اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دوک

نویسه گردانی: DWK
دوک . [ دَ ] (ع مص ) مالیدن و ساییدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). سودن . (تاج المصادر بیهقی ). || مالیدن و ساییدن بوی خوش را. || آرمیدن با زن . || در حیص و بیص افتادن و مریض گشتن قوم . || غوطه دادن کسی را در آب و یا در خاک . || بیتوته کردن قوم در اختلاط و دوران . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). داک القوم یدوکون دوکاً؛ وقعوا فی اختلاط من امرهم و دوران ۞ . (از متن اللغة) (از تاج العروس ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
دوک ریسه . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) دوکی که بدان ریسمان و طناب خیمه و جز آن تابند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا). مِفتَلَة. (...
دوک ریسی . (حامص مرکب ) دوک رشتن . صفت و شغل دوک ریس : زن برون کرد کلوک از انگشت کرد بر دوک و دوک ریسی پشت . لبیبی .و رجوع به دوک شود.
دوک نشین . [ ن ِ ] (اِ مرکب ) ۞ ناحیه ٔ محل اقامت دوک یا تحت تسلط و مالکیت او؛ و دوک کلمه ٔ فرانسوی و لقبی است اشراف و نجبای فرانسه را. (...
دوک رشته . [ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) دوک ریسه . (ناظم الاطباء). رجوع به دوک ریسه شود.
جوژه دوک . [ ژَ / ژِ ] (اِ مرکب ) رخنه وشکاف کمر دوک را گویند که در وقت رشتن پنبه ریسمان چرخ را بر آن اندازند. (برهان ). شکاف کمر دوک که ...
چاه دوک . (اِخ ) دهی است از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 7 هزارگزی شمال باختری درمیان بر سر راه شوسه ٔ بیرجند به درمیان ...
دوک تراش . [ ت َ ] (نف مرکب ) کسی که دوک می سازد و خراطی می کند. (ناظم الاطباء). دوک ساز. (آنندراج ). مِغزَلی ّ. (دهار) (ملخص اللغات ). خراط. ...
دوک رشتن . [ رِ ت َ ] (مص مرکب ) ریسیدن پنبه یا پشم با دوک : رسم دوک رشتن از پشم و موی وی [ کیومرث ] آورد تا از آن جامه ها کردند. (ترجم...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.