اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دعوی کردن

نویسه گردانی: DʽWY KRDN
دعوی کردن . [دَع ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مدعی بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ادعا کردن . ادعاء. (از المصادر زوزنی ) (دهار). زعم . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ) :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم .

شهید بلخی .


تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد دانش ندارد روا.

فردوسی .


بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.

فرخی .


که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم از روئی که بنمائی من مهجور مسکین را.

فرخی .


گل سرخ و پرتیهو، گل زرد و پر نارو
به شعر عشق این هر دو، کنند این هر دو تن دعوی .

منوچهری .


از آن خدم یکی اقبال زرین دست بود که دعوی زیرکی کردی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628). یک دو سال از روی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند. (تاریخ بیهقی ص 265).
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشویی خود دستار خویش .

ناصرخسرو.


گرگ درّنده ندرّد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.

ناصرخسرو.


دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثیست بوالعجب .

ناصرخسرو.


در این کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد.

ناصرخسرو.


من چه دعوی ّ بندگیت کنم
مدحت تو بر آن گوا باشد.

مسعودسعد.


وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست .

مسعودسعد.


آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم . (کلیله و دمنه ).
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن .

سنائی .


دعوی ّ ده کنند، ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.

سنائی .


دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی ِ نطق ز قیس و سحبان برد.

جمال الدین اصفهانی .


اوکند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کآنچنانست آنچنان .

خاقانی .


ترا چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک .

خاقانی .


جائی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند.

خاقانی .


دعوی نسبت ز عم کن نز پدر زآن کت اثر
عم پدید آورده بود ار نه پدر گم کرده بود.

خاقانی .


به جواب موحش قیام می نمود ودعوی برأت ساحَت خویش می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
چند کنی دعوی مردافکنی
کم زن و کم زن که کم از یک زنی .

نظامی .


من که چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم .

نظامی .


گر به بطلانست دعوی کردنم
نک نهادم سر ببر ازگردنم .

مولوی .


هارون الرشید... گفت بخلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی الوهیت کرد نبخشم این مملکت را الا به خسیس ترین بندگان . (گلستان سعدی ).
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت واﷲاعلم .

سعدی .


تو باز دعوی پرهیز می کنی سعدی
که دل به کس ندهم ، کل مدع کذاب .

سعدی .


ابتهار؛ دعوی به دروغ کردن . احتقاق ؛ دعوی حق خود کردن . (از منتهی الارب ). دعا؛ دعوی کردن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ). استلجاج ؛ دعوی کردن رخت کسی را. (از منتهی الارب ). استلحاق ؛ دعوی کردن که فرزند آن منست . تشیع؛ دعوی شیعت کردن . تفضل ؛ دعوی فضل کردن بر اقران . (تاج المصادر بیهقی ). تلجج ؛ دعوی کردن متاع کسی را. تنبؤ؛ دعوی نبوت کردن . (از منتهی الارب ). تنسب ؛ دعوی خویشاوندی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). تهاتر؛ بر یکدیگر دعوی باطل کردن . (از منتهی الارب ). دعوة؛ به نسب دعوی کردن .متنبی ؛ آنکه دعوی پیغامبری کند و نباشد. (دهار).
- دعوی برابری کردن ۞؛ ادعای همسری نمودن . (ناظم الاطباء).
- دعوی دوستی کردن ؛ اظهار دوستی کردن در صورتی که دوست نباشد. (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.