: میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین 
آنکه  پیش  آرد در شادی  چو پیش  آید کفا. 
قصار امی  (از لغت  نامه ٔ اسدی ).
-  
درگاه  ؛ جای  در. رجوع  این  ترکیب  در جای  خود شود.
-  
زدرِ؛ مخفف  ازدر 
: گردن  زدر هزار سیلی 
لفچت  زدر هزار زبگر. 
منجیک .
رویت  زدر خنده  و سبلت  زدر تیز
گردن  زدر سیلی  و پهلو زدر لت .
لبیبی .
با عارض  ساده  زدر دیدن  بودی 
با خط دمیده  زدر بوس  و کناری . 
فرخی .
تا میرمؤمنان  جهان  مرحبام  گفت 
نزدیک  مؤمنان  زدر مرحبا شدم . 
ناصرخسرو.
-  
امثال  : 
در خانه  نشاید شدن  الا به  ره  در .
در دنیا را نبسته اند . 
تا نخوانندت  مرو از هیچ  در  در بی نیازی  به  شمشیر جوی  . 
فردوسی .
 || پیش  خانه  و برابر مدخل  خانه  و توسعاً خود خانه  
: تا کی  دوم  از گرد در تو
کاندر تونمی بینم  چربو
ایمن  بزی  اکنون  که  بشستم 
دست  از تو به اشنان  و کنشتو. 
شهید.
مولای  خداوند زمان  باشی  چون  من 
زان  پس  نشوی  نیز بدین درنه  بدان  در 
 ۞ . 
ناصرخسرو.
-  
دربدر ؛ از دری به  دری .
-  ||  کنایه  از آواره  و بی خانمان  است .
-  
امثال  : 
در درها نان  دهند جامه  ندهند . 
بر در خانه  هر سگی  شیرست  . 
سنائی .
رجوع  به  این  ترکیب  درجای  خود شود.
 ||  دهان . دهانه . مدخل  
: پای  بیرون  منه  از پایگه  دعوی  خویش 
تا نیاری  به  در کون  فراخت  فدرنگ . 
حصیری .
 ||  راه  
:در نام  جستن  دلیری  بود
زمانه  ز بددل  بسیری  بود. 
فردوسی .
کسی  کو از خود آگاهی ندارد
نه  بر وی  عقل  را نه  نطق  را در. 
ناصرخسرو.
چو شمشیر پیکار برداشتی 
نگهدار پنهان  در آشتی . 
سعدی .
 ||  دروازه . در بزرگ  که  بر مدخل  شهر یا قلعه  نشانند. درب  
:  و عادت  او چنان  بود که  هر روز از در حصار بخارا بیرون  آمدی  و بر اسب  ایستادی  بر در ریگستان  و آن  در را دروازه ٔ علف فروشان  خوانده اند. (تاریخ  بخارا). خواجه  قوام  را بر در لیشتر بیاویخت . (راحة الصدور راوندی ). و سرعمار را به  شهر آوردند و به  در طعام  بر باره  نهادندو تن  او را به  در آکار نگونسار بیاویختند. (تاریخ  سیستان ).  ||  مقابل  دروازه ٔ شهر. پشت  باروی  شهر بدان  موضع که  مدخل  شهر باشد. برابر شهر و دروازه ٔ آن  
: بشدتا در شهر مازندران 
ببارید شمشیر و گرز گران . 
فردوسی .
از ارمینیه  تا در اردبیل 
سپاهی  پراکنده  شد خیل خیل . 
فردوسی .
و طاهر و هرثمه  بر در بغداد برادرش  محمد زبیده  را درپیچیده  بودند. (تاریخ  بیهقی ). و آن  یکدیگر را دیدار کردن  بر در سمرقند بدان  نیکویی . (تاریخ  بیهقی ). و سپاه  مودود به  در شهر شده  بودند و لشکرجای  آنجا بزده  و آن باغ  که  درو تخم  انگور بکشتند هنوز برجاست . (تاریخ  سیستان ). و آن  را بهر او غوره  می خوانند و بر در شهرست . (نوروزنامه ). عمرولیث  به  بلخ  اندر بود و اسماعیل  به  در بلخ . (تاریخ  سیستان ). با آن  لشکر به  در ری  رفت  و دست  نهب  و غارت  دراز کرد. (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص  
385). دو درویش  خراسانی  ملازم  صحبت  یکدیگر سفر کردندی ... قضا را بر در شهری  به  تهمت  جاسوسی  گرفتار آمدند. (سعدی ).  ||  نزدیک . تنگ .
-  
در عید ؛ گیراگیر حلول  عید. تنگ  فرارسیدن  آن . نزدیک  آن  
: پیش  از آن  تا درعید آید با کفشگران 
نتوان  گفت  سخن  جز که  کلام  معهود. 
سوزنی .
 ||  توسعاً، حد و مرز ناحیه . ناحیه  یا شهری  از کشوری  که  ازآنجا به  کشور و ناحیه  و مملکت  دیگر درآیند 
:  بست ... در هندوستان  است . (حدود العالم ). فرغانه  در ترکستان  است . (حدود العالم ). و این  [ ماوراء النهر] ناحیتی  است  عظیم  و آبادان  و بسیارنعمت  و در ترکستان  و جای  بازرگانان . (حدود العالم ).
ز هندوستان  تا در مرز چین 
ز دزدان  پرآشوب  دارد زمین . 
فردوسی .
ترا باید ایران  و تاج  کیان 
مرا بر در ترک  بسته  میان . 
فردوسی .
ز خاور برو تا در باختر
ز فرمان من  کس  نیابد گذر. 
فردوسی .
از ایران  به  کوه  اندرآیم  نخست 
در غرچگان  تا در بوم  بست . 
فردوسی .
در خوزیان  دارد آن  بوم  و بر
که  دارندهر کس  بر او بر گذرد. 
فردوسی .
چو بازگشت  به  پیروزی  از در قنوج 
مظفر و ظفر و فتح  بر یمین  و یسار. 
فرخی .
نه  همانا که  همیشه  ملکی  خواهد کرد
آنچه  او کرد ز مردی  به  در ترکستان . 
فرخی .
گر گدا پیشرو لشکر اسلام  بود
کافر از بیم  توقع برود تا در چین . 
سعدی .
 ||  در عبارت  ذیل  از بلعمی  در معنی  مرز بصورت  اسم  خاص  به  کار رفته  است  
:  پس  مروان  منادی  فرمود و سپاه  برگرفت  و به  در اندر شد که  آن  را باب  الان  گویند و همی رفت  تا به  سمندررسید. (ترجمه ٔ طبری  بلعمی ). ||   چیزی  که  بر مدخل  و گذر یا دهانه ٔ ظرفی  قرار دهند.  || سرپوش . قاپاق . آنچه  دهانه ٔ چیزی  یا ظرفی  را بپوشاند چون : در بطری ، در دیگ ، در قوطی ، در لیوان  و غیره . ||  درگاه . دربار. پایتخت . (ایران  در زمان  ساسانیان  ص  
269). حضرت  
:  فیروز یک  دو بار سوی  آن  ملک  رسول  فرستاد و او قبول  نکرد و چهار پنج  سال  برآمد مردمان  هیاطله  بر در فیروز بسیار گرد آمدندی . (ترجمه ٔ طبری  بلعمی ). چون  سیف  به  در انوشیروان  آمدیک  سال  بر در او بماند و بار نیافت  و هر روزی  به  درکسری  شد تا با حاجبان  و دربانان  آشنا شد. (ترجمه ٔ طبری  بلعمی ). نجاشی  چون  نامه  خواند شاد شد و به  ارباطنامه  کرد که  آن  گنجها از وی  بپذیر و او را به  در من فرست . (ترجمه ٔ طبری  بلعمی ).
نماند آن  زمان  بر درش  بخردی 
همان  رهنمایی  و هم  موبدی . 
فردوسی .
بدو گفت  رامشگری  بر در است 
که  از من  به  سال  و هنر برترست . 
فردوسی .
به  خواهر فرستم  زن  خویش  را
کنم  دور ازین  در بداندیش  را. 
فردوسی .
به  در بر سخن  رفت  چندی  ز شاه 
ز پرده  فروهشتن  از بارگاه . 
فردوسی .
سپه  را به  در خواند و روزی  بداد
چو شد روز روشن  بنه  برنهاد. 
فردوسی .
نگه  کرد رستم  به  روشن  روان 
به  گاه  و سپاه  و در پهلوان . 
فردوسی .
عرض  شد ز در سوی  هر کشوری 
درم  برد نزدیک  هر مهتری . 
فردوسی .
-  
بر در ؛ در خدمت  
: فرخی  بنده ٔ تو بر در تو
از نشاط تو برکشیده  دهاز. 
فرخی .
گر بر در این  میر تو ببینی 
مردی  که  بود خوار و سرفکنده 
بشناس  که  مردیست  او بدانش 
فرهنگ  و خرددارد و نونده . 
یوسف  عروضی .
-  
درپرست  ؛ پرستنده ٔ درگاه  
: بدو شادمان  زیردستان  اوی 
چه  شهری  چه  از درپرستان  اوی . 
فردوسی .
رجوع  به  این  ترکیب  در جای  خود شود.  ||  دره ٔ کوه . (آنندراج ) 
: بسازیم  ویکباره  جنگ  آوریم 
بر ایشان  در و کوه  تنگ  آوریم . 
فردوسی .
که  کوه  و در و دشت  پر لشکرست 
تو خورشید گویی  به  بند اندرست . 
فردوسی .
چنان  شد درو دشت  آوردگاه 
که  از کشته  جایی  ندیدند راه . 
فردوسی .
نهاده  روی  به  حضرت  چنانکه  روبه  پیر
به  خوان  واتگران  آید از در تیماس . 
ابوالعباس .
رده  گرد سپاه  بگرفتند
گیرها گیر شد همه  که  و در. 
فرخی .
همه  دشت  تابان  ز الماس  بود
همه  کوه  و در بانگ  سرپاس  بود. 
اسدی .
شل  و خشت  پرواز شاهین  گرفت 
ز باران  خون  کوه  و در هین  گرفت . 
اسدی .
ایا میری  که  از گرز و سنان  و تیغ و پیکانت 
بود پیوسته  اندر بیشه  و دریا و کوه  و در. 
عبدالواسع جبلی .
ببینی  در و دشت  رنگین  شده 
نکوتر ز صورتگر چین  شده . 
شمسی  (یوسف  و زلیخا).
چون  نافه ٔ مشک  نارسیده 
لاله  همه  کوه  و در گرفته . 
خلاق  المعانی .
نوروز که  سیل  در کمر می گردد
سنگ  از سر کوهسار و در می گردد. 
سعدی .
-  
در آسمان  ؛ آسمان  دره . مجره . کهکشان . راه  مکه . رجوع  به  مجره  شود.
-  
در و دشت ؛ دره  و بیابان  
: چو بشنید بهرام  کامد سپاه 
در و دشت  شد سرخ  و زرد و سیاه . 
فردوسی .
در در و دشت  هیچ  پشته  نبود
که  بر آن  پشته  شیر کشته  نبود. 
نظامی .
ایشان  چو ملخ  در پس  زانوی  سلامت 
ما مور میان  بسته  روان  بر در و دشتیم . 
سعدی .
رجوع  به  در به  معنی  دره ٔ کوه  شود.
 ||  و نیز این  کلمه  مزید مقدم  در بسیاری  از امکنه  و مزید مؤخر در اماکن  ذیل  و جز آن  آمده  است : جودر. درادر. سردر. سمندر. قنادر. کردر. کندر. لادر. هزاردر.  ||  باب  (در کتاب ). فصل . بخشی  از کتاب  که  مؤلف  از بخشهای دیگر ممتاز کرده  باشد. تقسیمی  از تقسیمات  مطالب  کتاب  که  مؤلف  کند چنانکه  بوستان  را سعدی  به  ده  بخش  کرده  است  و کتاب  صد در نثر کتابی  است  در احکام  دین  زرتشتیان . بابی  که  در کتابها نویسند چنانکه  در احکام  دین زردشت  که  مشتمل  است  بر صد باب  و یکی  از موبدان  تصنیف  نموده  و آن  را صد در نام  نهاده  است . (از جهانگیری )
: هر آن  در که  از نامه  برخواندی 
همه  روزه  بر دل  همی  راندی . 
فردوسی .
نویسنده  از کلک  چون  خامه  کرد
زبر زوی  یک  در سر نامه  کرد. 
(ملحقات  شاهنامه ).
کلیله  و دمنه  به  ایران  آورد پیش  شاه  و در برزوی  بزرجمهر در آن  فزود به  فرمان  شاه . (مجمل  التواریخ  و القصص ).
همانگه  یکی  در زدستان  زند
بخواند و برآورد بانگ  بلند. 
زرتشت  بهرام  پژدو.
چو این  کاخ  دولت  بپرداختم 
بر او ده  در از تربیت  ساختم . 
سعدی .
به  هفتم  در از عالم تربیت 
به  هشتم  در از شکر بر عافیت . 
سعدی .
 ||  جزء.
-  
دربدر ؛ جزء به  جزء. نکته  به نکته  
: ز گفتار ایرانیان  پس  خبر
به  کیخسرو آمد همه  دربدر. 
فردوسی .
شنیدم  من  آن  داستان  سربسر
زنیک  و بدش  آگهم  دربدر. 
شمسی  (یوسف  و زلیخا).
 ||  مرحله . قدم . باب  
: نخستین  در از من  کند یادگار
بفرمان  پیروزگر شهریار. 
فردوسی .
کسی  را کجا سرفرازی  دهد
نخستین  درش  بی نیازی  دهد. 
فردوسی .
 ||  طریقه . روش . رسم . (ناظم  الاطباء).  ||  طریق . راه . وسیله  
: بدان  بیشه  اندر یکی  شیر دید
در چاره ٔ شیر شمشیر دید. 
فردوسی .
-  
از درِ ؛ از راه ِ. از طریق ِ 
: از در بخشندگی  و بنده نوازی 
مرغ  هوا را نصیب  
 ۞  ماهی  دریا. 
سعدی .
-  
ز در ؛ از راه . ازطریق . با وسیله ٔ 
: فکر بهبود خودای  دل  ز دری  دیگر کن 
درد عاشق  نشود به  بمداوای  حکیم . 
حافظ.
-  
از در چیزی  شدن  ؛ از آن  راه  ورود کردن . از آن  طریق  و مدخل  درآمدن . از آن  راه  آغاز کردن  
: فرستاده  چون  پیش  طلحند شد
به  پیغام  شاه  از در پند شد. 
فردوسی .
 || باب . موضوع . مقوله . مبحث . بابت . امر. جور. گونه . قسم . ره . نوع  و جنس . (جهانگیری ) (برهان ). وجه . روی  
: ستایش  خوش  آمدش بر یک  
 ۞  هنر
نکوهش  نیامدش  
 ۞  خود زایچ  در. 
ابوشکور.
-  
ازین  در ؛ ازین  باب  
: از این در سخن  چند رانم  همی 
همانا کرانش  ندانم  همی . 
فردوسی .
فراوان  از این  در سخنها بگفت 
فرستاده  مانده  ازو در شگفت . 
فردوسی .
چو پیمان  ستد زرش  بسیار داد
سخن  گفت  از این  در مکن  هیچ  یاد. 
فردوسی .
همی  از تو خواهم  یک  امشب  سپنج 
نیازم  بچیزیت  ازین  در مرنج . 
فردوسی .
سکندر بدو گفت  پوزش  مکن 
مران  پیش  فغفور زین  در سخن . 
فردوسی .
چنین  گفت  سیندخت  کای  پهلوان 
از این  در مگردان  به  خیره  زبان . 
فردوسی .
مرا زین  گونه  فکرتهاست  بسیار
ا گردانی  سخنها گو از این  در.
فرخی .
بخوبانش  بر دیده  مگمار هیچ 
وزان  در که  فرمود پاسخ  بسیچ . 
اسدی .
ازاین  در فراوان  سخن  یاد کرد
تهی  شد دل  یوسف  از خشم  و درد. 
شمسی  (یوسف و زلیخا).
ازین  در به  برهان  سخن  گوی  با من 
نخواهم  که  گویی  فلان  گفت  و بهمان . 
ناصرخسرو.
اشارت  کرد کان  مغ را بخوانید
وزین  در قصه ای  با او برانید. 
نظامی .
زغن  گفت  ازین  در نشاید گذشت 
بیا تا چه  داری  در اطراف  دشت . 
سعدی .
-  
از هر در ؛ ازهر باب . از هر شکل . از هرگونه . از هر نوع  
:چنین  گفت  بهرام  را شهریار
که  از هر دری  دیده ای  کارزار. 
فردوسی .
از آن  جنگ  و از چاره  از هر دری 
کجا رفته  بد با چنان  لشکری . 
فردوسی .
هم  از آشتی  راندم  هم  ز جنگ 
سخن  گفتم  از هر دری  رنگ رنگ . 
فردوسی .
گر نه  آیین  جهان  از هر دری  
 ۞  دیگر شود
چون  شب  تاری  همی  از روز روشن تر شود. 
فرخی .
مرا این  سخن  بود نا دلپذیر
چو اندیشه  کردم  من  از هر دری . 
منوچهری .
که  چون  خوانی  از هر دری  اندکی 
بسی  دانش  افزاید از هر یکی . 
اسدی .
شادمان  شد همه  شب  و همه  روز
شعرهایی  سراید از هر در. 
مسعودسعد.
همی  گفت  باهرکس  از هردری 
که  هست  این  گرانمایه تر جوهری . 
نظامی .
سخنهای  سربسته  از هر دری 
ز هر حکمتی  ساخته  دفتری . 
نظامی .
-  
زهر در ؛ از هر در. از هر باب . از هر قسم  و نوع . از هر گونه  
: دبیر نویسنده  را پیش  خواند
ز هر در سخنها فراوان  براند. 
فردوسی .
نویسنده  را پیش  بنشاندند
ز هر در فراوان  سخن  راندند. 
فردوسی .
یکی  پاسخ  نامه  افکند بُن 
بدو در ز هر در فراوان  سخن . 
فردوسی .
اگر چه  حسودی  ز هر در بود
برادر هم  آخر برادر بود. 
فردوسی .
نشستند و در گفتگوی  آمدند
ز هر در بسی  داستانها زدند. 
شمسی  (یوسف  و زلیخا).
دلم  جز مهر مهرویان  طریقی  برنمی گیرد
ز هر در می دهم  پندش  ولیکن  درنمی گیرد. 
حافظ.
-  
از هیچ  در ؛ از هیچ  مقوله  و نوع  
: تا نپرسندت  مگو از هیچ  در. 
؟
 ||  رای . سبب . جهت . علت . دلیل .
-  
از این  در ؛ از این  جهت  
: از این  روی  بدخواه  یوسف  بدند
وزاین  در همه  دشمن  وی  شدند. 
شمسی  (یوسف  و زلیخا).
جهان  به  صورت  و معنی  نهنگ  جان شکرست 
تو با نهنگ  کنی  صحبت  از چه  در باشد؟ 
امیرفخرالدین  دیلمشاه  (از صحاح  الفرس ).
 ||  نوبت . بار. دفعه . کرت  و مرتبه . (جهانگیری ) (برهان ). باره . راه . ره . سفر.
-  
یک  در ؛ یک  ره . یک  نوبت . یکبار 
: اگر گیتی  بگرداند رخ  از احکام او یک  ره 
وگر گردون  بپیچاند سر از فرمان  او یک  در. 
عبدالواسع جبلی .
 ||  پایه  و مرتبه  و درجه . (ناظم  الاطباء).  ||  یک  نوع  مرغ  صحرایی . (ناظم الاطباء). نوعی  مرغ  صحرایی  که  آن  را سحرور خوانند. (برهان ). شحرور.  ||  پشه . (ناظم  الاطباء). پشه  که  به  عربی  بق  خوانند. (برهان ).  ||  تمش  و توت  سه گل . (از ناظم  الاطباء). تمشک . نام  میوه  و ثمری  که  آن  را توت  سه گل  و به  عربی  ثمرةالعلیق  خوانند و برگ  و ثمر آن  را بجوشانند و با آن  ریش  رنگ  کنند. (برهان ). رجوع  به  ثمرةالعلیق  شود.  ||  سجاف .  ||  خارج  و بیرون . (ناظم  الاطباء). و این  در ترکیب  با مصادر بیشترست . و در مواردیست  که  مفهوم  ظرفیت  در فعل  باشد. (سبک شناسی  ج 
1 ص 
337). مؤلف  در چند یادداشت  نویسد که  در اول  مصادر این  لفظ گاه  به  معنی  میان  و درون  و داخل  آید، چون  درآمدن  (= داخل  شدن ) و گاهی  بر و بیرون ، چون  درآمدن  (= برآمدن  و بیرون  شدن ) و گاه  علامت  تأکیدست  و ابرام  و شدت  و سختی  را رساند،چون  درایستادن  و درنگریستن  و درخواستن ، و گاه  افاده ٔ معنی  مغاکی  کند، چون  درنشاندن  (درنشاندن  نگین  در حلقه ) و گاه  معنی  سرعت  و چالاکی  ملحوظ باشد، چون  زاغ  درگرفتن  و... در معنی  خارج  و بیرون  ترکیبات : درآمدن . درآوردن . درشدن . دربردن . دررفتن . درکشیدن  و غیره  داریم  و همین  مصادر مرکب  در معنی  مقابل  معنی  فوق  و ضد یعنی  درون  و داخل  نیز به  کار روند، و پیداست  که  معنی  برون  و خارج  از معنی  اسمی  کلمه  (در: باب  و دره  و جز آن ) ناشی  است . رجوع  به  این  مصادر مرکب  در ردیف  خود شود.
-  
بدر ؛ بیرون . مقابل  بدرون  
: هرچ  آن  طلبی  اگر نباشد
از مصلحتی  بدر نباشد. 
نظامی .
همه  سنگها پاس  دار ای  پسر
که لعل  از میانشان  نباشد بدر. 
سعدی .
ای  خواجه  بگوی  دلستان  را
زنهار برو که  ره  بدر نیست . 
سعدی .
عالمی  خواهم  از این  عالم  بدر
تا به  کام  دل  کنم  سیری  دگر. 
؟
-  
بدر آمدن  ؛ بیرون  شدن . بیرون  آمدن  
: مفرمای  کاری  بدان  کارگر
کز آن  کار نتواند آمد بدر. 
اسدی .
از عهده ٔشکرش  بدر توانم  آمد. 
سعدی .
-  
بدر آمدن  از ؛پاک  شدن  از 
:  هر کس  او حج  خانه ٔ خدا بکند... از گناه  بدر آید چنانکه  آن  روز که  از مادر بزاده .(تفسیر ابوالفتوح  رازی ).
-  
بدر آوردن ؛ بیرون  بردن  
: عجب  از کشته  نباشد بدر خیمه ٔ دوست 
عجب  از زنده  که  چون  جان  بدر آورد سلیم . 
سعدی .
-  
بدر افتادن  ؛ خارج  شدن . آشکارا شدن  
: پیرانه سرم  عشق  جوانی  بسر افتاد
وان  راز که  در دل  بدم  از دل  بدر افتاد. 
حافظ.
-  
بدر بردن  ؛ بیرون  بردن . از شهر بدر کردن . رجوع  به  در بردن  شود.
-  ||  بدرون  بردن .
-  
بدر بودن  ؛ مخرج  داشتن  
: خط عذار یار که  بگرفت  ماه  ازو
خوش  حلقه ای  است  لیک  بدر نیست  راه  ازو. 
حافظ.
-  
بدر رفتن  ؛ بیرون رفتن  
: تا ملک  از تصرف  آنان  بدر رفت . (گلستان 
سعدی ). و جهل  قدیم  از جبلت  او بدر رفته  است . (گلستان  سعدی ).
-  
بدر زدن  ؛ بیرون  بردن . به  صحرا ودشت  نقل  کردن  
: نوروز پیش  از آنکه  سراپرده  زد بدر
با لعبتان  باغ  و عروسان  مرغزار. 
منوچهری .
-  
بدر شدن  ؛ بیرون  رفتن  
: به  فرجام  هم  شد ز گیتی  بدر
نماندش  همان  تاج  و تخت  و کمر. 
فردوسی .
بپرداخت  بابک  ز بیگانه  جای 
بدر شد پرستنده  و رهنمای . 
فردوسی .
-  
بدر کردن  ؛ خارج  کردن . بیرون  کردن  
: مباش  بی  می  و مطرب  که  زیر طاق  سپهر
بدین  ترانه  غم  از دل  بدر توانی  کرد. 
حافظ.
-  ||  رد کردن . رجوع  به  در کردن  شود.
-  
بدر کشیدن ،بیرون  کشیدن  . خارج  ساختن  
: بدر می کشند آبگینه  ز سنگ 
کجا ماند آیینه  در زیر زنگ . 
سعدی .
-  
بدر نهادن  ؛ بیرون  نهادن  
: گر پای  بدر می نهم  از مرکز شیراز
ره  نیست  تو پیرامن  من  حلقه  کشیده .
سعدی .