دیباباف . (نف مرکب ) بافنده ٔ دیبا. که شغل و یا حرفه ٔ او بافتن دیباست
: شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خورست همانا به باغ در صراف .
ابوالمؤید بلخی .
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.
فرخی .
بین که دیباباف رومی در میان کارگاه
دیبهی دارد بکار اندر به رنگ بادرنگ .
منوچهری .
وز قیامت بوریا گر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
سرشک ابر دیباباف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبرسوز سوزد در هوا عنبر.
امیرمعزی .