دراز کشیدن . [ دِ ک َ 
/ ک ِ دَ ] (مص  مرکب ) ممتد کردن  بسمت  بالا. یا ممتد کردن  بطور افقی . دراز کردن . اًطالة. تَطویل . مَت ّ . مَتن . مَتی ̍ . مَغط. مُماناة: اتلئباب ؛ دراز کشیدن  راه . اِسحنطار؛ دراز کشیدن  و ناویدن  و پهنا گشتن  و طویل  گردیدن . تطرید؛ دراز کشیدن  تازیانه . تَقَضﱡب ؛ دراز کشیدن  آفتاب  شعاع  را. تَمَتّی ؛ دراز کشیدن  پشت  در کشیدن  کمان . زَفر؛ دراز کشیدن  دم . کَعطلة؛ دراز کشیدن  دست  را و یازیدن . لَغد؛ دراز کشیدن  گوش  کسی  را تا راست  شود. مَتر و مَتْو؛ دراز کشیدن  رسن . مَطل ؛ دراز کشیدن  آهن  و رسن  را. طاحی ؛ مَمطول ؛ دراز کشیده . (از منتهی  الارب ).  ||  پای درازکرده خفتن . (آنندراج ). به  درازا بر زمین  یا فرش  یا جامه ٔخواب  خفتن . به  درازا خفتن . خفتن  بدرازا. بطول  بر پشت  خفتن . (یادداشت  مرحوم  دهخدا) 
:  از دور که روی  تخت  دراز کشیده  بود، مانند مجسمه ٔ ظریف  و شکننده ای  بنظر می آمد. (سایه روشن  صادق  هدایت  ص 
14).  ||  کمی  بخواب  رفتن . خفتن  نه  بخواب  سنگین . اندکی  استراحت  کردن . (یادداشت  مرحوم  دهخدا).  ||  مطول  شدن . دور کشیدن . دیر کشیدن . طویل  شدن . طولانی  شدن . بطول  انجامیدن . طول  کشیدن . (یادداشت  مرحوم  دهخدا) 
:  چون  جنگ  ... قایم  شد و دراز کشید فور، اسکندر را به  مبارزت  خواست . (تاریخ  بیهقی ). ملک  پارسیان  دراز کشید با آنک  آتش پرست  بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی  ص 
5). مقام  ما در این  ثغور دراز کشید و متغلبان  دست درازی  از حد ببردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی  ص 
66). ما را معلوم  شد که  مقام  شما دراز کشید، اکنون  هرکه  میتوانید بودن  می باشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی  ص 
67).
دست  ذوق  از طعام  بازکشید
خفت  و رنجوریش  دراز کشید. 
سعدی .
اِنصیات ؛ دراز کشیدن  جوانی . (المصادر زوزنی ). مُلاجَّة؛ دراز کشیدن  خصومت . (از منتهی  الارب ).
-  
دراز کشیدن  سخن  ؛ مفصل  و مشروح  و مطول  شدن  آن . طولانی  شدن  سخن  
:  آن  قصه  سخت  معروفست  بنیاورده ام  که  سخن  سخت  دراز کشد. (تاریخ  بیهقی ). چون  سخن  دراز کشید، بهرام  گفت : مرا نمی باید کی  بدین  سبب  میان  شما گفت  و گوی  رود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی  ص 
77).
||  طول  دادن . طولانی  ساختن . ادامه  دادن  سخن و حرف  و جز آن  
: گر بفرماید بگو برگوی  خوش 
لیک  اندک  گو دراز اندرمکش 
ور بفرماید که  اندرکش  دراز
همچنان  شرمین  بگو با امر ساز. 
مولوی .
-  
دراز کشیدن  آواز ؛ امتداد دادن  آن . ممتدساختن  آواز 
: ناخوش آواز اگر دراز کشد
نه  خدا و نه  خلق  ازو خشنود. 
سعدی .
-  
دراز کشیدن  سخن  ؛ طولانی  ساختن  آن . مفصل  و مشروح  کردن  سخن .تطویل  دادن  آن . تطویل  بلاطائل  و سخن  دراز و مطول  گفتن . پرگویی  کردن . پرحرفی  نمودن . دراز نفسی  کردن . اًکراء. (از منتهی  الارب ) 
: وگر آسمانی  جز اینست  راز
چه  باید کشیدن  سخنها دراز. 
فردوسی .
چنان  دانم  که  خردمندان  هرچند سخن  دراز کشیدم ، بپسندند. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
102). خواننده ٔ این  تاریخ  را به  فضل  و آزادگی ، ابرام  و گرانی  می باید کشید در اینکه  سخن  را دراز کشم . (تاریخ  بیهقی  ص 
275). مقصود اینست  باقی  دراز کشیدنست  سخن  را،چون  بسیار آرایش  می کنند، مقصود فراموش  می شود. (فیه  ما فیه  ص 
85).
سخن  دراز کشیدیم  و همچنان  باقیست 
که  ذکر دوست  نیارد به  هیچگونه  ملال . 
سعدی .
سخن  دراز کشیدیم  و همچنان  باقیست 
حدیث  دلبر فتان  و عاشق  مفتون .
سعدی .