اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دشنام دادن

نویسه گردانی: DŠNAM DʼDN
دشنام دادن . [ دُ دَ ] (مص مرکب ) فحش دادن . نام کسی را به زشتی بردن . عیب کسی را گفتن . (ناظم الاطباء). ناسزا گفتن . استقذاف . (دهار). استیعاب . اسماع . (تاج المصادر بیهقی ). اهتماط. بجوس . تسبیب . تشریز. تطلیة. تقاذف . تقصیب . تلقع. تمطیط. تهجیل . تهلیب . تهنید. جرح . جهار. (منتهی الارب ). رصن . (تاج المصادر بیهقی ). رمی . (دهار). سب .سبع. سحل . شتر. (منتهی الارب ). شتم . (دهار). عذق . عضب . قد. قذع . (منتهی الارب ). قذف . (دهار). قصب . قفو. لبخ . لحو. لسن . مجاهرة. مسافاة. مسافهة. مشاتمة. معاقمة. مقع. نحل . نخیط. هلب . (منتهی الارب ) :
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.

فردوسی .


بدان طمع که به دادن بلندنام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام .

فرخی .


سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را بحق دهد دشنام .

فرخی .


تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام .

فرخی .


اوکار را دشنامها دادند و مخنث خواندند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 2 ص 604). نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 48). تاش ماهرو سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 337).
دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است .

ناصرخسرو.


دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایه ٔآفرین شمارش .

خاقانی .


وربَندْهی دهمْت صد دشنام
که یکی زآن به اشتری نبرند.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 851).


دشنام بی تحاشی دادن گرفت و سقط گفتن . (گلستان سعدی ). دشنامم داد، سقطش گفتم . (گلستان سعدی ).
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام .

سعدی .


دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب .

سعدی .


برخاستم که دست دعایی برآورم
دشنام داد و رخش دگر راه راندو رفت .

وحشی (از آنندراج ).


تشاتم ، تلاعن ، تهارط، مشاتمة، معاقرة، مماشقة؛ دشنام دادن یکدیگر را. تجادع ، تجارز، جداع ، مجادعة، مخاضنة؛ با هم دشنام دادن . (از منتهی الارب ). مکاوحة؛ با کسی دشنام دادن . (دهار). تهجاء، هجاء، هجو؛ دشنام دادن کسی رابه شعر. تهلیل ؛ سپس بازماندن و بازایستادن از دشنام دادن . مدرقع؛ آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. مهاترة؛ بباطل دشنام دادن . (از منتهی الارب ).
- دشنام داده شده ؛ سرزنش کرده شده و ملامت کرده شده . (ناظم الاطباء).
- || ملعون و لعنت کرده شده . (ناظم الاطباء). لعین . مشتوم .(از منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.