دربار. [ دُرر
/ دُ ](نف مرکب ) دربارنده . درفشاننده . درپاش
: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن .
منوچهری .
فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ .
منوچهری .
از میغ دربار
۞ زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست .
ناصرخسرو.
دگر ره گفت کای دریای دُرْبار
چو در صافی و چون دریا عجب کار.
نظامی .