اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دستان

نویسه گردانی: DSTAN
دستان . [ دَ ] (اِ) سرود و نغمه . (جهانگیری ) (برهان ). آواز. (از غیاث ). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. (از آنندراج ). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ . (ناظم الاطباء) :
این نواها به گل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست .

منوچهری .


نه بلبل ز بلبل به دستان فزون
نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر.

لوکری .


قفسها ز هر شاخی آویخته
درو مرغ دستان برانگیخته .

اسدی .


به دستان چکاوک شکافه شکاف
سرایان ز گل ساری و زندواف .

اسدی .


بسمان ز بانگ دست مغنی بس
هات ِ هزار دستان دستانی .

ناصرخسرو.


ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را
ماننده ٔ مرغی که بیاموزد دستان .

ناصرخسرو.


بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی به دستان نهاوندی .

ناصرخسرو.


قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فروایستاد.

مسعودسعد.


هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست .

مسعودسعد.


باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز
نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده .

خاقانی (دیوان ص 372).


بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت
گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی .

خاقانی (دیوان ص 432).


چون غمزه ٔ دوست گاه دستان
با سهم ولیک نرگسستان .
خاقانی (در وصف شهر اصفهان ، از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی .

نظامی .


سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شده دستان فراموش .

نظامی .


یکی بستان همه پر نارپستان
بدست آورده باغی پر ز دستان .

نظامی .


بوقت صبحدم بلبل چو مستان
به گلزار آمده با ساز و دستان .

نظامی .


گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست .

سعدی .


هیچ مطرب نگوید این دستان
هیچ بلبل نداند این آواز.

سعدی .


هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گوئی .

حافظ.


- به دستان شدن ؛ سرودگوی شدن :
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهره ٔ می پرست .

اسدی .


- دستان پرداختن ؛ نغمه سرایی کردن :
هان شاخ دولت بنگرش کامال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته .

خاقانی .


- هزاردستان ؛ بلبل :
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش .

سعدی .


رجوع به هزاردستان در ردیف خود شود.
|| (اصطلاح موسیقی ) پرده . ومعرب آن نیز دستان است . ج ِ عربی ، دَساتین . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دستانهای چنگش سبزه ٔ بهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد.

منوچهری .


ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان .

مجلدی گرگانی .


زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل
چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بمست .

ناصرخسرو.


رامشگر چون سرکیس رومی و باربدکه این همه نواها نهاده ست و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص ).
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پرده ٔ دستان صبحگاه .

خاقانی .


زهره غزلخوان آمده در زیر و دستان آمده
چون زیردستان آمده بر شه ثریا ریخته .

خاقانی .


ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز.

نظامی .


چو بر نسبت ناله ٔ هر کسی
بدست آمدش راه دستان بسی .

نظامی .


عیش خوش بودشان در آن بستان
باده در دست و نغمه در دستان .

نظامی .


مغنی را که پارنجی ندادی
بهر دستان کم از گنجی ندادی .

نظامی .


ملک دل داده تا مطرب چه سازد
کدامین راه و دستان را نوازد.

نظامی .


- دستان عرب ؛ دستان العرب . در اصطلاح موسیقی ، آوازیست در موسیقی . یکی از گوشه های ماهور.
|| صاحب آنندراج با استشهاد به بیت ذیل از سعدی گوید: شیخ سعدی به معنی مقامات آواز نغمه گفته زیرا که دستان نشانی باشد بر سواعد آلات ذوات الاوتار که دلالت کند بر مخرج نغمه ای معین از نغمات :
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.
اما دستان در این بیت ظاهراً مخفف داستان باشد. || هریک از لحنهای باربد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || هریک از رباطات که انگشت بر آن نهند.(یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب اغانی در بیان کلمه ٔ دساتین می نویسد: گمان می کنم اوتار عود باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
- دستان بنصر ؛ دستانی است که بر تُسع مابین دستان سبابه و بین مُشط بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان خنصر ؛ دستانی است که پس از بنصر بر ربع وتر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان سبابه ؛ یکی از دستانهای عودکه در تُسع وتر بندند. و گاهی بر بالای دستان دیگری بندند که آنرا زائد خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطی ؛ دستانی است پس از دستان سبابه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای زَلزَل ؛ دستان وسطایی است که بر سه ربع مابین دستان سبابه و دستان بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای فارسی یافرس ؛ دستان وسطائی است که آن را نزدیک نصف مابین دستان سبابه و بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستان وسطای قدیمه ؛ دستان وسطائی است که آنرا نزدیک ربع بندند میان دستان سبابه و دستان بنصر.(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| در مورد شعر ذیل از فردوسی ، مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین نوشته است : گفتار ایزدگشسب مثل گونه ٔ قدیمی بنظر می آید و یا بعد از گفتن او مثل شده است ، و کلمه ٔ دستان در اینجا معلوم نیست چیست شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد؟ :
چنین گفت ایزدگشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر
به سوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش به آئین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه شد درزمان .

فردوسی .


|| مرحوم دهخدا بادر نظر گرفتن بیت رودکی از کلیله و دمنه و مقایسه ٔ آن با کلیله ٔ نصراﷲ منشی و کلیله ٔ ابن المقفع احتمال داده دستان به معنی چنگ بکار میرفته و در یادداشتی چنین نوشته است : آیا یک معنی آن [ دستان ] صنج و چنگ است ؟ عبارت کلیله ٔ نصراﷲ منشی این است : «پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد». و عبارت کلیله ٔابن مقفع این : «فأخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصیح و الصوت الرخیم ». و شعر رودکی چنین است :
مردمزدور اندرآغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
چون هر دو مترجم یعنی یکی گزارنده ٔ کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصراﷲ منشی ، چنگ را نام می برند با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد به معنی چنگ باشد.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
دستان . [ دَ ] (اِ) جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس . (برهان ) (از غیاث ). ایدی : تو آن ملک داری که نتوان ستدز دست تو دستان دستان سا...
دستان . [ دَ ] (اِ) مخفف داستان . (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه . (برهان ) (از غیاث ). حکایت و اخبار. (جهانگیری ). تاریخ و افسانه و قصه و حک...
دستان . [ دَ ] (اِ) کلید و مفتاح ساز و آلتی که بدان ساز را کوک کنند. (ناظم الاطباء).
دستان . [ دَ ] (اِ) مکر و حیله و تزویر. (برهان ). مکر و حیله . (جهانگیری ) (غیاث ). مکر. (مهذب الاسماء).حیلت و رنگ . (فرهنگ اسدی ). حیلت . (اوبهی ...
دستان . [ دَ ] (اِ) در تداول خانگی و تداول عامه ، اطاق خرد که راه به اطاق بزرگ دارد. قهوه خانه ٔ کوچک در خانه . جائی چون پسینه وصندوقخانه...
دستان . [ دَ ] (اِخ ) نام زال پدر رستم . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث ). لقب زال پدر رستم چرا که به افسون مشهور بود که سیمرغ پیش او حاضر می ش...
دستان .[ دَ ] (اِخ ) نام جادوئی است . (برهان ) : اگر دستان جادو زنده گرددنیارد کرد با تو مکر و دستان .معزی .
دستان . [ دَ ] (اِخ ) تخلص میرزا حبیب اصفهانی دانشمند ایرانی اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هَ . ق . و معروف به حبیب افندی . رجوع ب...
دستان . [ دَ ] (اِخ ) نام موضعی است به سمرقند. (برهان ).
دستان . [ دَ ] (اِخ ) ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه . (حدود العالم ).
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.